(سه ماه بعد، نیویورک)
جه هیون با صدای آلارم گوشیش با هر بدبختی ای که بود از جاش بلند شد و سمت سرویس بهداشتی رفت.
به خاطر سر و صداهای زیادش کلارا هم بیدار شده بود.
جه هیون وارد اتاق شد: اوه بیداری؟
کلارا: اوهوم، داری میری شرکت؟
جه هیون: آره، معلوم نیست ساعت چند برگردم، کارام زیاده! پس منتظر نباش.
کلارا دیگه به این وضعیت عادت کرده بود، ولی واقعا نیاز داشت که امشب جه هیون زود برگرده خونه، یک هفته بود که تصمیم داشت جواب آزمایش مثبت بارداریش رو به شوهرش نشون بده ولی جه هیون هر روز که میگذشت رفتارش غیر قابل تحمل تر میشد و خیلی کم تو خونه پیداش میشد.
کلارا: صبحانه نمیخوری؟
جه هیون که مشغول برداشتن لباسهاش از تو کمد بود گفت: نه گشنم نیس.
بعد از برداشتن لباسهاش از اتاق بیرون رفت تا عوضشون کنه.
کلارا از این وضعیت واقعا خسته شده بود، حس میکرد حتی از یه هم خونه هم برای جه هیون ارزشش کمتره، و حالا که باردار بود این حس ها بیشتر روش تاثیر میذاشتن و از طرفی نیازش به دریافت محبت از جه هیون بیشتر میشد!
***
جه هیون در دفترش رو باز کرد و داخل شد.
روی صندلی نشست و برای چند لحظه به دیوار خیره بود، که با صدای آلارم گوشیش توجه اش به گوشیش جلب شد.
از روی میز برش داشت، ریمایندر گوشیش چیز مهمی رو بهش یادآوری میکرد.
"تولد ته یونگی ❤️"
یادش اومد که قول داده بود برای تولد ته یونگ بره کره و پیشش باشه! و باید هم این کار رو بکنه!
سریعا وارد سایت خرید آنلاین بلیت هواپیما شد، تنها بلیت برای سئول ساعت یازده شب بود! راهی نداشت! با اینکه میتونست خیلی دیر باشه ولی بلیتی برای اون ساعت خرید. همون لحظه در باز شد و جان وارد اتاقش شد.
جان: هی سلام!
جه هیون: سلام، خوشحال به نظر میایی؟
جان: اوه آره دیشب حسابی خوش گذروندم.
جه هیون خندید: خجالت هم نمیکشی و اینقدر راحت بیانش میکنی؟ اگر اولیویا اینجا بود میکشتت!
جان: اوه بیخیال... چه خبر؟
جه هیون: هیچی! فقط باید برم سئول.
جان: ها؟ واسه چی؟
جه هیون: تولد ته یونگه!
جان: خب تولدش باشه!
جه هیون: بهش قول دادم که برای تولدش پیشش باشم.
جان خندید: اَه پسر بزار اون بره دیگه! تو الان یه زندگی فوق العاده داری! دیگه واسه چی به اون هم اهمیت میدی؟
جه هیون اخم غلیظی کرد: میتونی بفهمی عشق یعنی چی؟ اصلا برام مهم نیست که با اون دختره ی هرزه چه زندگی ای دارم! فقط میخوام زودتر برگردم پیش ته یونگ! از زندگی با کلارا دارم هرروز متنفر تر میشم!
جان روی صندلی نشست: اوه خب ببخشید چرا اینقدر عصبی میشی!؟
جه هیون با دستش موهاش رو داد عقب و نفس عمیقی کشید: دیگه خسته شدم، پس کی تموم میشه!
جان: به زودی! راستی چجوری میری سئول؟
جه هیون: بلیت گرفتم برای امشب.
جان: جدی میگی؟ امشب هوا خیلی خرابه ها!
جه هیون: مهم نیست! باید همین امشب برم.
جان: خیلی خب!
