جه هیون یه بشقاب روی ظرف غذایی که درست کرده بود گذاشت.
ته یونگ دقیقا همون لحظه از خواب بیدار شد.
ته یونگ: ساعت چنده؟
جه هیون: هفت.
ته یونگ: اوه فقط دو ساعت خوابیدم... چه کم.
از جاش پا شد و همونطوری که چشمهاش رو با دستش میمالید سمت آشپزخونه رفت: غذا درست کردی؟
جه هیون لبخندی زد: اوهوم... امیدوارم دوسش داشته باشی.
ته یونگ سریعا از پشت جه هیون رو بغل کرد: خیلی دوستت دارم!
جه هیون: منم دوستت دارم بیبی... حتما شامتو بخوریا!
ته یونگ سرش رو روی شونه ی جه هیون گذاشت: حتما! چون تو برام درستش کردی.
***
جه هیون با بی حوصلگی در ماشین رو بست و سمت در خونه ی مادربزرگش رفت و زنگ زد، مثل همیشه زمان زیادی نگذشت که در باز شد، جه هیون داخل شد.
جه هیون: سلام من اومدم.
مادربزرگش با لبخند از جاش بلند شد: سلام عزیزم... بیا!
جه هیون سمت مادربزرگش رفت و مادربزرگش اون رو محکم تو بغلش گرفت: با اینکه فقط یه روز ندیدمت دلم حسابی برات تنگ شده بود پسر گلم!
جه هیون نمیدونست دلش برای مادربزرگ مریضش بسوزه یا ازش متنفر باشه!
بعد از چند لحظه مادربزرگ و نوه کنار هم نشسته بودن و خانم جانگ مشغول پوست کردن پرتقال بزرگی برای نوه اش بود، جوری که جانگ جه هیون انگار هنوز پنج سالشه!
خانم جانگ: جه هیون... میدونم میخوام حرفای غیر منتظره ای بهت بزنم... ولی خودت بهتر میدونی که هیچ وقفه ای نباید توی مراحل ازدواج تو و کلارا باشه.
جه هیون از حرص انگشتهاش رو محکم به هم چسبونده بود.
خانم جانگ: من تمام مقدماتو حاضر کردم... همین آخر هفته!
جه هیون با چشمهای گشاد شده از تعجب به مادربزرگش خیره بود! آخر هفته؟ فقط دو روز وقت داشت تا همه چیز رو به ته یونگ بگه؟ غیر ممکن بود بتونه از پس همه ی این کارا بر بیاد!
خانم جانگ: بلیتتون رو برای شب پنجشنبه آماده کردم، بعد از مراسم با کلارا میرید نیویورک، جه هیون ازت خواهش میکنم، حتی اگر میشه فقط تحمل کن!
جه هیون: چرا باید برم اونجا؟ چرا نمیتونم اینجا بمونم؟
خانم جانگ: خودت میدونی که الان چند وقته شرکتو سپردی دست جان! باید برگردی سر کارت... الانشم خیلی دیر شده برای برگشتنت.
جه هیون: من واقعا... آمادگیشو ندارم.
خانم جانگ: باور کن زیاد طول نمیکشه... من ازت چیز زیادی نمیخوام عزیزم... تو فقط باید نسل این خانواده رو ادامه بدی... فقط باید با کمک کلارا یه جانگ دیگه به این خانواده اضافه کنی... بعد از اون... هرکاری دوست داری با زندگیت بکن! میدونی که نصفِ بیشتر اموال پدربزرگت و من به تو و بچه ات میرسه... پس از این بابت نگران هیچی نباش... حدودا بخوای یک سال تحمل کنی... یک سال برای مادربزرگ پیر و مریضت زیاده؟
جه هیون نمیدونست چی باید بگه، همه چی خیلی سریع داشت اتفاق میوفتاد، اون هنوز نتونسته بود مدت زیادی رو با ته یونگ بگذرونه و فقط هم دو روز وقت داشت تا پیشش بمونه! تو این دو روز، باید چی کار میکرد؟ چجوری از تنها عشقش جدا میشد؟
خانم جانگ: جه هیون عزیزم... این کارو میکنی مگه نه؟
جه هیون از جاش بلند شد، میدونست اگر لحظه ی دیگه ای اونجا بمونه میزنه زیر گریه و به راحتی نمیتونه آروم بشه.
با صدای آرومی گفت: باشه مامان بزرگ... باشه.
نفس عمیقی کشید: من فعلا میرم.
و اجازه ای به مادربزرگش نداد تا چیزی بگه و سریعا از اون خونه ی کذایی بیرون زد و سوار ماشینش شد.
سرش رو روی فرمون گذاشت و بلند زد زیره گریه، برای جه هیونی که پونزده سال برای داشتن عشقش صبر کرده بود، افتادن این اتفاقها بدترین و دردناک ترین چیز بود.
