E03

141 45 3
                                    

غلتی روی تختش زد و پتورو بیشتر دور خودش پیچید. صدای مادرش و خواهرش به راحتی به گوشش میرسید.
-: جه هیون هنوز خوابه؟
وندی: آره من که ندیدم از اتاقش بیرون بیاد.
-:باشه. .. بیدار که شد بهش بگو صبحانشو بخوره؛ من‌ میرم.
وندی‌: باشه خداحافظ.
روی تختش نشست و خمیازه‌ای کشید، از پنجره به بیرون خیره شد؛ آسمون صاف و آبی بود.
از جاش بلند شد و سمت سرویس بهداشتی رفت، و دست و صورتش رو شست.
چمدونش رو، روی تختش گذاشت و لباس‌هاش رو بیرون ریخت، یه دست لباس راحتی برداشت و رفت تا دوش بگیره.
***
وندی روی یکی از صندلی‌های میز ناهارخوری نشسته بود و چندتا کتاب و دفتر جلوش باز بود و مشغول نوشتن چیزی بود.
جه هیون از پله ها پایین اومد: درس میخونی؟
وندی سرشو بالا آورد و بهش نگاه کرد: اوهوم.
جه هیون همونطور که سمت آشپزخونه میرفت گفت: ولی الان که تعطیلاته.
وندی: آره ولی خب من فردا یه امتحان مهم دارم.
جه هیون: چه امتحانی؟
وند‌ی : امتحان انگلیسی! اگر قبول شم میتونم مدرک بگیرم و حتی میتونم تدریس کنم.
جه هیون از تعجب چشمهاش گرد شد: اما تو فقط پونزده سالته؛ چطور ممکنه؟
وندی خندید: مامان بهت نگفته؟! من خیلی تو زبان انگلیسی استعداد دارم و تونستم چند ترمو یک جا بخونم.
جه هیون لبخندی زد: چه جالب... ولی من همیشه از انگلیسی متنفر بودم.
وندی : چرا؟!
جه هیون: چون نصف زمان بچگیمو به زور مامان و بابا داشتم اون زبان مسخره‌رو یاد میگرفتم و بعدش هم منو فرستادن آمریکا... زندگیم خیلی مزخرف گذشت و هیچی ازش نفهمیدم.
بعد از اتمام جمله اش، رفت تو آشپزخونه.
وندی: تو یخچال سینی صبحانه‌ات هست؛ برای خودت چایی هم میتونی بریزی.
جه هیون: باشه!
بعد از چند لحظه، جه هیون سینی صبحانه‌اشو آورد و روی میز، رو به روی وندی گذاشت و نشست.
وندی کنجکاوانه شروع به سوال پرسیدن کرد: تو واقعا از اینکه رفتی آمریکا راضی نبودی؟
جه هیون: اوهوم... من بچه بودم... همش دلم میخواست بازی کنم! علاقه‌ای به چیزایی که مجبورم میکردن به انجامشون، نداشتم! تمام دوستامو بخاطر اینکه باید میرفتم آمریکا از دست دادم.
چند لحظه مکث کرد، یکمی آب میوه خورد و گفت: و البته بعد از اون هم همش باید درس میخوندم؛ اونقدر درس میخوندم تا آبروی خانوادمو حفظ کنم و بتونم مدیر شعبه‌ی شرکت بابا تو نیویورک باشم؛ اینا برام خیلی سخت بود...
وندی: معلومه که خیلی برات سخت بوده اوپا! ولی الان که اینجایی میتونی حسابی خوش بگذرونی! نمیخوای با کسی قرار بزاری؟ من کلی دوست خوشگل دارم.
جه هیون لبخندی زد: کارای مهم تری از قرار گذاشتن با دوستای تو دارم.
وندی : چه کارایی؟
جه هیون چند لحظه مکث کرد و گفت: پیدا کردن یه دوست قدیمی...
***
-: هی ته یونگ بیا!
ته یونگ بعد از گذاشتن یک کیسه‌ی برنج دم در خونه، سمت ماشین رفت؛ همونطور که از خستگی نفس نفس میزد گفت: بله پدر؟
-: کیسه هارو که بردی توی خونه؛ هرکدومو عین آدم،
صداش رو بلندتر کرد و گفت: عین آدم تقسیم میکنی تو چنتا کیسه ی دیگه؛ فهمیدی‌؟
ته یونگ سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
مردی که پدر ته یونگ به حساب میومد یه پس گردنی بهش زد: زبون نداری حروم زاده؟
ته یونگ سرش رو پایین انداخت: ببخشید...
مرد به مسخره خندید: دیگه نمیدونم از دست تو باید چی کار کنم! فقط باعث بدبختی‌ای!
دستش رو برد تو موهای ته یونگ و یه مشت از موهاشو محکم کشید که باعث شد ته یونگ حسابی دردش بگیره، و آروم از درد ناله کنه.
-:با این موهای مزخرفت! همه‌ی مردم فکر میکنن دیوونه‌ای چیزی هستی!
و بعد موهاش رو ول کرد.
