جه هیون چند لحظه مکث کرد و گفت: ای کاش میتونستم همین الان با دستهای خودم خفهاش کنم.
ته یونگ: مهم نیست! من به همه چیز عادت دارم، خیلی وقته که اینجوری دارم زندگی میکنم!
جه هیون: ولی الان نباید اینجوری زندگی کنی، چون من پیشتم.
ته یونگ لبخند تلخی زد: چطوری میخوای کاری کنی من اینجوری زندگی نکنم!؟ هیچ راهی نیست!
جه هیون: هست! بهت ثابت میکنم.
ته یونگ: بیخیال، بهتره بری، دیرت میشه.
جه هیون: زود برمیگردم.
ته یونگ: نیازی نیست! به کارات برس.
جه هیون: مهم ترین کار من اینه که تورو از این وضعیت نجات بدم.
ته یونگ: نه!
جه هیون :آره، همینه!
ته یونگ: چطوری آخه؟! من چطوری میتونم اینقدر برات مهم باشم؟ هیچکس تو دنیا اینقدر به فکرم نبوده، چرا تو اینجوریای!؟
جه هیون تو چشمهای ته یونگ زل زد: چون من دوستت دارم! ته یونگ یعنی هنوز هم این رو نفهمیدی؟
ته یونگ سرش رو پایین انداخت: چطوری باید باور کنم؟ هان؟! هیچکس تا حالا دوستم نداشته، چطوری باید باورم بشه دوستم داری؟! اصلا دوست داشتن چیه؟ نمیدونم!
جه هیون دست ته یونگ رو روی قلبش گذاشت: دوست داشتن اینه... اینه که وقتی تو رو به رومی این لعنتی اینطوری میزنه! میتونی حسش کنی، نمیتونی؟!
ته یونگ: آره... میتونم.
جه هیون: پس الان باور کن دوستت دارم... باورش کن!
ته یونگ: نمیدونم... چجوری..
آقای کیم در زد: دیرمون نمیشه؟
جه هیون از حرص لبش رو با دندون گزید: وقتی برگردم کاری میکنم تا باور کنی!
از جاش بلند شد: فعلا خداحافظ.
ته یونگ چیزی نگفت و فقط بهش نگاه کرد.
جه هیون در اتاق رو باز کرد و همراه آقای کیم رفت.
***
(تو راه برگشت از سئول)
مارک جلو نشسته بود و آقای کیم پشت، سکوت خاصی ساکن بود که جه هیون شروع به حرف زدن کرد: آقای کیم، ته یونگ واقعا پسرشماست؟
آقای کیم از این سوال جه هیون حسابی جا خورد: بله... چطور؟
جه هیون پوزخند محوی روی لبش نشست: ولی حس میکنم ته یونگ، لی ته یونگ یکی از بچه های نوانخانه ی هیمداله!
آقای کیم با چشمهای گرد از آینه به چهرهی جه هیون خیره بود، چیزی نداشت که بگه.
جه هیون: شما فقط نیاز به یک کارگر دارید درسته؟ نه یه بچه! نه کسی که بهش عشق بورزید و تو کمال آرامش و محبت بزرگش کنید!
آقای کیم: خب... راستش...
جه هیون ادامه داد: اگر فقط اینه، باشه اونقدری بهتون پول میدم که کل کارهای مزرعه و باغتون رو انجام بدن! فقط دست از سر ته یونگ بردارید... تا حالا به وضعیتش فکر هم کردید؟
آقای کیم: من... واقعا متاسفم...
مارک در سکوت فقط به مکالمهی اون ها گوش میکرد ولی ذهنش پر از سوالهای عجیب و غریب میشد.
جه هیون: ته یونگ بهترین دوست من تو بچگی بود... من خیلی بهش وابسته بودم، برعکس اون! اون فقط به یه عروسک مزخرف که یادگاری خانوادهاش بود وابسته بود... من پونزده سال آمریکا زندگی میکردم... حتما اسم شرکت جانگ تِک به گوشتون خورده! من مدیر کل تجهیزات اون شرکت تو آمریکا هستم.