جه هیون: جان... اولیویا میتونه کمکی بهمون بکنه؟
جان: یعنی چی؟ چه کمکی؟
جه هیون: نمیدونمژ.. یه کاری کنه که کلارا اینجا بمونه... اگر بفهمه من میخوام برم عین دمم باهام میاد!
جان: بیخیال جف! واجب نیست که امشب بری، هوا خوب نیست!
جه هیون: بهش قول دادم، تولدشه...
جان: چرا زودتر نرفتی؟ دقیقا شب تولدش باید بری؟
جه هیون: لعنتی هیچ پروازی برای چند روز قبل نبود! قبل تر از اون هم نمیشد، کلارا شک میکرد!
جان: به هر حال، نگه داشتن کلارا اینجا کار سختی نیست! ولی رفتن به این سفر اصلا آسون نیست!
جه هیون: چیزی نمیشه، بیخیال! فقط با اولیویا هماهنگ کن تا با هم برن خریدی چیزی... که حداقل بتونم برم خونه و وسایلمو جمع کنم.
جان: هی اولیویا خسته است!
جه هیون: اوف بسه جان!
جان خندید: باشه بابا، چقدر عصبی میشی!
***
مارک زنگ در رو زد و ته یونگ سریعا از پله ها پایین رفت و در رو باز کرد و جعبه ی کیک رو از مارک گرفت: مرسی !
مارک خندید: ای کاش کیک و این چیزارو نمیخریدیم! جه هیون باید این کارارو بکنه.
ته یونگ همونجور که جعبه ی کیک رو تو یخچال میذاشت گفت: نه اون تازه از سفر میرسه و خسته است.
با صدای گوشیش سمتش رفت، با خوندن پیامی که روی صفحه ی گوشیش خودنمایی میکرد از خوشحالی خندید.
"سلام بیبی! دارم میاد تا برات بهترین تولدو بگیرم"
مارک: چی شد؟
ته یونگ: جه هیون گفته که میاد! وای خیلی خوشحالم!
مارک خندید: معلومه حسابی دلت براش تنگ شده.
ته یونگ: البته که همینطوره! سه ماهه ندیدمش...
مارک: وندی رو هم دعوت کردم.
ته یونگ لبخندی زد: کار خوبی کردی... این دختره هم کم کم داره عین آدم رفتار میکنه.
مارک خندید: یاااا خواهرمه ها!
ته یونگ هم متقابلا خندید: به اون خواهرت یاد بده یکم درست باهام رفتار کنه.
***
جه هیون صندلیش رو پیدا کرد و سمتش رفت و نشست، مهماندار اومد و شروع به صحبت کرد: مسافرین محترم، وضعیت جوی مناسبی در پیش نداریم پس لطفا در طول سفر آرام باشید و از چیزی نترسید، ما بهترین خلبان ها رو داریم.
جه هیون حس خاصی نسبت به این وضعیت نداشت فقط دلش میخواست زودتر برسه سئول و ته یونگ رو بعد از این مدت طولانی ببینه.
کمربند صندلیش رو بست.
مهماندار: هواپیما داره بلند میشه، لطفا از آبنبات هایی که کنار صندلیتون قرار داده شده استفاده کنید تا گوشتون نگیره!
جه هیون آبنبات کنار صندلی رو برداشت و بسته بندیش رو باز کرد.
هواپیما بلند شد و طولی نکشید که پرواز نیویورک به سئول شروع شد...
***
(ساعت ۰۵:۵۵ صبح به وقت سئول)
مارک: هیونگ، نمیخوای بخوابی؟
ته یونگ: نه... باید جه هیونو ببینم بعدش...
مارک: حتما پروازش تاخیر داشته... بالاخره که میاد!
ته یونگ: تو اگر خسته ای بخواب.
"خبر فوری"
ته یونگ نمیدونست چرا برای لحظه ای ترسید ولی سریعا به مارک گفت: صدارو بلند کن مارک!
مارک طبق گفته ی ته یونگ صدای تلویزیون رو بلند کرد.
