جه هیون ماشین رو، رو به روی خونهی تقریبا کامل شدهاش پارک کرد و ازش پیاده شد.
سمت زمینش رفت که دیروز برنجهارو برداشت کرده بودن و کاملا خالی شده بود، با شنیدن صدای مارک برگشت سمتش.
مارک: سلام، اومدی.
جه هیون: سلام، اوهوم، کارهای خونه تا کجا پیش رفت؟
مارک: کاغذ دیواریهای طبقه ی سوم و دوم رو چسبوندن و الان طبقه پایین رو دارن تمومش میکنن، میخوای ببینی؟
جه هیون: آره.
و باهم داخل خونه رفتن.
کارگرها به جه هیون سلام کردن و جه هیون با یک خسته نباشید بهشون جواب داد و از پلهها بالا رفتژ
جه هیون: خیلی خوب شده!
مارک لبخندی زد: اوهوم، سلیقه ات هم بد نیست!
جه هیون خندید: از وندی برای انتخابشون نظر خواستم.
چشمهای مارک برق زد: جدی؟
جه هیون: اوهوم، سلیقهی خواهرته.
مارک: خیلی خوبه، دلم میخواد خیلی زودتر ببینمش.
جه هیون: دیگه چیزی نمونده.
مارک: ممنون جه هیون، اگر تا الان، هر روز میرفتم به محل کار مادرت هنوز هم امکان نداشت راضی بشه ولی تو هر دفعه برام یه خبر ازش میاری و میزاری ازش عکس ببینم!
جه هیون لبخندی زد: نیازی به تشکر نیست، توام خیلی کمکم کردی.
همون لحظه گوشی مارک زنگ خورد.
مارک: بعدا حرف میزنیم.
جه هیون باشهای گفت و سمت اتاقش رفت.
اتاقش با ترکیب رنگ مشکی و طوسی فضای تاریکی داشت.
روی تختش نشست و از کشوی عسلی کنار تختش دفتری که به تازگی خرید رو درآورد، خودکاری که توی جیب پیرهنش بود رو بیرون آورد، نمیدونست چی باید بنویسه، تا حالا خاطره ننوشته بود و برای اولین بار میخواست چیزی به اسم دفتر خاطرات داشته باشه، جایی رو داشته باشه که حرفهایی که هیچ وقت به کسی نمیتونه بزنه رو اونجا بنویسه!
شروع به نوشتن کرد:
"اون فقط یه پسر بچهی لوس بود! کسی که هر شب بدون استثنا گریه میکرد، هنوز هم گریه میکنه؟ اون اینقدر ضعیف بود که حتی نمیتونست یه سینی از لیوان رو بلند کنه، اون هیچ چیز جذابی نداشت! برعکس از بس غمگین و بی عرضه بود که کسی حتی دوستش نداشت.
ولی من نه! من دوستش داشتم...
دارم!
هنوز دوستش دارم و منتظرش میمونم، مراقبش میمونم، مراقبش میمونم تا هیچ وقت سختی نکشه! ته یونگی، من از همین جا نگاهت میکنم، خوب زندگی کن تا بیام پیشت! خیلی زود میام، خیلی..."
دفترچه خاطراتش رو بست و توی کشو گذاشت.
-:هی جه هیون! باید بریم شهر تا کیسههای برنج رو تحویل بگیریم.
جه هیون: باشه الان میام.
از جاش بلند شد و به فضای بیرون از پنجره نگاه کرد: چرا نیست؟
***
جه هیون: دقیقا باید چی کار کنیم؟ اولین بارمه که زمین برنج دارم!
مارک خندید: راستش منم نمیدونم...
جه هیون: بهتر نیس از صاحب قبلی زمین بخوایم باهامون بیاد؟
مارک: به نظرت این کارو میکنه؟
جه هیون: امکانش زیاده.
در ماشین رو باز کرد و سوار شد، مارک هم سوار شد و سمت خونهی آقای کیم رفتن.
جه هیون جلوی خونهاشون ماشین رو نگه داشت: میرم باهاش حرف بزنم.
مارک باشه ای گفت و جه هیون پیاده شد.
براش عجیب بود که چرا خبری از ته یونگ نیست، اصولا هرروز بیرون از خونه بود و کارهایی که آقای کیم بهش میگفت رو انجام میداد.
در خونهی اقای کیم رو زد و چند لحظه منتظر موند که آقای کیم در رو باز کرد و با دیدن جه هیون سریعا تعظیم کرد: سلام آقای جانگ.
جه هیون لبخندی هرچند زورکی زد: سلام، یه کاری باهاتون داشتم.
اقای کیم: بله بفرمایید در خدمتم.
و مشتاقانه به جه هیون نگاه کرد.
