کلارا همونطور که از کنار خونه ی آقای یون رد میشد از لای میله های دور خونه میتونست به راحتی حیاط رو ببینه، درسته اون سی چنگ بود و برای اولین بار تنهایی پاش رو تو فضای آزاد گذاشته بود.
-:سی چنگ!
وین وین با ترس به کلارا نگاه کرد.
کلارا: میشه بیای نزدیک تر؟ دلم برات خیلی تنگ شده!
وین وین با قدم های آروم سمت میله ها رفت.
کلارا بهش لبخند زد: حالت خوبه؟
وین وین برای چند لحظه سکوت کرد و گفت: من... خوبم.
کلارا: خوشحالم که خوبی، خیلی!
وین وین برای اینکه به عنوان عذرخواهی برای تمام سختی هایی که کلارا بخاطرش کشید و در آخر بخاطر سکوت مطلقش که باعث شد کلارا اخراج بشه، با یکمی مکث بین کلمات گفت:
"Thank you for everything, i can speak English. You're the best Clara! "
کلارا با ذوق بهش خیره بود: تو... تو میتونی انگلیسی صحبت کنی سی چنگ؟ واقعا چیزایی که بهت یاد دادم بدردت خورد؟
وین وین لبخندی زد: اوهوم... من میتونم... نونا ازت خیلی ممنونم!
کلارا: نیازی به تشکر نیست، من کارمو انجام دادم.
وین وین: باید برگردم تو خونه... بابا ناراحت میشه.
کلارا: اوهوم برو... دوباره بهت سر میزنم.
وین وین: منتظرت میمونم نونا!
کلارا: فعلا خداحافظ.
وین وین براش دست تکون داد و سمت خونه برگشت.
کلارا به شدت حس خوبی داشت، بالاخره بعد از چندین ماه تدریس زبان انگلیسی، بعد از اخراج شدنش حالا شاگردش به حرف اومده بود.
به راهش ادامه داد و جلوی در خونه ی مادربزرگ جه هیون ایستاد، نفس عمیقی کشید و زنگ رو زد و چند لحظه بیشتر طول نکشید که در باز شد.
کلارا وارد خونه شد، خانم جانگ از پله ها پایین اومد، صدای برخورد پاشنه ی کفشش با سرامیک های قهوه ای رنگ خونه کاملا واضح شنیده میشد.
کلارا رو به روش تعظیم کرد.
خانم جانگ لبخندی زد: خوشحالم که اومدی.
و سمت مبل ها رفت: بیا بشین.
و خودش روی مبل کنار شومینه نشست و کلارا هم رو به روش نشست.
خانم جانگ صداشو کمی بالا برد: مینجی... پذیرایی!
و چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا پیش خدمت میز رو به روی اون هارو از میوه و نوشیدنی و شیرینی پر کنه.
چند لحظه ای تو سکوت گذشت که خانم جانگ شروع به صحبت کرد: دیگه فکر نکنم نیازی باشه چیزایی که قبلا گفتم رو بگم، میرم سر موضوع اصلی.
کلارا خوب میدونست خانم جانگ چی میخواد بگه، خودشم بدش نمیومد که عروس همچین خانواده ای بشه ولی وقتی فکر میکرد قراره با مردی ازدواج کنه که هیچ گونه حسی بهش نداره و نخواهد هم داشت حسابی عذابش میداد.
خانم جانگ: من دیگه همه چیو حاضر کردم، اجاره ی سالن برای مراسم، لیستی از تمامی مهمونایی که نیازه دعوت بشن! تو چیزی نمیخوای؟
کلارا: میدونید که فقط مامانمو دارم، اونم هلنده!
خانم پارک: براش دعوت نامه بفرست تا بیاد! مسلما نمیخوای بدون حضور مادرت ازدواج کنی.
کلارا: خانم جانگ... من هیچ مشکلی با این ازدواج ندارم! ولی فکر نکنم منو و نوه ی شما بتونیم باهم زندگی کنیم! منظورم از نظر روحیات و احساساته!
خانم جانگ: بعد از ازدواج وقتی برید تو یه خونه و باهم زندگی کنید همه چی درست میشه
کمی از چایی خورد و ادامه داد: همین آخر هفته است... خودتو آماده کن و زودتر کارای اومدن مادرتو انجام بده.
کلارا: نوه اتون هم میدونه؟
خانم جانگ: اون امشب میاد...
کلارا: فکر نکنم موافق باشه!
خانم جانگ لبخند تلخی زد: ولی راهی جز موافقت نداره...
***
جه هیون جلوی یه رستوران بین راهی نگه داشت: ناهارو اینجا بخوریم؟
ته یونگ: اوهوم... من که خیلی گشنمه.
جه هیون ماشین رو خاموش کرد: پس پیاده شو.
