ته یونگ نمیدونست چی بگه؛ در واقع اونقدر از دیدن وندی بهش شوک وارد شده بود که زبونش بند اومده بود.
وندی: نگفتی... تو کی هستی؟!
همون لحظه جه هیون اومد داخل و سریعا گفت: وندی!
وندی برگشت سمتش: اوپا این کیه؟
جه هیون دقیقا نمیدونست چه جوابی باید به خواهرش بده
چند لحظه مکث کرد و گفت: فعلا بیا بیرون بهت میگم.
وندی: نمیخوام!
جه هیون: وندی! بهت گفتم بیا بیرون!
وندی هم با حرص از اتاق بیرون رفت.
جه هیون به ته یونگ نگاه کرد: متاسفم...
ته یونگ چیزی نگفت، جه هیون هم از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
وندی: خب! حالا بگو اون کیه؟ چرا اونجوری بود؟!
دستش رو تو موهاش برد: یاد یه سری مانهوآ افتادم با دیدنش! هوف!
جه هیون: وندی خواهش میکنم... مانهوآ؟ اینقدر زود قضاوت نکن.
وندی سریعا و با عصبانیت جواب داد: آره مانهوآ! از همون مانهوآهایی که دوتا پسر عاشق همن، یکیشون دقیقا عین اون پسرهی تو اتاقه!
جه هیون از تفکرات وندی حسابی خندهاش گرفت: داری خیلی تند میری.
وندی: پس چیه!؟
جه هیون: مشکلت لباسهاشه! باور کن بقیه لباسهام تو تنش زار میزد... مجبور بودم!
وندی: اصلا چرا باید اون اینجا باشه و تو بهش لباس بدی؟
جه هیون: من اون رو آوردم اینجا!
وندی با چشمهای گرد به جه هیون نگاه کرد و با صدای تقریبا بلندی گفت: چی!؟
صداش رو کمی پایین آورد و با شک گفت: اوپا... تو که... گِی نیستی!؟
جه هیون نمیدونست باید جواب سوال وندی رو خیلی رک بده یا یه جوری بحث رو عوض کنه، ولی بالاخره وندی باید میفهمید!
جه هیون: آره!
وندی: وای خدای من! شوخی میکنی؟
جه هیون: نه جدیام... اونم دوست پسرمه!
وندی با دهن باز و چشمهای گشاد به جه هیون خیره بود: نمیتونم باور کنم!
جه هیون: ولی حقیقت داره.
وندی: چرا تا الان نگفتی؟ مامان بابا میدونن؟ یعنی وقتی آمریکا هم بودی ازاین کارا میکردی؟
جه هیون خندید: وندی خواهش میکنم اینقدر منفی باف نباش! من که جرم نکردم!
وندی جوری که انگار از چیزی چندشش شده باشه به جه هیون نگاه کرد: اوه خدایا! این از جرم بدتره... چطور میتونی با یه پسر...
و ادای عوق زدن رو درآورد.
جه هیون خندید: فکر نمیکنم جنسیت تو احساسات اهمیت زیادی داشته باشه!
وندی: از کی تا حالا اینجوری فکر میکنی؟! من میدونم داداشم یه آدم عادیه و این پسرهی دختر نما جادوش کرده!
جه هیون: بیخیالش شو...
وندی: وای خدای من چطور میتونی اینقدر راحت با این موضوع کنار بیایی؟! اگر مامان و بابا و مامانبزرگ بفهمن میدونی چی میشه؟!
جه هیون: اونا تا وقتی تو چیزی نگی، نمیفهمن!
وندی: ولی من میگم!
جه هیون: مثل بچه ها رفتار نکن جانگ وندی! من اونقدری بهت اعتماد کردم که این موضوع رو باهات در میون گذاشتم ولی تو...
وندی: اوپا... اما تو قراره با کلارا ازدواج کنی... من اینارو بخاطر خودت میگم... چند وقت دیگه که بخوای به زور مامانبزرگ زن بگیری میخوای چی کار کنی؟ چه بلایی سر اون میاد؟
جه هیون: من این کار رو نمیکنم!