جه هیون: باید برای تحویل کیسههای برنج برم سئول، نمیدونم باید چه کارهایی انجام بدم، کمک میخواستم!
آقای کیم با ذوق به جه هیون خیره بود: این چه حرفیه آقای جانگ! کمک؟! وظیفمه!
جه هیون تو دلش حسابی به کیم میخندید که اینطور پاچه خواریشو میکنه.
جه هیون: خیلی ممنون.
آقای کیم: تشکر لازم نیست! من الان حاضر میشم میام باهاتون.
خواست بره داخل تا حاضر بشه که جه هیون سریعا پرسید: ته یونگ نیست؟
آقای کیم: چرا هست.
جه هیون میدونست سوالهاش برای کیم عجیب و غریبه، ولی راهی نداشت: ندیدمش امروز!
آقای کیم: کاری داشتین باهاش؟ خیلی ببخشید! پسرهی دست و پا چلفتی دیروز از درخت افتاد پایین وگرنه که درخدمت شماست!
جه هیون با بهت و نگرانی به آقای کیم خیره شد: حالش خوبه؟
اقای کیم از این عکس العمل جه هیون حسابی تعجب کرد: آره خوبه ولی یکمی پاهاش درد میکنه! چیزی نیست واسش زود خوب میشه میفرستمش کمکتون.
جه هیون: نه نیازی نیست.
اقای کیم: این حرف رو نزنید! ما به شما مدیونیم!
جه هیون: اینطور نیست آفای کیم، اگر میشه میخوام ته یونگ رو ببینم.
آقای کیم چشمهاش از تعجب گرد شد: ته یونگ رو؟! مطمئنید؟
جه هیون که حسابی نگران ته یونگ بود گفت: آره! مطمئنم!
آقای کیم در رو کاملا باز کرد و کنار رفت: بله بفرمایید...
جه هیون داخل شد و به همسر آقای کیم سلام کرد.
آقای کیم در رو بست: اتاقش طبقهی بالاست، سمت راست، منم الان حاضر میشم.
جه هیون: باشه ممنون.
و با عجله از پلهها بالا رفت.
همسر آقای کیم کنارش ایستاد و آروم گفت: این همونی نیست که زمین رو خریده؟! با ته یونگ چی کار داره؟!
آقای کیم شونههاش روبالا داد: نمیدونم جدا!
***
جه هیون بدون اینکه در بزنه، در اتاق ته یونگ رو با نگرانی باز کرد.
ته یونگ با تعجب به جه هیون که دم در ایستاده بود نگاه کرد.
-: تو... اینجا چی کار میکنی؟!
جه هیون سریعا سمتش رفت و کنارش روی تخت نشست و دست ته یونگ روگرفت: خیلی نگرانت شدم! حالت خوبه؟!
ته یونگ با تعجب به جه هیون خیره بود، حتی فکرش رو هم نمیکرد جه هیون این طرفها پیداش بشه.
ته یونگ: آره...
جه هیون به صورت زخمی ته یونگ نگاه کرد، انگشتش رو آروم روی گونهی ته یونگ کشید: میکشمش که باعث میشه صورت خوشگلت به این روز در بیاد!
ته یونگ واقعا نمیدونست باید چی بگه و چی کار کنه! این که جه هیون یهو اومده بود اونقدر بهش شوک وارد کرده بود که قدرت فکر کردن رو ازش گرفته بود، فقط دلش میخواست از خوشحالی گریه کنه... از خوشحالی اینکه جه هیون رو داره... اینکه برای یکی اینقدر مهمه!
ته یونگ: مرسی!
فقط تونست همین کلمه رو بزور با بغضی که داشت خفهاش میکرد بگه.
جه هیون با نگرانی تو چشمهاش خیره بود: بهم نگو مرسی، ازم تشکر نکن، من هیچ کاری برات نکردم! اگر عرضه داشتم کاری برات بکنم الان اینجوری نبودی! منو ببخش...
ته یونگ: نه اینطوری نگو! ازت خواهش میکنم...
و قطره اشکی از چشمش پایین چکید.
جه هیون سریعا با انگشت شستش اشک ته یونگ رو از روی گونه اش پاک کرد: نمیتونم اشکهات رو ببینم! گریه نکن!
ته یونگ سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد.
جه هیون بوسهای آروم روی لبهای ته یونگ گذاشت و بلافاصله گفت: میخوای ببرمت دکتر؟!
ته یونگ چیزی نگفت و فقط با حرکت سرش به سمت بالا به جه هیون فهموند که نمیخواد ببرتش دکتر.
صدای آقای کیم از بیرون اومد: آقای جانگ من حاضرم! بهتره بریم دیر میشه!
***
YOU ARE READING
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanfictionCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...