E02

151 50 5
                                    

چمدونش رو پشت سر خودش میکشید و حواسش به رو به روش بود تا کسی که قرار بود بیاد دنبالش رو پیدا کنه، با دیدن پلاکارتی که اسمش روش نوشته شده بود، سمت اون فرد رفت.
دختر بهش تعظیم کرد: سلام.
جه هیون سرش رو به نشونه ی سلام تکون داد.
دختر با تعجب بهش نگاه کرد: نمیتونی سلام کنی؟
جه هیون از گستاخی دختری که حکم یه زیر دست ساده رو براش داشت حسابی تعجب کرد: میدونی داری با کی حرف میزنی؟
-: آره!
جه هیون: اوه! تو حتما یکی از مستخدمای جدیدی چون خیلی بی ادبی.
دختر با اعتراض گفت: من مستخدم نیستم! یعنی تو منو نمیشناسی؟
جه هیون شونه‌هاشو بالا داد و سمت در خروجی رفت، دختر هم پشت سرش رفت: من خواهرتم!
با گفتن این حرفش؛ جه هیون سر جاش ایستاد و برگشت سمتش: خواهر؟ چطور ممکنه؟ من خواهر نداشتم!
دختر: هوم منم نمیدونم! منم تورو هیچ وقت ندیدم! ولی مامان گفت بیام دنبالت تا همو ببینیم، قبل از بقیه!
جه هیون: یعنی واقعا تو خواهر منی؟ پس چرا شبیه من نیستی؟
دختر اخم کرد: مگه من دوقلوی توام که شبیه‌ات باشم؟
جه هیون: تا خود مامان بابا درموردت بهم‌ نگن، حرفاتو‌ نمیتونم باور کنم!
***
-: الان به راننده زنگ میزنم که بیاد.
جه هیون‌: اصولا راننده وظیفشه که منتظر بمونه همینجا.
دختر اخم کرد: میتونی چشماتو باز کنی و ببینی جایی برای پارک ماشین جلوت نیست.
جه هیون چیزی نگفت، بعد از چند لحظه که دختر با راننده تماس گرفت؛ آزرای مشکی رنگی براشون بوق زد.
دختر لبخندی زد: باهام بیا!
جه هیون که از رفتارهای عجیب و غریب دختره و اینکه ممکنه اون خواهرش باشه حسابی عصبی بود، با قدمهای محکم پشت سر دختر رفت.
دختر کنار ماشین ایستاد: آقای پارک لطفا در صندوق رو باز کنید، و بعد از چند لحظه در صندوق بالا اومد.
دختر: چمدوناتو بذار توش و زود سوار شو.
و در عقب رو باز کرد و سوار شد.
جه هیون چند لحظه از تعجب سرجاش ایستاد و بعدش به اجبار چمدون‌هاش رو تو صندوق گذاشت و درش رو بست و سوار شد.
راننده : خوش اومدین ارباب جوان.
جه هیون کاملا سرد و خشک جوابشو داد : ممنون.
***
ماشین رو به روی در پارکینگ خونه‌اشون توقف کرد و بعد از باز شدن در با ریموت، وارد حیاط خونه شدن.
جه هیون با ذوق از شیشه به خونه‌اشون خیره بود... بعد از پونزده سال دوباره برگشته بود خونه اشون... خوشحالی بی نظیری وجود رو فرا گرفته بود و باعث میشد لبخند زیبایی به لبهاش بشینه.
دختر که این حالت جه هیون رو دید، لبخند زد: دلت برای خونه تنگ شده؛ نه؟
جه هیون بعد از چند لحظه گفت: یه چیزی بیشتر از این!
و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
خانم پارک سریعا از پله ها پایین اومد و سمت پسرش رفت، و اون رو در آغوش کشید: پسر عزیزم!
و جه هیون رو محکم به خودش فشرد و عطر پسرش رو یک نفس وارد ریه هاش کرد: میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟
کمی از پسرش فاصله گرفت و دستهاش رو، روی شونه های پسرش گذاشت و به سر تا پاش خیره شد: خدای من! پسر کوچولوم برای خودش مردی شده!
جه هیون پلک زد و باعث شد اشکهای جمع شده تو چشمهاش روی گونه‌اش بلغزه: مامان خیلی دلم برات تنگ شده بود... خیلی!
و مادرش رو در آغوش کشید.
بعد از چند لحظه صدای پدرش رو شنید: مثل اینکه خیلی از دیدن هم خوشحالید.
مادر جه هیون از بغلش بیرون اومد، و به قیافه‌ی سرد و بی حال همسرش خیره شد.
جه هیون تعظیم کرد: سلام بابا.
پدر جه هیون سمتش اومد و دستش رو، روی شونه‌ی پسرش گذاشت: خوشحالم که موفق برگشتی اینجا... بیاید داخل.
و همه پشت سر پدر جه هیون وارد خونه شدن.
***
خدمتکار فنجون‌های چای رو جلوی هر نفر گذاشت و ظرف شیرینی رو روی میز گذاشت و رفت.
آقای جانگ: زندگی اونجا چطور بود؟
جه هیون: همه چی خوب بود... در واقع با اداره کردن شرکت تو نیویورک من برای مردم مثل یه سلبریتی شدم.
