E21

105 25 4
                                    

جه هیون با نور مستقیم آفتاب که به چشمهاش میخورد از خواب بیدار شد، به کنارش نگاهی انداخت که ته یونگ رو ندید، از وضعیت مرتب تخت فهمید که ته یونگ بیدار شده. هنوز لباس‌های دیشب تنش بود، از جاش پا شد و یه دست لباس راحتی برداشت و رفت تا دوش بگیره.
از در حمام که بیرون اومد ته یونگ رو دید که رو تختی رو مرتب میکنه.
جه هیون: صبح بخیر.
ته یونگ لبخندی بهش زد: صبح بخیر!
جه هیون: سحرخیز شدی.
ته یونگ خندید: اوهوم! زود بیا پایین ببین چی واست درست کردم.
جه هیون هم بعد از خشک کردن موهاش به طبقه پایین رفت و وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز صبحانه ی مفصل چشمهاش از تعجب گرد شد: واو! چه کردی!
ته یونگ لبخندی زد: دیشب خیلی خسته‌ات کردم ببخشید...
جه هیون خندید: ببخشیدو من نباید بگم؟ حالت خوبه؟ کمرت درد نمیکنه؟
ته یونگ روی صندلی نشست: نه! صبح زود دوش آب گرم گرفتم الان خیلی حالم خوبه!
جه هیون هم رو به روی ته یونگ نشست: توام آشپزیت خوب به نظر میادا.
ته یونگ یه لقمه برای جه هیون گرفت: البته !
و لقمه رو سمت دهن جه هیون گرفت.
جه هیون برای لحظه ای حس کرد چقدر خوشبخته و چقدر همین خانواده ی دو نفره رو دوست داره!
دهنش رو باز کرد و لقمه رو خورد.
جه هیون: واو! چرا اینقدر خوشمزست؟ نکنه بخاطر اینکه از دست یه فرشته خوردمش؟!
ته یونگ از خجالت گونه‌هاش قرمز شد.
جه هیون: مثل اینکه اره!
***
Jaehyun's POV:
بعد از خوردن صبحانه با بدبختی ته یونگ رو‌ مجبور کردم که حاضر بشه تا باهم بریم بیرون، حتما بخاطر اتفاقات گذشته است که از بودن توی اجتماع میترسه.
دیشب بعد از شنیدن حرفهای مادربزرگ به راحتی به این نتیجه رسیدم که زمان زیادی رو برای به راحتی در کنار عشقم بودن رو ندارم! و نمیخوام این مدت شاید خیلی کم رو حروم کنم، پس باید از تک تک ثانیه هاش خاطره بسازم.
گوشیم رو از روی میز رو به روی کاناپه برداشتم و تو جیبم گذاشتم، همون لحظه متوجه اومدن ته یونگ از طبقه ی بالا شدم! لباس پوشیدنش همیشه جذاب بود با اینکه تو مدت زمانی که ازش بیخبر بودم زندگی آنچنان خوبی نداشت که بدونه چه لباس هایی رو باید چجوری بپوشه!
اومد سمتم.
ته یونگ: خب من حاضرم.
لبخندی بهش زدم و آروم لبهاش رو بوسیدم: قبلا بهت گفتم خیلی خوشگلی؟
ته یونگ ریز خندید: نمیدونم شاید... ولی فکر نکنم گفته باشی!
لبخندی بهش زدم: خب الان دارم بهت میگم که خیلی خوشگلی!
دستش رو گرفتم و از خونه بیرون رفتیم، در ماشین رو براش باز کردم تا بشینه.
خندید: این کارا چیه جه هیون!
منم متقابلا خندیدم: خب بزار یکمی جنتلمن باشم!
ته یونگ: خیلی خب جنتلمن باش!
و سوار شد.
در رو بستم و خودمم سوار شدم و ماشین رو روشن کردم.
ته یونگ: حالا قراره کجا بریم؟
-: دریا.
ته یونگ با ذوق برگشت سمتم: جدا؟ میدونی چند ساله که دریا نرفتم؟
از خوشحالیش خیلی خوشحال شده بودم.
-: خوبه که دوست داری دریارو
ته یونگ: تو چی؟
خندیدم: معلومه که دریارو دوست دارم که میخوام بریم اونجا.
ته یونگ خندید: آره راست میگی!
و صدای آهی که خیلی خیلی کم بود و شنیده نمیشد شد رو حسابی بلند کرد، به سقف ماشین نگاهی انداخت: میشه باز شه؟
بهش لبخندی زدم و با زدن دکمه ای خواسته ی ته یونگ رو عملی کردم.
با ذوق به قسمتی از سقف ماشین که باز شده بود نگاه میکرد، بعضی اوقات رفتارهاش عین بچه ها میشد!
ته یونگ: حس میکنم امروز یکی از بهترین روزای زندگیم میشه.
خندیدم: بهترین روز زندگیت باید اون روزی باشه که منو دوباره دیدی!
ته یونگ: اوه راست میگی!
***
بعد از حدودا یک ساعتی رانندگی تو جاده های مختلف ماشین رو نزدیک ساحل پارک کردم، خیلی خلوت بود، البته عادی هم بود، کسی ساعت ده صبح نمیاد لب دریا.
از ماشین پیاده شدم و عینک دودیم رو زدم، ته یونگ هم پیاده شد، باد میومد و موهای بلوند و لخت ته یونگ حسابی بهم ریخته شده بود و من از دیدنش با این وضعیت حسابی لذت میبردم.
رفتم کنارش و روی زانو‌هام نشستم و پاچه ی شلوارش رو تا زانو دادم بالا، ایستادم کنارش: کفشاتو هم در بیار! نمیخوای که با کفش روی شن راه بری؟
ته یونگ با ذوق: جدی میتونم این کارو کنم؟
لبخندی بهش زدم: آره چرا نشه؟
ته یونگ: فکر میکردم اجازه ندی!
و سریعا خم شد و بند کفشهاش رو باز کرد و درشون آورد، با لبخند به کارش خیره بودم و خودمم بعدش کفشم رو درآوردم و شلوارمو دادم بالا، دستش رو گرفتم و برای چند لحظه تو چشمهاش خیره شدم، من عاشق این پسر بودم... خیلی زیاد... چجوری میتونستم ازش جدا بشم؟
اونم متقابلا بهم نگاه میکرد، لحظه ای نگذشت که همونجور که دستمو گرفته بود سمت آب دویید و منم همراهش دوییدم.
اون خیلی خوشحال بود، من نمیخوام یه روزی این خنده‌هاشو به گریه تبدیل کنم، من فقط میخواستم ته یونگ تا آخرش با خودم همچین لحظه هایی رو داشته باشه...
تا مچ پا توی آب بودیم، جدا تحملش برام سخت بود که این پسر بامزه و خندون‌ رو به رومو نبوسم‌!
دستهامو دور صورتش قاب گرفتم و بوسه‌ای محکم و طولانی رو شروع کردم.
دستهاش رو دور کمرم انداخت و بهم نزدیک شد، بدن‌هامون کاملا به هم چسبیده بود و مشغول بهترین بوسه‌ی عمرمون بودیم، شاید هم اون بهترین بوسه ی عمر خودم بود!
***

LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang