جه هیون به ساعتش نگاه کرد؛ کارهاش فقط نیم ساعت توی سئول طول کشیده بود؟! اگر میدونست اینقدر زود کارهاش تموم میشه اصلا نمیومد سئول.
ماشین رو روشن کرد و دوباره راه روستا رو پیش گرفت، حدس میزد که تا الان حتما ته یونگ وسایلش رو چیده باشه، حس خوبی نسبت به اینکه ته یونگ رو مجبور به انجام کاری براش کرده نداشت، دلش نمیومد ته یونگ حتی ذرهای براش کار کنه! ولی راهی نداشت، به مارک هم آنچنان اعتمادی نداشت که کل وسایل مهمش رو بسپره دستش! ولی ته یونگ، یعنی دوست قدیمی جه هیون، تنها کسی بود که تو اون روستا میشد بهش اطمینان کرد.
به روستا که رسید ماشین رو جلوی خونهاش پارک کرد و پیاده شد، دم در خونه که رسید با ندیدن جعبهها فهمید که ته یونگ همشون رو برده، لبخندی زد و در رو باز کرد، کارگرها بهش سلام کردن و اونم متقابلا بهشون سلام کرد و به طبقه ی بالا رفت که کسی اونجا هم نبود، صدای گریه میشنید... فقط این فکر از ذهنش عبور کرد که ممکنه اون صدای گریهی ته یونگ باشه؟! مسلما مارک اهل گریه نبود! و هیچ کارگری هم تو این طبقه نبود.
سریعا سمت اتاقش رفت و در رو باز کرد که متوجه ته یونگ شد که عکسی رو گرفته تو دستش و بلند گریه میکنه.
حس کرد قلبش داره از جا کنده میشه؛ اصلا طاقت دیدن گریهی ته یونگ رو نداشت!
ته یونگ که متوجه شد کسی اومده تو اتاق، از جاش بلند شد و با دیدن جه هیون رو به روش، سرجاش میخکوب شد.
جه هیون: چ... چرا گریه میکنی؟
ته یونگ هیچی نگفت و برای چند لحظه به چهرهی جه هیون خیره موند، و بعد سریعا سمت جه هیون رفت و کاملا ناگهانی جه هیون رو بغل کرد و بلند زد زیر گریه.
جه هیون اونقدر تعجب کرده بود که برای چند لحظه فقط سرجاش ایستاده بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد، ولی بعد از چند ثانیه دستهاش ناخودآگاه دور کمر ته یونگ حلقه شدن.
ته یونگ با صدایی که از بغض میلرزید گفت: جه هیونی... دلم... تنگ شده بود...
جه هیون محکم ته یونگ رو در آغوش گرفت و پلکهاش رو، روی هم فشار داد، پس بالاخره ته یونگ همه چیز رو فهمیده بود!
***
جه هیون دقیقا نمیدونست چی باید بگه، حس میکرد زبونش بند اومده و قلبش به سینهاش محکم میکوبه که حرف بزن!
با بدبختی شروع به حرف زدن کرد: ته یونگی... من بیشتر... خیلی بیشتر دلم برات تنگ شده... میدونی خیلی سخت بود! خیلی سخت بود که میدیدمت و کنارت بودم ولی تو منو نمیشناختی! حتی با اینکه... اسممو بهت گفته بودم...
چند لحظه مکث کرد و گفت: ولی چرا منو یادت نمیومد؟! چرا
؟!
ته یونگ سرش رو به سینه ی جه هیون فشرد: من... نمیدونم... واقعا نمیدونم... انگار که یه تیکه از حافظهام از یادم رفته بود... خیلی چیزهارو امشب... بعد دیدن اون عکس یادم اومد!
جه هیون رو موهای ته یونگ بوسه ای زد و گفت : ببخشید... ببخشید که این همه مدت نبودم... ببخشید که همچین زندگیای داری... ببخشید که اون خانواده اذیتت میکنن...
ته یونگ سریعا گفت: معذرت خواهی نکن... اینا هیچکدوم تقصیر تو نیستن... هیچکدومشون!
جه هیون کمی ته یونگ رو از خودش دور کرد، تو چشمهاش برای چند لحظه خیره شد، چشمهایی که از اشک خیس بود! نمیدونست کار درستیه یا نه... اصلا چرا و به چه دلیل میخواد انجامش بده! ولی فقط حسی درون وجودش فریاد میزد که الان وقتشه...
با دستهاش صورت ته یونگ رو قاب گرفت و آروم آروم صورتش رو به صورت ته یونگ نزدیک کرد، هردو به چشمهای همدیگه زل زده بودن... جه هیون آروم لبهاشو روی لبهای ته یونگ گذاشت، و چشمهاشو بست و با عشق شروع به بوسیدن کسی کرد که سالها منتظرش بود، سالها عاشقش بود و تازه فهمیده بود چه حسی رو نسبت به این پسر داره.
ته یونگ از تعجب چشمهاش گرد شده بود ونمیدونست باید چی کار کنه، انتظار همچین چیزی رو نداشت، برای چند لحظه تو شوک بود ولی بالاخره درک کرد که تو چه موقعیتی قرار داره، دستهاش رو دور گردن جه هیون حلقه کرد و جواب بوسههاش رو با عشق داد...
***
جه هیون با صدای زنگ گوشیش بالاخره از خواب بیدار شد، دستش رو، روی عسلی کنار تختش کشید تا گوشیش رو پیدا کنه.
گوشی رو گرفت تو دستش و جواب داد: بله؟
-: سلام جه هیون، خواب بودی؟!
با شنیدن صدای پدرش سعی کرد کاری کنه که صداش نشون نده خواب بوده.
جه هیون :نه... بیدار بودم.
-: که اینطور... خواستم بهت بگم کسی خونه نیست، ناهار خونه ی مادربزرگت دعوتیم! وندی هم الان اونجاست، قبل از ساعت یک حتما اونجایی! یادت نره!
تو دلش حسابی به اون مهمونی ناهار فوحش داد: باشه... میام.
-: کاری نداری؟
جه هیون: نه.
-: خب پس خداحافظ.
خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد، از حرص چند بار سرش رو تو بالشت نرمش کوبید! حالش از مادربزرگش و هرچیزی که به اون مربوط میشد بهم میخورد ولی مجبور بود که به اون مهمونی بره.
از جاش بلند شد و گوشی رو تو دستاش گرفت و به طبقهی پایین رفت.
از دیروز حس بهتری نسبت به زندگیش پیدا کرده بود، یه ذوق عجیبی ته دلش بود...
موزیک پلیر گوشیش رو باز کرد و دنبال آهنگ مورد علاقهاش گشت تا یکمی فضای خونه رو هم شاد کنه.
< Last One by THE UNIT >
صدارو تا ته بلند کرد وگوشی رو، روی میز آشپزخونه گذاشت و در یخچال رو باز کرد، با دیدن صبحانهی حاضرش تو یخچال لبخندی رو لبش نشست.
مادرش شاید در ظاهر بهش اهمیت نمیداد ولی کارهایی که برای پسرش میکرد، هرچند هم کوچیک اونقدر برای جه هیون شیرین بود که باعث میشد هر وقت چیزی بین خودش و مادرش پیش میومد از یادش بره.
سینی رو از یخچال بیرون آورد و روی میز گذاشت، از سبد نون دوتا تیکه نون برداشت و تو سینی گذاشت، روی یکی از صندلیها نشست و برای خودش یه لقمهی حسابی پر از کره و مربا گرفت و قبل از خوردنش یکمی از آب پرتقال توی لیوان رو خورد.
گوشیش رو برداشت، از حسی که داشت و کاری که میخواست بکنه خندهاش گرفته بود، یه جورایی حس میکرد ته یونگ داره جادوش میکنه! از جانگ جه هیون اینجور ذوق زده شدن و احساسات عجیب و غریب داشتن حسابی بعید بود! برنامه کاکائو تاکش رو باز کرد و صفحهی چت با ته یونگ رو باز کرد و اولین پیام رو تو اون چتروم فرستاد.
"صبح بخیر <3"
چشمش به علامت پایین پیامش بود که هرچه زودتر بره و ته یونگ جوابش رو بده! هیچ وقت برای دریافت جواب هیچ پیامی اینقدر عجله و ذوق نداشت!
ولی هنوز بعد از گذشتن سه دقیقه، ته یونگ پیامش رو نخونده بود.
دلش میخواست پیام بده و بگه که چرا جوابش رو نمیده، ولی خیلی برای همچین رفتاری زود بود از نظرش.
همون لحظه پیام ته یونگ تو صفحهی چت ظاهر شد.
"صبح بخیر!"
با ناامیدی به گوشیش خیره بود، انتظار چیز بیشتر از اینو داشت، خودش هم فقط صبح بخیر گفته بود ولی از ته یونگ انتظار چیز بیشتری داشت!
سریعا تایپ کرد:
"خوب خوابیدی ؟"
فکر کرد که ته یونگ باز هم جوابش رو دیر میده ولی جواب ته یونگ سریعا روی صفحهی گوشیش ظاهر شد.
"برای اولین بار"
جه هیون از ذوق بلند خندید، حس میکرد دیوانه شده! از حرکاتش خندهاش میگرفت.
جه هیون: یعنی بخاطر من تونسته برای اولین بار خوب بخوابه؟!
دستش رو، روی قلبش گذاشت و خندید: وای خدایا دارم دیوونه میشم!
دوباره به پیام ته یونگ نگاه کرد، نمیدونست چی جواب بده، چیزهای مختلفی رو تایپ کرد و بعدش از فرستادنشون پشیمون شد، و در آخر:
"با اینکه هنوز بیست و چهار ساعت هم نگذشته ولی دلم خیلی برات تنگ شده، باز کی میتونم ببینمت؟"
خودش هم باورش نمیشد به این راحتی به یک نفر میگه دلش براش تنگ شده، از جانگ جه هیون تمام این کارها بعید بود!
ته یونگ جوابش رو داد:
"هر وقت بخوای"
و در کسری از ثانیه اموجی قلب تو چتروم ظاهر شد، جه هیون به راحتی میتونست صدای کوبیده شدن قلبش به سینه اش روبشنوه! ته یونگ حسابی اون رو تغییر داده بود...
***
YOU ARE READING
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanfictionCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...