E14

117 32 2
                                    

مارک که تا حالا همچین چیزهایی به چشمش ندیده بود نمیدونست تعجب کنه یا بخنده؛ مسلما براش دیدن دوتا پسر تو این حالت چیز عادی‌ای نبود!
جه هیون در عقب رو بست و اومد جلو و سوار شد، کسی چیزی نگفت و جه هیون ماشین رو روشن کرد و سمت خونه رفتن.
ماشین رو دم در پارک کرد.
جه‌ هیون: مارک به احتمال زیاد امروز وندی میاد اینجا.
مارک با چشمهای گرد به جه هیون نگاه کرد: جدی میگی؟
جه هیون: اوهوم... ازش خواستم امروز بیاد اینجا تا خونه رو ببینه.
ته یونگ با صدای آرومی گفت: وندی... همون دختری نیست که تو نوانخانه بود؟
مارک به عقب برگشت: تو میشناسیش؟
ته یونگ: اوهوم... من اون رو وقتی نوزاد بود دیدمش... بعد از اینکه جه هیون رفت آمریکا، خانم پارک هم وندی رو به عنوان فرزند خودش برد خونه‌اشون تا بزرگش کنه.
مارک لبخند محوی روی لبهاش نشست: پس جدی جدی... اون خواهر منه! پس تمام حرفهای اون زن دروغه! من میتونم خواهرم رو به صورت قانونی بیارم پیش خودم مگه نه؟
جه هیون نمیخواست بزنه تو ذوق مارک ولی باید حقیقت رو بهش میگفت: راستش... خانواده ی من حتی قانون رو هم تغییر میدن!
مارک لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: من هنوز هم امید دارم.
جه هیون: درسته... حتما میتونیم یه راهی پیدا کنیم.
و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
در عقب رو باز کرد و کوله‌ی ته یونگ رو برداشت و به ته یونگ کمک کرد از ماشین پیاده بشه، و بردتش تو خونه.
جه هیون: اگر میدونستم قراره همچین وضعیتی داشته باشی هرگز خونه رو چند طبقه نمیساختم... ولی مشکلی نیست! میتونی این چند تا پله رو بالا بیایی؟
ته یونگ به نشونه‌ی مثبت سرش رو تکون داد.
جه هیون بهش کمک کرد و هرجوری که بود اون رو به طبقه‌ی بالا برد و در اتاقش رو باز کرد و ته یونگ رو آروم روی تختش نشوند.
ته یونگ حتی فکرش رو هم نمیکرد پاش رو دوباره تو این اتاق فوق العاده بذاره.
جه هیون: یکمی استراحت کن، باید دکتر خبر کنم تا وضعیتت رو چک کنه.
ته یونگ: نیازی به دکتر نیست... خوب میشم.
جه هیون: اینجا خونه‌ی آقای کیم نیست! اینجا خونه‌ی منه و من دلم‌ نمیخواد هیچ مشکلی تو این خونه داشته باشی!
ته یونگ: ممنونم!
جه هیون: تشکر نکن... اینها کارهاییه که من وظیفمه انجام بدم!
***
جه هیون شماره ی جان رو گرفت.
جان: باز چی شده جف؟
جه هیون: سلام کردن بلد نیستی؟
جان خندید: از بس که بهم زنگ میزنی دیگه سلام کردن خیلی بیخود میشه!
جه هیون: خب... یه کاری داشتم.
جان: همیشه کار داری که زنگ میزنی.
جه هیون خندید: پدربزرگت هنوز سئوله؟!
جان: اوهوم، چطور؟
جه هیون: شمارش رو برام بفرست، به یه دکتر نیاز دارم.
جان: چیزی شده؟ بلایی سر خودت آوردی؟
جه هیون: نه... یکی دیگه حالش خوب نیس.
جان: کی؟
جه هیون لبخندی روی لبش نشست: داستانش مفصله بعدا برات میگم.
جان: باشه، شمار‌ه‌اشو برات میفرستم.
جه هیون: پس فعلا!
گوشی رو قطع کرد و دوباره وارد اتاق شد.
کنار ته یونگ روی تخت نشست و زیپ کوله‌ی ته یونگ رو باز کرد و به لباس‌هاش نگاه کرد: اینارو آقای کیم برات خریده درسته؟
ته یونگ: اوهوم...
جه هیون لباس‌هارو پرت کرد سمت سطل زباله‌ی اتاقش: دیگه نیازی نداری اینارو بپوشی... برات یکی از لباس‌های خودمو میذارم کنار، تا بعد لباس‌های نو بخرم برات.
ته یونگ از کار جه هیون با تعجب به سطل زباله‌ نگاه میکرد‌: نیازی به این کار نبود...
جه هیون: نمیخوام هیچی از اون دورانت باقی بمونه!
