E07

141 33 4
                                    

جه هیون همونطور که حواسش به جاده بود گفت: کجا زندگی میکنی؟
مارک: فعلا تو هتل هستم تا بتونم کارای خرید خونه رو انجام بدم.
جه هیون: پس یکمی بیشتر تو هتل بمون.
مارک: چرا؟
جه هیون: من ازت برای خرید اون زمین کمک خواستم و به تنهایی از پس کاراش بر‌نمیام... بعد از اینکه خونه رو اونجا بسازم میتونی اونجا زندگی کنی!
مارک: تو روستا؟
جه هیون: ما که قرار نیست تو یه کلبه زندگی کنیم... اونقدری پول دارم که بتونم یه جای راحت حتی شده واسه خودم هم درست کنم.
مارک: خب... روش فکر میکنم...
***
دم در خونه ماشین رو پارک کرد و پیاده شد؛ دلش نمیخواست مادرش رو ببینه ولی راهی هم نداشت.
در‌ رو با کلید باز کرد و رفت داخل حیاط، وندی که مشغول آب دادن به گل‌های باغچه بود روش رو برگردوند‌ سمت جه هیون: سلام اوپا!
جه هیون تو دلش برای این دختر رو به روش تاسف خورد که چندین سال به دروغ فرزند این خانواده بود... و فکر میکرد جه هیون برادرشه!
لبخندی تحویل وندی داد:سلام... مامان برگشته؟
وندی: نه هنوز نیومده... قرار بود امروز با بابا برن دیدن مادر‌بزرگ.
با شنیدن اسم مادربزرگ حس بدی بهش دست داد... از بچگی این مادربزرگ براش بزرگترین ترس بود!
جه هیون باشه‌ای گفت و سمت خونه رفت و رمز در رو زد، وارد خونه که شد همه جا خلوت و ساکت بود، عاشق این سکوت بود... نبود پدر و مادرش از امروز دیگه بهش بهترین حس رو میداد.
از پله ها بالا رفت و در اتاقش رو باز کرد و داخل شد.
چمدونی که از آمریکا با خودش آورده بود رو از زیر تختش بیرون کشید و درش رو باز کرد.
سمت کمد لباس‌هاش رفت که همون لحظه صدای اس‌ام‌اس گوشیش اومد.
گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و پیام جان رو دید.
"هی جِف!"
"کارایی که گفتی رو انجام دادم، اطلاعات حساب جدید رو برات ایمیل میکنم."
در جواب جان نوشت: "اوکی... به ایمیل شخصیم بفرست."
گوشیش رو دوباره تو جیبش گذاشت و چند دست لباس از کمدش بیرون کشید و تو چمدونش گذاشت، که متوجه صدای پدر و مادرش که از پایین میومد، شد.
***
آقای جانگ همونطور که کتش رو، روی کاناپه میذاشت گفت: برادرت اومده؟
وندی :آره... فکر کنم تو اتاقش باشه.
خانم پارک با حرص روی مبل نشست و با بادبزنش شروع کرد به باد زدن خودش و با عصبانیت گفت: واقعا اون پیرزن چه فکری راجع به پسر من کرده؟! دیگه کم مونده تصمیم بگیره جه هیون چه لباس و کفشی هم بپوشه!
آقای جانگ: بیخودی حرص نخور... میدونی که مخالفت ما تاثیری نداره... بهتره جه هیون رو هرچه زودتر راضی کنیم تا مادر جدی تر از این نشده!
خانم پارک از جاش بلند شد: خودت بهش بگو... بالاخره هرچی که باشه دستورات مادر توعه!
و با عصبانیت و قدم‌های محکم از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاقش شد و درو بست.
***
جه هیون با شنیدن مکالمه‌ی پدر و مادرش حسابی گیج شده بود، نمیدونست‌ باز چی شده، ولی هرچیزی که بود اونقدر مهم بود که مادرش رو هم عصبی کرده بود، مادری که تا همون صبح با پسرش مثل یه غریبه رفتار کرده بود.
پدرش در اتاقش رو میزنه و جه هیون سریعا چمدون رو هل میده زیر تخت: در بازه.
پدرش وارد اتاق میشه: سلام پسرم.
جه هیون: سلام بابا... چیزی شده؟
پدرش سمت تخت رفت و لبه‌اش نشست: بشین کارت دارم.
جه هیون هم طبق گفته‌ی پدرش کنارش نشست.
پدر جه هیون: رفته بودیم دیدن مادربزرگت.
جه هیون: میدونستم... وندی گفته‌ بود.
پدر جه هیون: راستش مادربزرگت یه چیزی بهمون گفت... که نمیدونیم چجوری بهت بگیم! مادرت هم حسابی عصبانی بود.
جه هیون با تعجب گفت: چی شده بابا؟ دارم میترسم کم کم!
پدر جه هیون نفس عمیقی کشید: باید بری سر یه قرار... با دختری که مادربزرگت تعیین کرده!
جه هیون بعد از اتمام جمله‌ی پدرش اونقدر بهش شوک وارد شده بود که نمیدونست حتی چی بگه.
پدر جه هیون که متوجه جه هیون شد، گفت: میدونم پسرم... میدونم که تو اصلا علاقه‌ای به اینجور چیزها نداری، ولی فکر نکنم مقابل مادربزرگت راهی داشته باشیم!
جه هیون: اما... اما من واقعا نمیخوام ازدواج کنم بابا!
پدر جه هیون دستش رو، روی شونه ی جه هیون گذاشت: فقط برو سر این قرار، سعی میکنیم کاری کنیم که مادربزرگت از ازدواج تو و اون دختر پشیمون بشه!
جه هیون سرش رو پایین انداخت: واقعا خسته شدم بابا... دلم میخواد برای خودم زندگی کنم! نه برای خواسته‌های مادربزرگ!
پدر جه هیون چند لحظه سکوت کرد و پسرش رو در آغوش‌ گرفت: متاسفم پسرم... همه ی اینا بخاطر خانواده‌ی منه... مقصر منم!
***
(یک هفته بعد)
وندی در کشویی کمد لباس‌های جه هیون رو با ذوق به سمت راست کشید: خب داداش بیا ببینم کدومش بیشتر بهت میاد.
جه هیون بی‌حوصله روی تختش دراز کشیده بود: بیخیال وندی... یه چیزی میپوشم!
وندی با تاسف به برادرش نگاه کرد: واقعا خجالت آوره! حداقل باید چیزی بپوشی که تو چشمهای یه دختر جذابیت داشته باشه!
گیره لباسی که هودی مشکی جه هیون روش بود رو بیرون کشید: نکنه میخوای با همچین تیپی بری سر قرار؟
جیغ آرومی کشید که باعث شد جه هیون از جاش بپره؛ بلافاصله خندید: آفرین برادر عزیز! حالا بیا اینجا تا یه لباس خوب برات انتخاب کنم!
بعد از کلی گشتن بین لباس‌های جه هیون؛ وندی کت لی و پیرهن آبی رنگی رو، روی تخت پرت کرد.
-: اوپا شلوارات کجاست؟
چند لحظه مکث کرد و گفت: البته فکر نکنم نیازی به گشتن باشه، یه شلوار جین بپوش!
سمت در اتاق رفت: منتظرم!
و از اتاق بیرون رفت تا جه هیون لباسی که وندی انتخاب کرده رو بپوشه.