"همین الان خبری به دستمون رسیده، هواپیمای پرواز نیویورک به سئول دچار نقص فنی شده و متاسفانه به دلیل وضعیت نامساعد آب و هوایی، خلبان ها و خدمه ی هواپیما نتونستن کنترلش کنن، این هواپیما در آب های دریای زرد غرق شده و در حال حاضر مسئولین امداد رسانی در تلاشن تا جان بازمانده هارو نجات بدن، تا الان چهل و هفت نفر کره ای جون خودشون رو در این پرواز از دست دادن."
ته یونگ دستهاش از ترس میلرزید، اگر جه هیون... بلایی سرش اومده بود چی...
مارک: هیونگ...
ته یونگ با صدای لرزونی گفت: جه هیون... اونم... تو اون هواپیما بود...
مارک: نه ته یونگ... شاید چیزی نشده باشه!
ته یونگ با چشمهای خیس به مارک نگاه کرد: ولی اگر چیزی شده باشه... چی؟
مارک خواست چیزی بگه که گوینده اخبار، خبر فوری دیگه ای رو اعلام کرد.
" متاسفانه به دلیل مشکلات فنی هواپیما و خارج شدن سوخت هواپیما از مخزن این هواپیما که در زیر آب های دریا زرد غرق شده بود، منفجر شد. برای تمامی خانواده های جان باخته های این حادثه آرزوی صبر میکنیم."
ته یونگ: جه هیون... جه هیون!
مارک با بهت به صفحه ی تلویزیون خیره بود، این غیر ممکن بود که جه هیون... مرده باشه!
ته یونگ بلند زد زیر گریه.
مارک سریعا ته یونگ رو در آغوش گرفت، و این ته یونگ بیچاره بود که حتی بعد از سه ماه تحمل کردن ندیدن عشقش، باید با این خبر رو به رو میشد، اون سال تولد ته یونگ، بدترین تولدش بود!
***
وندی دست برادرزاده ی چهار ساله اشو گرفته بود و پشت در خونه ی برادرش ایستاده بود.
زنگ در رو زد که صدای مارک اومد: بیا تو!
و در باز شد.
وندی و پسر کوچولویی که همراهش بود وارد خونه شدن، وندی دست برادرزادهاش رو ول کرد و اون هم شروع به این ور اون ور رفتن تو خونه کرد.
-: عمه! عمه! اینجا خیلی خوشگله!
وندی لبخندی زد و رو به مارک گفت: معلومه سلیقه ی پدرشو خیلی دوست داره.
مارک لبخند تلخی زد.
وندی: ته یونگ کجاست؟
مارک: داشت دوش میگرفت الان میاد.
وندی: نمیدونم کار درستی کردم که جه ووک رو آوردم اینجا یا نه!
مارک: کار بدی نکردی، ته یونگ مسلما خوشحال میشه ببینتش، چون این بچه انگار ورژن کوچیک جه هیونه... در ضمن، بعد از چهار سال، اون دیگه حالش بهتره!
ته یونگ از پله ها پایین اومد: سلام وندی.
وندی لبخندی بهش زد: سلام ته، خوبی؟
ته یونگ: خوبم ممنون.
همون لحظه جه ووک پشت عمهاش قایم شد.
وندی خندید: هی جه ووک بیا اینجا! عمو ته یونگ میخواد ببینتت.
ته یونگ لبخندی زد: برای یه لحظه حس کردم دارم بچگی جه هیونو میبینم!
وندی لبخندی زد: درسته اون واقعا شبیه جه هیونه...
ته یونگ: اگر جه هیون بود... خیلی خوشحال زندگی میکرد با داشتن همچین پسری!
جه ووک آروم سمت ته یونگ رفت و رو به روش ایستاد، ته یونگ روی زانو هاش نشست و به چهره ی فوق العاده مشابه ی جه ووک با جه هیون خیره شد.
و جه ووک رو بغل کرد، تنها چیزی که میتونست براش یادآوری از جه هیون باشه...TO BE CONTINUED...
ادامه دارد...Written by Nalttie, Winter & Spring 2017
نوشتهی نالطی، زمستان و بهار ۱۳۹۶-۱۳۹۷
YOU ARE READING
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanfictionCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...