صدای هق هقش کل ماشین رو پر کرده بود، اون دلش نمیخواست ته یونگ رو تنها بزاره، عاشقش بود، دلش میخواست تا ابد کنار هم بمونن!
ماشین رو روشن کرد و از اون خونه دور شد، تمام راه رو گریه میکرد، میخواست قبل از اینکه برسه خونه تمام گریه هاشو بکنه. نمیخواست جلوی ته یونگ ضعیف باشه تا اونم عکس العمل افتضاحی نشون بده.
ماشین رو گوشه ی جاده پارک کرد، دیگه تحمل رانندگی رو نداشت.
اون لحظه فقط میخواست یکی به حرفهاش گوش کنه، یکی حرفهاش رو بشنوه.
گوشیش رو از داشبورد برداشت و شماره ی جان رو گرفت، حدودا بعد از پنجتا بوق صدای جان پشت خط شنیده شد: هی جف سلام!
ولی تنها جوابی که گرفت صدای هق هق جه هیون بود.
جان : جف! گریه میکنی؟
بازم جوابی جز صدای گریه ی جه هیون رو دریافت نکرد.
با نگرانی گفت: هی پسر با توام! حالت خوبه؟
جه هیون: جان...
جان: بگو چی شده لعنتی!
جه هیون: مادربزرگم ...
جان: چش شده؟ مرده؟
جه هیون: نه... هنوز زندست... هنوز داره برام تصمیم میگیره...
جان: هوف جف تورو به مریم مقدس قسم درست حرف بزن!
جه هیون: من باید با اون دختره ازدواج کنم... میفهمی؟ همین پنجشنبه!
جان با بهت گفت: چی؟ جدی میگی؟
جه هیون بغضش رو قورت داد: آره... همه چی جدیه... مادربزرگم همه چیو آماده کرده!
جان: اوه خدای من... واقعا متاسفم... پس ته یونگ چی؟
جمله ی آخر جان باعث شد جه هیون دوباره صدای هق هقش بلند بشه
جه هیون: نمیدونم... نمیدونم چی... کار کنم... من عاشقشم... جان... من نمیتونم تنهاش بزارم... واقعا... نمیتونم!
جان: هوف خدایا، بیا اسکایپ زود!
جه هیون: باشه...
و قطع کرد و از طریق اسکایپ با جان تماس تصویری برقرار کرد.
جان که معلوم بود با لپ تاپ باهاش تماس برقرار کرده، روی صندلی رو به روی میز کارش نشسته بود و با جدیت به دوربین رو به روش که در واقع جه هیون بود خیره بود.
جان: خوب به حرفام گوش کن باشه؟ اینقدرم مثل بچه ها گریه نکن... اینجوری برگردی پیش ته یونگ اونم نابود میکنی!
جه هیون سرشرو به نشونه ی مثبت تکونداد.
جان: حالا عین آدم بگو مادربزرگت چی گفته!
جه هیون: اون گفت... همین پنجشنبه همه چیو برای ازدواج منو کلارا آماده کرده و همون شب باید بریم نیویورک.
جان: اوه شت... حتی سئول هم نمیمونی!
جه هیون: نه...
جان: موردی نداره... مگه نگفتی میخوان با اون دختره ازدواج کنی واسه بچه؟
جه هیون: آره
جان : خب لعنتی... بزار ته یونگ بره! واسه چند وقت!
جه هیون: مسخره ام میکنی؟ اون هیچکسو جز من نداره!
جان: خب... توی لعنتی که حسابی خرپولی... خونه داری واسه خودت... یکی دو سال نمیتونه برات صبر کنه؟
جه هیون: اگر بفهمه میخوام ازدواج کنم داغون میشه!
جان: نمیشه... اگر بفهمه که دوباره برمیگردی پیشش داغون نمیشه!
جه هیون: ولی...
جان حرفش رو قطع کرد و گفت: ولی نداره! همین امشب همه چیو بهش میگی... تو این چند وقت هم تو همون خونه ی لعنتیت میمونه تا برگردی... فکر نمیکنم ساختن یه بچه تو شکم اون هرزه اینقدرا هم برات سخت باشه جانگ جِفری!
جه هیون: میترسمط.. میترسم از اینکه ته یونگ حالش چجوری میشه... من نمیخوام ناراحتش کنم!
جان: وای لعنتی این که خواسته ی تو نیست! بفهم اونا مجبورت کردن!
جه هیون: باشه...
جان: حالا هم گریه کردنو تمومش کن برگرد پیش بوی فرندت! با یه شب هات و رمانتیک تمومش کن...
جه هیون: تمومش کنم؟
جان: نه خنگ... منظورم بود این مسخره بازیاروتموم کن... فقط یه مدته دوباره برمیگردین به هم... مطمئنم ته یونگ هم درک میکنه!
***
YOU ARE READING
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanfictionCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...