E24

75 22 4
                                    

جه هیون ماشین رو دم در پارک کرد و پیاده شد، تمام سعیش رو میکرد که دوباره نزنه زیر گریه.
در خونه رو با کلید باز کرد که مثل شب قبل با فضای تاریک خونه مواجه شد.
رفت تو آشپزخونه و به ظرفهای شسته شده ی غذایی که برای ته یونگ درست کرده بود نگاه کرد.
یه لیوان آب برای خودش ریخت و خورد.
از پله ها بالا رفت و وارد اتاقشون شد، ته یونگ خواب بود. سمت کشوی لباس‌هاش رفت و شلوار گرمکن و تیشرتش رو بیرون کشید و لباس‌هاش رو عوض کرد.
سمت سرویس بهداشتی رفت و دست و صورتش رو شست و برگشت تو اتاق.
آروم، برای اینکه ته یونگ بیدار نشه کنارش روی تخت دراز کشید، به صورت زیبا و بی عیب و نقصش برای چند دقیقه ی متوالی خیره بود...
حتی خودشم نمیتونست حد زیاد دوست داشتن این پسر بامزه ی رو به روش رو درک کنه!
بوسه ی آرومی روی موهای ته یونگ زد: فقط دو روز دیگه میتونم اینطوری کنارت باشم!
نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست تا بخوابه.
ولی نمیدونست که ته یونگ بیدار بود و حرفی که زد رو شنیده، و توی ذهنش کلی سوال به وجود اومده!
***
صبح با تکون خوردن تخت از خواب بیدار شد.
چند بار پلک زد و به ته یونگ که داشت پرده رو کنار میکشید نگاه کرد.
ته یونگ برگشت و نگاهش کرد: صبح بخیر.
جه هیون: صبح توام بخیر.
و از جاش پا شد.
ته یونگ: الان صبحانه رو حاضر میکنم.
و از اتاق بیرون رفت.
جه هیون بعد از شستن دست و صورتش رفت پایین و دید که ته یونگ مشغول چیدن میز صبحانه است.
جه هیون: اگر قبلا هم کسی بود که برام همچین صبحانه ای درست کنه مطمئناً صبح ها بدون هیچ مشکلی بیدار میشدم.
و صندلی رو بیرون کشید و نشست.
ته یونگ: مگه قبلا چجوری بیدار میشدی صبح ها؟
جه هیون: وقتی با جان تو یه خونه بودیم اینقدر با پاش لگد میزد بهم تا بیدار شم، واقعا حرصم در میومد که ساعت هفت صبح پاشم برم شرکت.
ته یونگ خندید: کتک میخوردی؟ تصورت در حال کتک خوردن واسه بیدار شدن خیلی جالبه!
و روی صندلی رو به روی جه هیون نشست و یکمی از قهوه اشو خورد.
جه هیون هم خندید: البته محکم نمیزد، فقط در حدی که بیدار شم.
و همونطور که مشغول کشیدن چاقوی آغشته به عسل روی نون تست بود گفت: ولی از وقتی جان و دوس دخترش یه خونه ی جدا گرفتن کارم سخت تر شد چون فقط یه آلارم گوشی بود که باید بیدارم میکرد، و اون آلارم رو هم خیلی راحت میتونستم خاموشش کنم.
ته یونگ: یعنی خواب میموندی؟
جه هیون: آره مثلا ساعت ده میرفتم شرکت!
ته یونگ: اوه پس باید به خودم افتخار کنم که هر روز اینقدر راحت میتونم بیدارت کنم.
جه هیون: خب باید با بقیه آدمای دورم یه فرقی داشته باشی دیگه!
***
با ویبره ی گوشیش که روی سرامیک بود چشمهاش رو باز کرد، دستش رو پایین برد و اونقدر روی سرامیک کشید تا گوشیش رو پیدا کنه.
با دیدن شماره ی ناشناس بیشتر ترقیب شد که جواب نده، ولی به عنوان مدیر فعلی شرکت نباید هیچ تماسی رو رد میکرد.
از جاش پا شد و از اتاق بیرون رفت و جواب داد: سلام، جان سو هستم.
با شنیدن صدای پیرزن پشت خط که به کره ای حرف میزد حساب تعجب کرد.
-:سلام جان! من مادربزرگ جه هیون هستم.
چشمهاش از تعجب گرد شد، مادربزرگ جه هیون برای چی باید به اون زنگ میزد!؟
جان: اوه! خیلی ببخشید نشناختمتون، حالتون خوبه؟
-: ممنون پسرم، تو خوبی؟ کارای شرکت خوب پیش میره؟
جان: منم خوبم مرسی، بله همه چی خوب پیش میره جای هیچ نگرانی ای نیست.
-: خب، راستش یه درخواستی ازت داشتم.
جان: بفرمایید!
-: فقط نباید جه هیون ازش با خبر بشه!
جان: چرا؟
-: میخوام سوپرایزش کنم، همین!
جان :اوه بله...
-: شماره حسابتو برام بفرست، یه مقدار پول هست که باید به حسابت بریزم! از اونجایی که از بچگی تو نیویورک بزرگ شدی فکر میکنم بتونی بهترین خونه رو پیدا کنی!
جان: خونه؟ برای چی؟
-: قضیه اش مفصله! فقط میخوام با اون پول بهترین خونه و بهترین وسایل و چیدمان رو تهیه کنی، هرچقدرم از پول‌ها باقی موند برای خودت! تو برای خانواده ی جانگ حسابی زحمت کشیدی.