ته یونگ: باشه...
جه هیون سمت کمد لباس‌هاش رفت و درش رو باز کرد، لباس خاصی پیدا نکرد که ته یونگ بتونه اون رو بپوشه‌! یکی از کشو‌های لباسش‌ رو باز کرد، انواع پیرهن‌های مردونه با طرح و رنگ‌های مختلف، یکی از پیرهن‌های سفیدش رو بیرون کشید و روی میز گذاشت.
کشوی پایینی رو بیرون کشید تا شلوار هم برداره، خنده‌اش گرفت، مطمئن بود شلوار‌هاش برای ته یونگ گشاده! و عمرا ته یونگ بتونه یکی از شلوا‌رهای جه هیون رو بپوشه.
مجبور شد یکی از شلوارک‌های نسبتا قدیمیش رو که سایزش بیشتر به ته یونگ میخورد رو برداره.
لباس‌ها رو، روی تخت گذاشت: میتونی لباس‌هاتو عوض کنی؟
ته یونگ: فکر کنم... بتون...
جه هیون نزاشت ادامه بده و وسط حرف ته یونگ گفت: مهم نیست... بهت کمک میکنم!
ته یونگ از اینکه جه هیون قرار بود اون رو برای لحظه‌ای بدون لباس ببینه از خجالت سرخ شد: اما...
جه هیون: نگو که از اینم خجالت میکشی...
ته یونگ سرش رو پایین انداخت: اوهوم!
جه هیون خندید: باید عادت کنی... این تازه اولشه!
***
مارک با شنیدن صدای زنگ سریعا از جاش پرید و سمت آیفون رفت، با دیدن چهره‌ی یه دختر غریبه ترجیح داد اول از جه هیون بپرسه که در رو باز کنه یا نه، از پله‌ها بالا رفت و در اتاق جه هیون رو زد.
جه هیون آخرین دکمه‌ی پیرهن تن ته یونگ رو بست و از جاش بلند شد تا در رو باز کنه.
جه هیون: چی شده؟
مارک: یه دختره اومده.
جه هیون لبخندی زد: وندیه! در رو باز کن.
مارک چشمهاش از تعجب گرد شد... نمیدونست چی بگه!
جه هیون :چرا نمیری پس؟ بعد این همه وقت میخوای خواهرت رو ببینی مثلا!
مارک سریعا از پله ها پایین رفت تا در رو باز کنه، در رو باز کرد و بعد از چند لحظه دختر وارد خونه شد.
با دیدن مارک تعظیم کوتاهی کرد: سلام.
مارک که حسابی از دیدن خواهرش ذوق زده بود به سختی میتونست حرف بزنه: س.. سلام‌!
وندی: جه هیون نیست؟
مارک: چرا... هست!
و سریعا از پله‌ها بالا رفت.
مارک: جه هیون بیا دیگه!
جه هیون از اتاق بیرون اومد: چته مارک؟!
مارک: استرس دارم.
جه هیون خندید: مگه چی شده؟ اون که هنوز هیچی نمیدونه، برای چی استرس داری؟
مارک: میفهمی پونزده ساله ندیدمش!
جه هیون: درکت میکنم، میخوای تو برو تو اتاقت.
مارک: ولی میخوام ببینمش...
جه هیون‌: عجب! تو که میگی استرس داری.
مارک نفس عمیقی کشید: نمیدونم واقعا چه مرگمه!
جه هیون دستش رو، روی شونه‌ی مارک گذاشت: بیخیال پسر... امروز حالت خوب نیس، بعدا باز خم دعوتش میکنم اینجا.
مارک: مرسی...
جه هیون: کاری نکردم که.
همون لحظه وندی از پله‌ها اومد بالا و دویید سمت داداشش و بغلش کرد: اوپا!
مارک از دیدن اینکه خواهرش جه هیون رو برادرش میدونه حسابی حرصش گرفته بود.
آروم گفت: خب من دیگه برم!
و رفت تو اتاقش
وندی از بغل جه هیون بیرون اومد: اوپا اینجا خیلی خوبه! منم میخوام اینجا زندگی کنم!
جه هیون خندید: تو جات پیش مامان و بابا خوبه بچه!
وندی با ذوق گفت: اتاقت کجاست؟
و به جه هیون فرصت جواب نداد و سمت اتاق ته راه رو که درش نیمه باز بود رفت، و درش رو کامل باز کرد.
جه هیون هم پشت سرش رفت، از نظرش الان بدترین موقعیت برای آشنایی ته یونگ و وندی بود!
وندی با تعجب به پسر لاغر اندامی که یه پیرهن سفید نازک تنشه و شلوارکی که پاشه تقریبا زیر پیرهن محو شده، خیره شد، ته یونگ هم با دیدن وندی حسابی تعجب کرد ومعذب شد، ملحفه‌ی روی تخت رو کشید روی پاهاش.
وندی: تو کی هستی؟!
***

LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول Where stories live. Discover now