E11

124 32 2
                                    

از ماشینش پیاده شد و اولین چیزی که توجه‌اشو جلب کرد دختری بود که دم در خونه‌ی همسایه‌ی مادربزرگش با مردی در حال جر و بحث بود.
نمیخواست بشنوه ولی خب فاصله کم بود و صدا شنیده میشد.
-: آقای یون! سی چنگ هنوز نمیتونه کره‌ای حرف بزنه، واقعا چه انتظاری دارید که انگلیسی رو هم یاد بگیره؟!
آقای یون: تو معلمی تو باید بدونی که چجوری درس بدی تا پسرم یاد بگیره، بهت پول نمیدم که هنوز پسرم نتونه به انگلیسی سلام و احوال پرسی کنه!
دختر به تمسخر آقای یون خندید: مسخره نیست؟ حتما سی چنگ رو پیش روانشناس ببرید! اون از لحاظ روحی وضعیت مناسبی نداره و شما بزور میخواید سرش رو با چیزهایی که دوست نداره گرم کنید! بعضی اوقات شک میکنم که شما واقعا پدرش هستید و این قدر زجرش میدین؟!
آقای یون که حسابی این حرف دختر بهش برخورده بود، دستش رو بالا برد تا دختر رو بزنه که مچ دستش محکم توسط جه هیون گرفته شد.
دختر و آقای یون با تعجب به جه هیون خیره بودن.
جه هیون دست آقای یون رو ول کرد: فکر میکنی کی هستی که میخوای بزنیش؟
دختر با چشمهای گرد به جه هیون خیره بود: تو...؟
آقای یون پوزخند صدا داری زد و رو به دختر گفت: دوست پسرته؟! منم به عنوان یه معلم ساده پشتم به یکی از خانواده‌ی جانگ گرم بود به همین راحتی زبون درازی میکردم!
دختر با تعجب به آقای یون نگاه کرد: من اونو نمیشناسم!
آقای یون: حتی بلد نیستی دروغ بگی کلارا! حس میکنم دیگه نیازی نیست بیای اینجا! دنبال یه معلم بهتر برای سی چنگ میگردم.
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: حقوق این ماهت هم میریزم به حسابت، در صورتی که با این وضع تدریست لیاقتشو نداری!
کلارا با شوک به آقای یون‌ خیره بود: چطور به همین راحتی میتونید اخراجم کنید؟! ما قرارداد داریم یادتون رفته؟
آقای یون: اون قرارداد از همین لحظه باطله، حالا هم برو!
جه هیون سریعا گفت: سی چنگ اسم پسرتونه؟
آقای یون با اخم به جه هیون نگاه کرد: چطور؟
جه هیون ترسید چیزی درمورد اینکه ممکنه سی چنگ رو بشناسه به آقای یون بگه، و وضعیت پیش اومده بدتر بشه!
جه هیون: هیچی...
به کلارا نگاه کرد: بدست آوردن شغل کار سختی نیست خانم رایزن!
کارتی از جیبش بیرون آورد و سمت کلارا گرفت: بعدا باهام تماس بگیر.‌.. فقط اینقدر خودت رو محتاج همچین آدم‌هایی نکن!
و بدون گفتن چیزی سمت خونه‌ی مادربزرگش رفت
و کلارا رو توی شوک کارهاش گذاشت، برای کلارا واقعا عجیب بود، جانگ جه هیون کسی که قبلا اونجوری باهاش رفتار کرده بود الان ازش دفاع کرده بود!
***
وندی دررو برای جه هیون باز کرد و با ذوق گفت: سلام اوپا!
جه هیون به روش لبخند زد: سلام، مامان و بابا اومدن؟
وندی: اوهوم، منتظر تو بودیم، بیا!
و باهم داخل خونه رفتن، جه هیون رو به روی مادربزرگش تعظیم کرد: سلام.
مادربزرگش که زن مسن در عین حال کسی که حسابی به خودش میرسید، بود؛ لبخند کوتاهی به تنها نوه‌ی پسرش زد: بیا بشین عزیزم!
جه هیون هم کنار وندی نشست.
مادربزرگ: خوبی عزیزم؟
جه هیون لبخندی زد: بله ممنون.
مادربزرگش کاسه سوپ‌خوری از کنارش برداشت و از سوپ مختص پیش غذا برای جه هیون توی کاسه ریخت و اون رو سمت جه هیون گرفت.
مادربزرگش در ظاهر عاشق جه هیون بود و حسابی بهش اهمیت میداد، خانم جانگ با تمام ابهتی که تو فامیل و برای پدر و مادر جه هیون داشت ولی باز هم در کنار جه هیون یه پیرزن مهربون بود که عاشق نوه‌اشه!
جه هیون لبخندی زد و کاسه رو از دست مادربزرگش گرفت: ممنونم مادربزرگ.
مادربزرگش: نوش جونت عزیزم.
خطاب به بقیه گفت: خب شما هم میتونید شروع کنید!
***
آقای کیم پشت سر ته یونگ به سمت درخت‌های پرتقال رفت.
-: میدونی که قدم اونقدر بلند نیست که دستم به اون بالا بالاهای درخت‌ها برسه، تازشم، کلی میوه آوردن درخت‌ها.
با تهدید به ته یونگ نگاه کرد و ادامه داد: تک تکشونو میچینی! فهمیدی؟!
ته یونگ سرش رو پایین انداخت: باشه.
آقای کیم چیزی نگفت و برگشت تو خونه.