ته یونگ تعظیم کرد و سریعا قبل از اینکه جلوی اون مرد بزنه زیر گریه، ازش دور شد و رفت تو خونه.
***
با اولین قدمی که داخل حیاط نوانخانه گذاشت، صدای جیغ بچه های کوچیکی که مشغول بازی تو حیاط بودن بلند شد.
جه هیون با تعجب بهشون نگاه کرد، و بچه ها دوییدن سمت مربیشون.
جه هیون هم متقابلا سمت اون زن رفت، بچه‌ها تقریبا ساکت شده بودن و چسبیده بودن به اون زن.
جه هیون :سلام ... من پسر خانم پارک هستم.
زن نگاهی گذرا به جه هیون انداخت و بعد از چند لحظه تعظیم کرد: خیلی خوش اومدین آقای جانگ.
جه هیون لبخند زد: ممنون... مامانم کجاست؟
مربی: تو دفترشون هستن.
جه هیون: ممنون.
و همونطور که داشت از پله‌ها بالا میرفت برای بچه‌ها دست تکون داد؛ و بچه‌هایی که تا چند لحظه‌ی پیش داشتن جیغ میزدن‌؛ با خنده براش دست تکون میدادن.
جه هیون تو راه رو قدم میزد؛ هنوز هم همه چیز مثل قبل بود... حس میکرد تک تک بچه‌های قدیمی رو داره توی راه‌رو میبینه...
به دفتر مادرش رسید و در زد.
-: بیا تو.
در رو باز کرد و رفت داخل.
خانم پارک: جه هیون! اینجا چی کار‌میکنی؟
جه هیون در روپشت سرش بست، و رفت سمت مادرش و رو به روش نشست: سلام.
خانم پارک خندید: سلام پسر عزیزم... چیزی شده؟
جه‌هیون: نه... فقط میخواستم بیام اینجا... به یاد گذشته!
خانم پارک لبخندی زد: تمام دوستات از اینجا رفتن... اونا الان برای خودشون خانواده دارن.
جه‌ هیون: دقیقا میخواستم درمورد همین باهات حرف بزنم.
خانم پارک: میشنوم.
جه هیون : ته یونگ... میخوام بدونم کجا رفته!؟
خانم پارک لبش رو با دندونش گزید و گفت: یه زن و مرد روستایی اونو وقتی شونزده سالش بود به فرزندی قبول کردن.
جه هیون : روستایی؟ چطور گذاشتید آخه!؟
خانم پارک با تعجب گفت: آروم باش جه هیون... چته؟
جه هیون خودش رو جمع و جور کرد: ببخشید مامان... یکمی تعجب کردم... همین!
خانم پارک : خب ... بهت گفتم...
جه هیون : آدرش خانواده‌اشو نداری؟
خانوم پارک‌: آدرسی که وقتی داشتن ته یونگ رو به فرزندی قبول میکردن هنوز تو مدارک هست... چی کار میخوای؟
جه هیون : باید ته یونگ رو ببینم.
خانم پارک: جه هیون میدونی چند سال گذشته؟ مسلما ته یونگ تورو یادش نمیاد!
جه هیون: ولی من که اونو یادم هست... من‌ هنوز همرو یادمه!
خانم پارک: به هر حال فایده ای نداره... من آدرسشو بهت نمیدم!
جه هیون با عصبانیت از جاش بلند شد: دقیقا چرا؟! نگران نباشید وقتی پامو تو یه روستا بذارم آبروی خانوادگیمون به خطر نمیوفته!
خانم پارک : آروم باش جه هیون... منظورم این نبود.
جه هیون پوزخندی زد: چرا دقیقا منظورت همین بود مامان؛ از وقتی یادمه هرکاری میخواستم بکنم جلومو میگرفتین و میگفتین که من از خاندان جانگ هستم و نباید هرکاری بکنم! مامان باور کن پسر رئیس جمهور هم به انداز‌ه‌ی من بهش سخت گرفته نمیشه!
خانم پارک دستش رو، روی پیشونیش گذاشت و بعد از چند لحظه گفت: منتظر بمون میرم آدرسش رو پیدا کنم.
جه هیون که خیالش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و سرجاش نشست، و زیر لب گفت: حتما باید اینارو بهت میگفتم تا راضی شی؟
خانم پارک از جاش بلند شد و سمت در رفت: پسرم واقعا ما قصد نداریم اذیتت کنیم... ولی همه ی اینا برای خودته... میدونی که تو تنها پسر این خانواده هستی و تمام عمو‌هات دختر دارن! پس چشم امید همه به توعه و باید خیلی چیزارو رعایت کنی.
جه هیون سرش رو پایین انداخت... حالش از اینکه تو همچین خانواده‌ای بود بهم میخورد و هیچ کاری هم از دستش برنمیومد، همیشه مجبور بود طبق خواسته ی مادر و پدرش پیش بره...
***

LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول حيث تعيش القصص. اكتشف الآن