جان: اوه خیلی ممنونم خانم جانگ، باشه این کارو انجام میدم.
-: فقط تا پنجشنبه همه‌ی کارها تموم شده باشه.
جان: یعنی فقط یک روز فرصت دارم!؟
-: درسته!
***
جه هیون روی یکی از کاناپه ها نشسته بود و مک بوکش روی پاش بود و حسابی با عینک گرد مشکی رنگش جذاب شده بود.
کارهای مربوط به شرکت رو چک میکرد و از طرفی هم با جان تو کاکاعو تاک راجع به چیزی که مادربزرگش از جان خواسته بود چت میکرد.
ته یونگ با یه لیوان آب پرتقال کنار جه هیون نشست و لیوان رو روی میز گذاشت.
ته یونگ: جه...
جه هیون که سرش تو صفحه ی مک بوک بود گفت: جانم؟
ته یونگ: باید یه چیزیو بهت بگم...
جه هیون: چی؟ خب بگو.
ته یونگ: میترسم...
جه هیون به ته یونگ نگاهی انداخت و ابروش رو بالا داد: ترس برای چی؟ بهم بگو!
ته یونگ: دیشب وقتی اومدی بیدار بودم...
جه هیون با بیخیالی گفت: خب!؟
ولی وقتی یادش اومد دیشب با تصور اینکه ته یونگ خوابه، چه چیزی گفته قیافه ی خنثی اش به نگرانی تغییر حالت پیدا کرد.
ته یونگ: منظورت چی بود؟ چرا فقط میتونی دو روز کنارم باشی؟
جه هیون چند لحظه مکث کرد، واقعا نمیدونست چجوری باید به ته یونگ همه چیز رو بگه!
جه هیون: خیلی اتفاقا افتاده ته...
ته یونگ: چه اتفاقایی؟ نکنه میخوای ولم کنی؟ هان؟
جه هیون مک بوک رو بست و روی میز گذاشت و عینکش رو درآورد.
به چشمهای ته یونگ خیره شد: نه نه اصلا اینطور نیست.
ته یونگ: پس چیه؟ جه... خواهش میکنم بهم بگو از دیشب تا حالا دارم میمیرم از نگرانی!
جه هیون ته یونگ رو کشوند تو بغلش و روی پاش نشوندتش، دستهاش رو روی موهای ته یونگ کشید.
جه هیون: نمیدونم چجوری بهت بگم... واقعا گفتنش سخته...
ته یونگ: هرچقدر هم سخت باشه مهم نیست، فقط بهم بگو چی شده!
جه هیون نفس عمیقی کشید و گفت: ما یه مدت باید دور از هم باشیم...
ته یونگ با چشمهای متعجب و پر از اشک به چشمهای جه هیون خیره بود: یعنی چی؟
جه هیون: این فقط یه مدته خیلی کمه، بهت قول میدم!
ته یونگ که صداش از بغض میلرزید گفت: چرا؟ چرا باید از هم دور باشیم؟
جه هیون: یه کاری هست که باید برم آمریکا و انجامش بدم...
ته یونگ: نمیشه منم باهات بیام؟ آخه... من اینجا کسی رو ندارم.. تو که میدونی!
جه هیون دستهای ته یونگ رو‌محکم تو دستهاش قفل کرد: آره میدونم عزیزم ، ولی مارک پیشت میمونه، تو همینجا هستی، قرار نیست بهت سخت بگذره، منم مدام باهات در ارتباطم...
ته یونگ: آخه این چه کاریه که بخاطرش باید بری!؟
جه هیون: یه کاریه که مجبورم کردن انجامش بدم!
جه هیون هم بغضش‌ گرفته بود و این رو ته یونگ راحت میتونست از طرز حرف زدنش بفهمه.
جه هیون: باید این کارو تموم کنمو برگردم... برای همیشه برگردم...
ته یونگ: جه هیونا... خواهش میکنم... بگو چه کاریه! داری نگرانم میکنی!
جه هیون: باور کن گفتنش سخته... خیلی!
ته یونگ: من قول میدم که ناراحت نشم جه هیون... اگر نگران این موضوعی... من قول میدم ناراحت نشم... فقط بهم بگو!
جه هیون: من باید... باید...
چند لحظه مکث کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت: باید ازدواج کنم...
برای چند لحظه کل خونه توی سکوت بود و فقط تیک تاک ساعت دیواری به گوش میرسید، ته یونگ باورش نمیشد که جه هیون همچین چیزی گفته و باید همچین کاری رو انجام بده! حس میکرد داره یه خواب میبینه، شایدم یه کابوس!
ته یونگ لبخند تلخی زد: جه هیون... دروغ میگی مگه نه؟ اصلا... شوخی خوبی نبود...
جه هیون سرش رو بالا آورد و با شرمندگی تو چشمهای ته یونگ نگاه کرد: مجبورم... من مجبورم که انجامش بدم...
ته یونگ چونه اش از بغضی که در حال ترکیدن بود میلرزید و اشک توی چشمهاش حسابی پر شده بود، محکم جه هیون رو بغل کرد و سرش رو روی سینه ی جه هیون گذاشت و زد زیر گریه، از نطر جه هیون این دردناک ترین و غمگین ترین صدای هق هق و‌ گریه ای بود که به کل عمرش شنیده بود!
اونم متقابلا ته یونگ رو محکم بغل کرده بود و بی صدا گریه میکرد و اشکهاش روی گونه اش میریختن...
***

LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول Where stories live. Discover now