هوا خیلی سرد بود و ته یونگ هم از بس لاغر و ضعیف بود لباس‌هایی که میپوشید تاثیر زیادی تو‌گرم شدنش نداشتن و به هر حال از سرما به خودش میلرزید.
با غم به درخت‌هایی که باید میرفت بالاشون تا میوه‌های مزخرف رو بچینه نگاه میکرد، گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و با دستهایی که بخاطر هوای سرد حسابی پوستشون خشک شده بود شروع کردن به تایپ کردن.
"دلم تنگ شده برات."
"میدونی الان باید برم بالای درخت‌ها تا پرتقال‌های باغ آقای کیم رو بچینم."
"هوا سرده."
"خیلی ..."
"ای کاش اینجا بودی :("
و‌ برای جه هیون فرستادتشون، گوشیش رو تو جیبش گذاشت و با هر بدبختی‌ای که بود، با هر دردی که شاخه‌های درخت براش ایجاد میکردن و پاره شدن تیکه‌هایی از شلوارش، بالاخره به بالای درخت اول رفت و شروع کرد به چیدن پرتقال‌ها.
میوه‌های سه تا درخت رو به راحتی چید و نوبت درخت چهارمی بود، از درخت چهارم به بعد تو زمینی بود که نسبت به بقیه ی باغ ارتفاع بیشتری داشت و ته یونگ مجبور بود کمی بالاتر بره.
از درخت به سختی بالا رفت و شروع کرد به چیدن پرتقال‌ها، کارش که تموم شد، سعی کرد پاش رو، روی شاخه‌ای که باهاش اومده بود بالای درخت بذاره ولی موفق نشد، و پاش رو اشتباها جایی گذاشت که هیچ شاخه‌ای نبود و همین اتفاق باعث شد تعادلش رو از دست بده و بیوفته روی زمین، و از سراشیبی‌ای که زمین داشت لیز بخوره به سمت پایین.
تمام بدنش درد میکرد، صورتش میسوخت... میتونست گرمای خون رو به راحتی حس کنه!
درد این اتفاق برای پسر ضعیفی مثل ته یونگ خیلی زیاد بود...
***
بعد ازصرف ناهار، خانواده‌ی آقای جانگ از خونه‌ی مادربزرگ برمیگردن، جه هیون جلوتر از بقیه سمت در میرفت که با صدای مادربزرگش سر جاش ایستاد.
-: جه هیون!
جه هیون به سمت مادربزرگش برگشت: بله؟
-: چند لحظه صبر کن باهات کار دارم.
به پدر و مادر جه هیون نگاه کرد و گفت: شماها میتونید برید!
و طبق گفته‌ی مادربزرگ اونها خداحافظی کردن و رفتن.
مادربزرگ روی یکی از مبل‌ها نشست: بیا اینجا عزیزم.
جه هیون هم رفت سمت مادربزرگش و رو به روش نشست، چند لحظه‌ای تو سکوت گذشت که مادربزرگ گفت: از پنجره دیدمت.
جه هیون که از حرفش چیزی نفهمیده بود ترجیح داد سکوت کنه.
-: تو و کلارا!
جه هیون سریعا گفت: چیزی که فکر میکنید نیست.
-:مهم نیست... به هر حال من اون رو برای تو انتخاب کردم و این کوره‌ی امیدی برای من بود که امروز دیدیش.
جه هیون سرش روپایین انداخت، دلش میخواست خیلی راحت و بدون ترس به مادربزرگش بگه که عاشق یکی دیگست... یکی دیگه رو میخواد... اما نمیتونست!
جه هیون :من‌ نمیخوام ازدواج کنم... خواهش میکنم درکم کنید.
مادربزرگ: میدونم عزیزم، تو جوون و خوشبختی، نیازی هم به زن و بچه نداری.
با قاطعیت ادامه داد: ولی خانواده‌ی جانگ بعد از تو نیاز به یک جانگِ دیگه داره!
کاملا راحت حرف مادربزرگش رو فهمید، تنها هدف مادربزرگش از ازدواج جه هیون با اون دختر فرزند پسری بود که به خانواده ی جانگ تعلق پیدا میکرد!
جه هیون: ولی مادربزرگ شما از کجا مطمئن هستید که اگر من با اون دختر ازدواج کنم حتما صاحب یک پسر میشیم؟
-: من رفتم پیش فال‌گیر، اون اینهارو بهم گفته.
جه هیون با تعجب به مادربزرگش نگاه کرد، مادربزرگش اصلا اعتقادی به فال‌گیز و خرافات نداشت، پس چطور ممکن بود همچین کاری کرده باشه؟
جه هیون: اون دقیقا چیا گفت؟
-: اون گفت اگر نوه‌ام با دختری که من هرروز میبینمش و از این کشور نیست ازدواج کنه صاحب فرزند پسر میشه! و تنها دختری که من هرروز میبینم و کره‌ای نیست، کلاراست!
جه هیون خنده‌اش گرفته بود: واقعا از شما انتظار نمیرفت به حرفای یک فال‌گیر اهمیت بدید!
مادربزرگ لبخندی زد: نمیدونم چرا، ولی این بار حس میکنم حرف درستیه.
جه هیون : ولی من...
مادربزرگ نزاشت ادامه بده و گفت: ولی نداره، بهت سه ماه فرصت میدم، و خودم تمام برنامه‌های عروسیتون رو تعیین میکنم! فقط باید فرزند پسر داشته باشی، همین کافیه، بعد از این هرکاری دوست داری با زندگیت بکن!
***

LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول Where stories live. Discover now