و از ماشین پیاده شدن و داخل رستوران رفتن، سمت یکی از میزنای کنار پنجره رفتن و نشستن.
جه هیون منو رو داد به ته یونگ: هرچی دوست داری سفارش بده.
ته یونگ خندید: غذاهای خاصی هم توش نیست.
لبخندی زد و ادامه داد: رامن و کیم چی بخوریم؟
جه هیون: زیادی ساده نیست؟
ته یونگ: خب چه فرقی میکنه! من اینارو میخوام.
جه هیون خندید و بعد گارسون رو صدا زد و سفارشهارث بهش داد.
همون لحظه گوشیش زنگ خورد، با دیدن شماره ی مادربزرگش برای لحظه ای نفسش توی سینه اش حبس شد.
جواب داد: سلام مادربزرگ.
-:سلام پسرم... خوبی؟
جه هیون: ممنون شما خوبید؟
-: خوبم عزیزم، کجایی؟
جه هیون: بیرونم یه سری کار دارم.
ته یونگ با اخم نگاهش میکرد ، جه هیون درمورد رابطشون به هیچ کس جز وندی و جان نگفته بود!
-: امشب میتونی بیای اینجا؟
جه هیون با تعجب: چرا؟ چیزی شده؟
-: نیازه یکمی باهات حرف بزنم!
جه هیون میدونست که نمیتونه بگه نمیاد پس گفت: باشه میام!
-: منتظرم پسرم... خوش بگذره.
جه هیون: مرسی .. فعلا خداحافظ.
و بعد از جواب مادربزرگش گوشی رو قطع کرد.
ته یونگ لبهاش رو آویزون کرد: باز کجا قراره بری؟
جه هیون پوفی گفت و به صندلیش تکیه داد: مادربزرگم بود، باید برم پیشش.
ته یونگ غر زد: همیشه شبا تنهام میزاری! اَه...
جه هیون دست ته یونگ رو توی دستش گرفت: هی... منو ببخش... مجبورم که برم!
ته یونگ: همیشه بخاطر مادربزرگت مجبوری هرکاری بکنی.
جه هیون تو دلش غوغایی بود، از اینکه ته یونگ هنوز هم نمیدونست مادربزرگ جه هیون چه برنامه ای براش داره و قراره چه بلایی سر رابطشون بیاد!
گارسون کیم چی و رامن ها رو روی میز گذاشت.
ته یونگ با دیدن غذاها حسابی ذوق کرد و به کل یادش رفت که تا اون لحظه داشت برای جه هیون ناز میکرد، چاپستیکش رو برداشت و سریعا و با ذوق شروع به خوردن رامن کرد، جه هیون با لبخند بهش نگاه میکرد، و لبخندش هر لحظه که میگذشت تلخ تر میشد...
***
ساعت حدودای پنج عصر شده بود که برگشتن، ته یونگ سریعا سمت کاناپه رفت و روش دراز کشید: چقدر خسته شدم.
جه هیون خندید: آدم از بهترین روز عمرش خسته میشه؟
ته یونگ: ولی بهترین روز عمرم اون روزی بود که تورو دوباره دیدم.
جه هیون خندید: خوشحالم که تغییر عقیده دادی!
ته یونگ خمیازه ای کشید: امشب حتما باید بری؟
جه هیون: اوهوم...
ته یونگ: آخه چرا؟ این مادربزرگت چرا همش میخواد بری پیشش؟! همش منو بخاطرش تنها میزاری! من حوصلم اینجا سر میره!
جه هیون کنار ته یونگ نشست و دستش رو گرفت: یه سری مشکل هست که باید حل بشه.
ته یونگ: حتما تو باید اون مشکلارو حل کنی؟
جه هیون: مجبورم .. راهی نیست!
ته یونگ: اصلا ای کاش پسر همچین خانواده ای نبودی...
جه هیون لبخندی زد: از بچگی آرزوم همین بود!
ته یونگ: جه هیون من خیلی میترسم...
جه هیون: از چی؟
ته یونگ: از اینکه برگردی آمریکا سر کارات... از اینکه تنهام بزاری...
جه هیون دستهاش رو روی موهای ته یونگ کشید: نه بیبی... من هیچ وقت این کارو نمیکنم!
ته یونگ: پس کارت تو آمریکا چی میشه؟ یعنی بابات هیچ وقت ازت نمیخواد برگردی اونجا؟
جه هیون: تا الان که نخواسته... نگران آینده هم نباش! من پیشت میمونم.
ته یونگ که معلوم بود بغض کرده با صدایی لرزون گفت: پس دیگه بعد از امشب تنهام نزار باشه؟ پیشم بمون... من هیشکیو جز تو ندارم! هیشکی...
جه هیون بوسه ای رو پیشونی ته یونگ زد: من همیشه پیشت میمونم! همیشه!
***
YOU ARE READING
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanfictionCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...