آقای کیم با تعجب گفت: جدی میگید؟! شما واقعا مدیر اون شرکتید!؟
جه هیون جدی به حرفش ادامه داد: درسته! من اونقدری پول و قدرت دارم که بتونم به راحتی از روی این زمین محوت کنم.
با خشم از آینه به آقای کیم نگاه کرد: خیلی بهت لطف میکنم که تلافی تمام سختی هایی که ته یونگ کشیده رو به سرت نمیارم! و بهت این اجازه رو میدم که بری گمشی از زندگیش و ولش کنی! اون هیچ نیازی به تو و همسرت نداره، اینو که میدونی؟!
اقای کیم که حسابی از تهدید و لحن جدی جه هیون ترسیده بود، کف دستهاشو به هم، به نشونه ی التماس چسبوند: منو... ببخشید آقای جانگ... واقعا نمیدونستم ته یونگ اینقدر براتون مهمه... غلط کردم... منو ببخشید... خواهش میکنم کاری باهام نداشته باشید!
جه هیون از حرص سریعا ترمز زد و آقای کیم با شتاب داشت به جلو پرت میشد که خودش رو نگه داشت.
جه هیون با داد گفت : پس برو گمشو... ته یونگ رو ولش کن... خودم مراقبش هستم... توعه کثافت لیاقت پدری کردن برای اونو نداری!
آفای کیم از ترس به خودش میلرزید.
جه هیون فریاد زد: نشنیدی؟ گفتم گمشو!
آقای کیم سریعا از ترس در ماشین رو باز کرد و وسط جاده پیاده شد.
جه هیون بعد از پیاده شدن آقای کیم سریعا پاش رو، روی پدال گاز فشرد و از اون جا به سمت روستا رفت.
مارک با چشمهای گرد به جه هیون خیره بود: چی ... شده؟!
جه هیون نفس عمیقی کشید: بعد بهت میگم!
***
محکم جلوی خونهی کیم ترمز زد و از ماشین پیاده شد و در خونهاشون رو محکم کوبید.
همسر آقای کیم با عصبانیت در رو باز کرد: چته؟!
با دیدن جه هیون رو به روش سریعا تعظیم کرد: وای شمایید آقای جانگ! خیلی ببخشید...
جه هیون بی اهمیت به عذرخواهی همسر آقای کیم، گفت: باید ته یونگ رو ببینم.
همسر آقای کیم از جلوی در کنار رفت و با تعجب از خواسته ی جه هیون گفت: بفرمایید.
جه هیون داخل شد و با عجله از پلهها بالا رفت و در اتاق ته یونگ رو باز کرد.
ته یونگ بهش نگاه کرد: زود برگشتی!
جه هیون: اوهوم...
ته یونگ: چی شد؟
جه هیون با قاطعیت گفت: وسایلت رو جمع کن!
ته یونگ: چی؟ چرا؟
جه هیون: نمیخواستی از اینجا بری؟ میخوام ببرمت با خودم!
ته یونگ: ولی آقای کیم...
جه هیون بلند و عصبی خندید: اون دیگه جرات نداره جلوی من و تو سبز بشه! نگران نباش!
ته یونگ از ترس اینکه جه هیون ممکنه بلایی سر آقای کیم آورده باشه گفت: چی کارش کردی؟
جه هیون: هیچی... فقط باهاش حرف زدم!
ته یونگ: جدی میگی؟! اون واقعا هیچی بهت نگفت؟
جه هیون: ته یونگ بخدا من اون پسر بچهی چهار ساله نیستم! من برای خودم کسی شدم، تو هنوز هیچی نمیدونی، نمیدونی که چرا اون همه سال تو آمریکا عین خر درس میخوندم!
ته یونگ: واقعا باورش سخته...
جه هیون: میدونم... فقط زودتر وسایلت رو جمع کن تا از این جهنم ببرمت بیرون!
ته یونگ سرش رو پایین انداخت: برام سخته... دست و پاهام درد میکنه...
