(یک هفته بعد)
جه هیون آروم آروم از پلهها پایین میومد و تمام تلاشش رو میکرد تا سرو صدایی ایجاد نکنه، که صدای وندی رو از پشت سرش شنید.
-: اوپا!
لحظهای ترسید؛ برگشت سمتش و اخم کرد: چیه؟
وندی: کجا میری؟! ساعت پنج صبحه!
جه هیون انگشت اشارهاشو روی لبش گذاشت: هیس چته دختر...
وندی: نمیخوای بگی کجا داری میری؟
جه هیون: بهت بگم که تا پامو از خونه بیرون گذاشتم بری به مامان بگی؟
وندی: واقعا که... درمورد من اینطور فکر میکنی؟
جه هیون: بیخیالش... برو تو اتاقت... خداحافظ!
و بدون اینکه به وندی فرصت حرف زدن بده سریعا از پلهها پایین رفت و سوییچ یکی از ماشینهارو از روی میز برداشت و از خونه خارج شد.
سوار ماشین شد و دکمهی ریموت پارکینگ رو فشرد، همونطور که در، در حال باز شدن بود کمربندش رو بست و عینک دودیشو گذاشت .
با باز شدن در؛ ماشین رو روشن کرد و بیرون رفت.
***
آقای کیم جعبههارو تو وانت چید و با طناب اونهارو به هم محکم کرد.
تقریبا داد زد: مین جی دیرمون شده بیا!
همسرش از درخونه بیرون اومد: چته سر صبحی داد و بیداد راه انداختی؟
آقای کیم : تا داد نزنم که پیدات نمیشه؛ به اون پسره گفتی داریم میریم؟
همسرش همونطور که در صندلی کمک راننده رو باز میکرد گفت: آره... امیدوارم تو این چند روز گند نزنه به زندگیمون!
آقای کیم: واقعا از اینکه به فرزندی قبولش کردیم پشیمونم... بدون اون کارامون بهتر پیش میرفت.
و سوار وانت شدن.
آقای کیم: نمیدونم قراره با چه بدبختی تا چند سال دیگه به عنوان پدر و مادر مسئولیت زن گرفتنش رو هم قبول کنیم!
همسرش خندهی مضحکی سر داد: چه ربطی به ما داره، بعدشم کدوم احمقی زن این پسرهی لوس میشه!؟
***
ماشین رو دقیقا رو به روی همون باغ پارک کرد و پیاده شد؛ به ساعت مچیش نگاه کرد، هشت صبح بود ولی نسبت به دفعهی قبل، خونهاشون به نظر ساکتتر میومد.
تمام جراتشو جمع کرد و تا خونهی داخل باغ رفت و در زد، چند لحظه صبر کرد اما کسی نیومد.
دوباره در زد، ولی باز هم کسی در رو باز نکرد.
بلند گفت: کسی خونه نیست؟
صدایی شنید: تو کی هستی؟
همون صدای آشنای قبلی بود؛ کمی عقبتر رفت و به پنجرهای که طبقه ی دوم بود نگاه کرد؛ ته یونگ با موهای بهم ریخته و چهرهی خواب آلود از پنجره بهش خیره بود.
لبخندی از دیدن اون چهرهی بامزهی ته یونگ روی لبهاش نشست...
***
" واژهی خانواده میتونه مزخرفترین چیز باشه؛ حداقل برای من! خانوادهی من دقیقا چه لطفی در حقم کردن؟ یکیشون بهانهای برای آشنایی با ته یونگ بود و دیگری دلیلی برای جدایی از اون؛ همه ی اینها فقط در عرض بیست سال اتفاق افتادن... اونقدر تدریجی که حتی نمیشد حس کرد خانوادهی لعنتیم دارن باهام چی کار میکنن، من بزرگترین ضربهی روحی رو از اونها خوردم... اگر الان اینهارو مینویسم و حتی نمیتونم درموردش چیزی به زبون بیارم... همینه... همین خانواده است... هرچقدر هم که این دستهارو میشورم باز هم احساس میکنم خون روش باقی مونده... قاتل بودن سختتر از اون چیزیه که هر انسان عادیای میتونه راجع بهش فکر کنه.