جه هیون با بی‌حوصلگی از اتاقش بیرون اومد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جه هیون با بی‌حوصلگی از اتاقش بیرون اومد.
وندی با دیدن داداشش حسابی ذوق کرد و جه هیون رو بغل کرد: وای یعنی داداشم قراره داماد بشه؟
جه هیون وندی رو از خودش جدا کرد: نه قرار نیست!
همون لحظه گوشی جه هیون زنگ خورد، شماره‌‌ی ناشناس بود، جواب داد.
جه هیون: الو؟
-: آقای جانگ جه هیون، شما هستید؟
-: بله خودمم؛ شما؟
-: کیم سوک مین هستم، پدر ته یونگ.
جه هیون سریعا رفت تو اتاقش و در رو بست: بله، منتظر تماستون بودم.
-: ته یونگ بهم گفت که زمین رو دیدین و مثل اینکه مایل به خریدش هستید، و البته درمورد‌ ساخت خونه هم کنارش با ته یونگ صحبت کرده بودین.
جه هیون: بله درسته... امکانش هست که یه زمین‌ دیگه اون اطراف بتونم بخرم؟!
-: من با یکی از دوستانم صحبت کردم که زمینش دقیقا کنار زمین منه... مشکلی با فروش زمینش نداره؛ اگر ممکنه یه زمانی بذارید تا کارهای اداری رو انجام بدیم!
جه هیون که حسابی برای پیش بردن کارهای مربوط به اون‌ زمین‌ها عجله داشت گفت: من امروز غروب بی کارم... خوبه؟
-: بله خوبه، پس غروب میبینمتون.
جه هیون: بله، فعلا خداحافظ.
و گوشی رو قطع کرد، از وقتی فهمیده بود که اون مرد چقدر ته یونگ رو اذیت میکنه ازش متنفر شده بود، و سخت ترین کار براش این بود که به طور رسمی و با احترام با اون مرد صحبت کنه!
***

LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول Where stories live. Discover now