آقای جانگ کمی خندید: البته که اینطوره! چطور پسری با همچین جذابیتی و همچین وضعیت مالی خوبی نباید مثل یه سلبریتی باشه؟
جه هیون هم متقابلا خندید: مرسی بابا... ولی من اونقدرا هم خوب نیستم!
مادر جه هیون که کنارش نشسته بود؛ دستهای پسرش رو فشرد: البته که خوب هستی! پسر من بهترینه!
جه هیون به مادرش لبخند زد: ممنون مامان ...
آقای جانگ: راستی جه هیون؛ با خواهرت آشنا شدی؟
جه هیون تازه یادش اومده بود که درمورد اون دختر اصلا چیزی نپرسیده ازشون؛ سریعا گفت: نه... اون جدا خواهر منه؟
مادر جه هیون سعی کرد خودش روعادی نشون بده: آره پسرم...
جه هیون : حتما تو این پونزده سال باید یکی جامو براتون پر میکرده که تصمیم گرفتین بازم بچه دار شین؟
مادر جه هیون: چطور میتونی این حرفو بزنی؟ هیچی مثل پسرِ آدم نمیشه.
دختر اخم کرد: مامان منظورت چیه؟
مادر جه هیون خندید: هیچی دخترم... نباید میزاشتم برادرت اشتباه برداشت کنه.
جه هیون: من حتی اسمشو نمیدونم.
دختر سریعا گفت: اسمم وندیه، جانگ وندی!
جه هیون: برات اسم خارجی انتخاب کردن؟ اوه حتما خیلی تو این چند سال پادشاهی کردی تو این خونه...
خندید: ولی از الان نوبت منه!
مادر جه هیون و آقای جانگ از اینکه بچه ها تونسته بودن باهم کنار بیان؛ لبخندی به هم زدن.
مادر جه هیون: خب حالا نمیخواد دعوا کنید عین بچه ها...
***
سعی داشت بخوابه اما فایده ای نداشت... به هر حال جای خوابش عوض شده بود و هنوز عادت کردن به اینجا براش سخت بود.
از اتاقش بیرون رفت و کمی تو خونه چرخید؛ تک تک خاطره‌هاش میومدن جلوی چشمهاش و هر لحظه بیشتر از لحظه‌های قبل دلش برای گذشته تنگ میشد.
سمت اتاق کار مادرش رفت و در رو آروم باز کرد.
کلید لامپ رو زد و لامپ روشن شد.
به دیوار سمت راست اتاق که پس زمینه‌ی گل‌های مینیاتوری یاسی رنگ داشت و روش رو قاب عکس های متفاوت از عکس‌های مادرش و بچه های نوانخانه پر کرده بود، خیره شد.
تک تک عکس‌هارو نگاه کرد.
بیشتر قیافه ها براش آشنا نبود... و لی وقتی به قاب عکس‌های بالایی نگاه میکرد؛ چهره ها آشنا میشدن... همه ی اون بچه هایی که هم‌بازیش بودن... و تمام زمان کودکیش رو پر کرده بودن!
به عکس‌ها نگاه کرد‌ و بعد از چند لحظه با دیدن چهره‌ی یک نفر، ناخودآگاه اسمشو زیر لب زمزمه کرد: ته یونگی...
بیشتر به عکس خیره شد... ته یونگ هفت ساله با لبخند به دوربین خیره بود و عروسک خرگوش دوست داشتنیش رو محکم بغل کرده بود.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین اومد: ته یونگی... یعنی الان کجایی؟
دستش رو، روی چشمهاش کشید تا اشکهاش نریزه؛ به بقیه عکس‌ها بیشتر دقت کرد تا شاید بازم عکسی از ته یونگ باشه.
با دیدن یه عکس سرجاش میخکوب شد؛ پسر نوجوونی که تو عکس بود شباهت عجیبی به ته یونگ داشت؛ یه پسر لاغر اندام و با نمک با مو‌های صورتی رنگ!
-: یعنی این ته یونگه؟
لبخند تلخی روی لبش اومد: چرا موهاش این رنگیه... عین بستنی توت فرنگی شده!
نمیتونست اشکهاشو کنترل کنه و بدون فاصله، اشکهاش روی گونه اش میریختن.
قاب عکس رو برداشت و نوشته ی پشت عکس رو خوند.
" جشن سال نو ۲۰۱۱ - از سمت راست سین بی / هایا / ته یونگ / نانا / ... "
درسته، پس اون پسر توی عکس واقعا ته یونگ بود.
قاب عکس روسرجاش گذاشت و سمت دفتر‌های روی میز مادرش رفت.
به نوشته‌ی روی دفتر‌های بزرگ روی میز نگاه کرد.
" ورودی‌های ۲۰۱۶"
چندتا دفتر دیگه رو هم نگاه کرد.
"خانواده‌ی جدید ورودی های ۲۰۰۲"
سریعا چند دفتر دیگه رو هم کنار زد.
"خانواده‌ی جدید ورودی های ۱۹۹۹"
سریعا دفتر رو باز کرد و با دقت اسم‌هارو خوند.
انگشتش رو همراه با اسم‌ها روی دفتر پایین میکشید.
با دیدن‌اسم ته یونگ حس عجیبی پیدا کرد... پس یعنی ته یونگ رو به فرزندی قبول کرده بودن!
***

LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول Where stories live. Discover now