نفس عمیقی کشید، فکر نمیکرد وندی همچین ریاکشنهای افتضاحی به این قضیه نشون بده.
جه هیون: حس میکنم باید برگردی سئول!
***
دکتر سئو وسایلش رو توی کیف مخصوصش گذاشت و از جاش پا شد.
جه هیون: حالش چطوره؟
دکتر: نیازی به نگرانی نیست، فقط کمر و زانوش ضرب دیده که با استراحت حل میشه، چندتا قرص برای تسهیل تو درمانش مینویسم حتما تهیه کنید.
و شروع به نوشتن اسم داروها تو نسخه کرد و اون رو به دست جه هیون داد.
جه هیون: خیلی ممنون!
آقای سئو لبخندی زدی و دستش رو، روی شونه ی جه هیون گذاشت: منو یاد جان میندازی... خیلی وقته ندیدمش!
جه هیون لبخندی زد: چرا یه سفر نمیرید آمریکا؟
اقای سئو: من از کره هیچ وقت خارج نمیشم!
جه هیون: بله درسته... جان همیشه میگفت شما خیلی به کره علاقه دارین.
اقای سئو: البته، اینجا وطن منه!
***
ته یونگ روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود و مارک هم روی مبل کناریش نشسته بود و مشغول دیدن فیلم نه چندان جالبی که پخش میشد بودن.
جه هیون هم همونطور که مشغول درست کردن یه شام هرچند ساده بود حواسش از آشپزخونه به ته یونگ بود.
جه هیون آخرین سری از سیب زمینیهای سرخ شدهی تو ماهیتابه رو تو بشقاب خالی کرد و اون رو، روی میز گذاشت.
جه هیون: شام حاضره.
مارک از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت، ته یونگ هم با هر سختیای که بود خودش رو به آشپزخونه رسوند و روی صندلی نشست.
شاید شامی مجلل نداشتن، شاید جمع سه نفره ای که داشتن تازه تشکیل شده بود ولی برای اونها حس صمیمیت خاصی ایجاد کرده بود...
***
جه هیون پردههارو کنار زد و حالا منظرهی زیبای اون روستا که تو شب فوق العاده شده بود رو به راحتی میتونستن از پنجره ببینن.
لامپهارو خاموش کرد و آباژور کنار تخت رو روشن کرد و کنار ته یونگ دراز کشید، دستهاشو زیر سرش گذاشت و به سقف نگاه کرد، هر دو سکوت کرده بودن و چیزی نمیگفتن،
که ته یونگ سکوت رو شکوند و شروع به صحبت کرد: امروز وقتی خواهرت اومد، حس میکردم یه موجود اضافی ام... طرز حرف زدن و نگاهش جوری بود که باعث میشد حالم از خودم بهم بخوره،
به سمت جه هیون چرخید: من اینقدر نفرت انگیزم؟
جه هیون نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به ته یونگ انداخت و گفت: هیچ دلیلی نمیبینم بخوای به وندی و حرفهاش اهمیت بدی!
ته یونگ: چرا؟
جه هیون: چون اون هیچ نقشی رو تو رابطهی ما ایفا نمیکنه که بخواییم اهمیتی بهش بدیم.
ته یونگ: ولی اون خواهرته... اگر مامان و بابات...
جه هیون نزاشت ته یونگ ادامه بده و چرخید سمتش و تو چشمهاش زل زد: یادت باشه اون خواهر من نیست! در ضمن برام اهمیتی نداره، هر اتفاقی که بیوفته، من این همه سال طبق خواستهی مادر و پدرم زندگی کردم! ولی الان میخوام فقط برای دوتامون زندگی کنم!
ته یونگ چیزی نگفت، در واقع نمیدونست چی بگه، ته دلش میترسید رابطشون خراب بشه...
جه هیون بوسهی آروم و داغی روی پیشونی ته یونگ زد: من دوستت دارم، خیلی خیلی زیاد، همین کافیه! همین کافیه برای اینکه از هیچی نترسی، نگران هیچی نباشی!
ته یونگ به سختی لبهاشو به لبهای جه هیون نزدیک کرد و بوسیدتش: منم... خیلی دوستت دارم!
***
YOU ARE READING
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanfictionCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...