جه هیون از اینکه فراموش کرده بود ته یونگ حالش خوب نیست حسابی ازخودش عصبانی شد .
جه هیون: کیف یا ساکی نداری؟
ته یونگ: دارم... زیر تختم...
جه هیون خم شد زیر تخت و کولهای ازش بیرون کشید، وسایل روی میز ته یونگ رو توش ریخت، و چند دست لباس از کمد و کشوی لباس ته یونگ برداشت.
جه هیون: چیز دیگه ای داری؟
ته یونگ: یه بسته زیر تختمه... فقط اون مونده...
جه هیون دوباره خم شد و بستهای که ته یونگ گفت رو از اونجا برداشت و تو کوله گذاشت و زیپش رو بست، پشت به ته یونگ، کنار تخت روی زمین زانو زد: بیا رو کولم...
ته یونگ با تعجب: چی؟!
جه هیون: میدونم که نمیتونی راه بیای، پس زود باش!
ته یونگ با تردید سمت جه هیون رفت و آروم روی کول جه هیون رفت و دستهاش رو دور گردن جه هیون حلقه کرد، جه هیون لبخندی زد و کولهای که وسایل ته یونگ توش بود رو با دستش گرفت و از اتاق بیرون رفت و از پله ها پایین اومد.
همسر آقای کیم با تعجب گفت: چی شده؟
جه هیون حوصلهی جواب دادن بهش رونداشت، ولی نمیتونست بدون گفتن چیزی ته یونگ رو از اونجا ببره.
ته یونگ از خجالت سرش رو تو شونهی جه هیون پنهون کرده بود.
جه هیون: دارم میبرمش... از نظر شوهرت مشکلی نداره، پس توام نمیتونی چیزی بگی!
همسر آقای کیم جلوشون ایستاد: چطور میتونی پسرم رو به همین راحتی از خونهاش ببری؟
جه هیون پوزخندی زد: پسرت؟ همونی که بخاطر چیدن پرتقالهای درختهات افتاد زمین و به این روز دراومده که حتی نمیتونه راه بره؟! برو کنار از سر راهم!
همون لحظه در خونه باز شد و آقای کیم داخل شد.
همسرش سریعا سمتش رفت: سوک مین اینجا چه خبره!؟
آقای کیم با دیدن جه هیون سریعا تا کمر جلوش خم شد، همسرش با بهت به کار آقای کیم خیره بود: مرد دیوونه شدی؟
آقای کیم: حرف نزن!
همسرش: یعنی چی؟! اون داره ته یونگ رو میبره!
آقای کیم: بزار ببره! به تو چه!؟
از جلوی در کنار رفت: بفرمایید اقای جانگ!
همسرش از تعجب نمیدونست باید چی کار کنه: چه مرگته سوک مین!؟
جه هیون چیزی نگفت و با عصبانیت از خونه خارج شد و سمت ماشین رفت.
مارک با دیدنشون پیاده شد و در عقب رو باز کرد، جه هیون ته یونگ رو، روی صندلی عقب نشوند.
خواست بره که ته یونگ دستش رو گرفت، سرشو از خجالت پایین انداخته بود: ممنونم... خیلی زیاد!
جه هیون خواست حرف بزنه که ته یونگ بلافاصله گفت: باور کردم...
جه هیون اونقدر از این حرف ته یونگ خوشحال شده بود که اصلا براش مهم نبود مارک جلو نشسته، محکم لبهای ته یونگ رو بوسید: خیلی دوستت دارم... خیلی!
صورت ته یونگ از خجالت حسابی قرمز شده بود، آروم گفت: هی... اون اینجاست...
جه هیون لبخندی رو لبش نشست و دوباره ته یونگ رو بوسید: مهم نیست...
ته یونگ سرش رو پایین انداخت و مشت آرومی به بازوی جه هیون زد: خجالت میکشم!
جه هیون خندید: خیلی دوستش دارم... خجالتی بودنت رو!
***
YOU ARE READING
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanfictionCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...