آقای جانگ؛ پدر عزیزم، امیدوارم تو جهنم بسوزی!
( جانگ جه هیون - ۱۸ام ژانویهی ۲۰۲۰ ) "
***
-: سلام! میتونید چند لحظه بیاید پایین؟
ته یونگ پنجره رو بست؛ جه هیون از استرس با انگشتهای دستش بازی میکرد، در واقع نمیدونست چجوری باید خودش رو به ته یونگ معرفی کنه، اصلا باید این کار رومیکرد یا نه!
در باز شد و ته یونگ نسبت به چند لحظهی قبل، آراسته تر جلوی جه هیون ظاهر شد.
ته یونگ: سلام.
جه هیون به سر تا پای ته یونگ نگاهی انداخت و متوجه زخمهای کوچیک و بزرگ روی پوستش شد، چطور اون پسر بچهی ضعیفی که میشناخت الان میتونست این همه زخم رو تحمل کنه!
دستش رو جلو برد: جانگ جه هیون هستم.
ته یونگ متقابلا بهش دست داد و با چهرهی مبهوت گفت: لی... ببخشید؛ کیم ته یونگ هستم!
خوب میدونست که چرا از فامیلی لی استفاده کرد... در واقع اون لی ته یونگ بود ولی حالا مجبور بود خودش رو با فامیلی خانوادهای که اون رو به فرزندی قبول کردن معرفی کنه.
ته یونگ: اسمتون برام خیلی آشناست.
با شنیدن این جمله از ته یونگ، حس کرد قلبش داره از شدت تپیدن منفجر میشه.
جه هیون: نمیدونم حتما تو اخبار شنیدین!
ته یونگ لحظهای با خودش فکر کرد که اون پسر رو به روش میتونه چه آذم معروفی باشه که تو اخبار ازش اسم میبرن.
ته یونگ: ولی من اخبار نمیبینم.
جه هیون لبخندی زد: خانوادهات نیستن؟
ته یونگ به آرومی زیر لب زمزمه کرد: اونا خانوادهی من نیستن...
تو چشمهای جه هیون نگاه کرد: نه اونا رفتن سئول!
جه هیون از اینکه اون افراد مزاحم برای مدت هرچند کمی ته یونگ رو اذیت نمیکنن حسابی خوشحال شد.
جه هیون: که اینطور... شما اینجاهارو خوب میشناسید؟
ته یونگ: تقریبا... چطور مگه؟
جه هیون: میخوام یه باغ اینجا بخرم... در واقع از کشاورزی هیچ اطلاعاتی ندارم؛ میخواستم بدونم اگر میشه بهم کمک کنید!
ته یونگ: خب اینجا بیشتر مردم برنج میکارن و اگر خیلی وقت آزاد داشته باشن در کنارش باغ درختهای مختلف رو هم دارن.
جه هیون: اینجا زمینی باقی مونده که منم بتونم برنج بکارم؟
ته یونگ: آقای کیم میخواد زمین برنج خودش رو بفروشه... اگر بخوایید میتونم وقتی از سئول اومد ازش در این مورد بپرسم.
جه هیون لبخندی زد: ممنون میشم.
و کارتی از جیبش بیرون آورد و سمت ته یونگ گرفت: این کارت منه... شمارهام هم روش هست... اگر خبری شد باهام تماس بگیرید.
ته یونگ کارت رو از دستش گرفت: باشه.
جه هیون عینک دودیش رو گذاشت و لبخندی زد که باعث شد چالهای عمیقِ روی گونهاش نمایان بشه: فعلا خداحافظ.
ته یونگ تعظیم کرد: خداحافظ.
***
YOU ARE READING
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanfictionCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...