مادربزرگ جه هیون برای یه مراسم فوق العاده همه ی تدارکات رو دیده بود، جوری که کسی نمیتونست حتی فکرش رو هم بکنه تمام تصمیم ها برای این ازدواج دقیقا در عرض سه روز گرفته شدن.
کلارا در اتاق رو باز کرد و بیرون اومد.خانم جانگ با ذوق بهش نگاه کرد: واو! این لباس جوری تو تنت میدرخشه که انگار برای تو ساخته شده.
کلارا که هنوزم از بابت ازدواج با مردی که هیچ حسی بهش نداشت ناراحت بود، لبخند تلخی به خانم جانگ زد.
خانم جانگ: امیدوارم جه هیون سر وقت بیاد و لباسش رو پرو کنه.
کلارا: حتما میاد!
خانم جانگ: هنوز که جواب پیاممو نداده... معلوم نیس باز کجاست!
***
جه هیون دستش رو روی موهای ته یونگ کشید و از صورتش کنارشون زد.
ته یونگ با چشمهایی که هر لحظه ممکن بود از خستگی بسته بشن به جه هیون خیره بود.
جه هیون: خیلی دوستت دارم... نه... عاشقتم!
ته یونگ لبخند تلخی زد و به سختی سرش رو به سر جه هیون نزدیک کرد و بوسیدتش: من بیشتر عاشقتم... جه هیون!
جه هیون: نباید اینقدر خسته ات میکردم.
ته یونگ انگشت اشارهاش رو روی لب جه هیون کشید: هیس! نمیخواستم تا یک سال دیگه دلم برای همه چی تنگ شه...
چند لحظه مکث کرد و گفت: البته که دلم برای همه چیز تنگ میشه...
سرش رو تو سینه ی جه هیون فرو برد و جه هیون ملحفه رو روی خودشون کشید.
ته یونگ: میدونم که برای بچه دار شدن باید چی کار کرد، خیلی سخته که بزارم با اون باشی، ولی فقط بهم قول بده همون یه باره؟
جه هیون بوسه ای رو موهای ته یونگ زد: همون یه باره! اونم فقط برای اینکه زودتر همه چیز تموم شه و برگردم پیشت!
ته یونگ: زود برمیگردی نه؟ بهم زنگ میزنی همیشه؟
جه هیون: اوهوم... قول میدم...
ته یونگ: تولدم سه ماه دیگه است، میای پیشم؟
ته یونگ اونقدر مظلومانه این درخواستش رو بیان کرده بود که جه هیون اگر میخواست هم نمیتونست نه بگه.
جه هیون: البته که میام... برات بهترین تولد رو میگیرم...
***
جه هیون وسایلی که لازمش بود رو توی کوله اش ریخت و برای لحظه ای از نگاه کردن به ته یونگی که خوابیده بود و حسابی کیوت شده بود دست نمیکشید.
با صدای باز شدن در، از پله ها پایین رفت که مارک رو دید.
جه هیون: هی پسر! برگشتی!
مارک لبخندی زد: سلام!
جه هیون: خوب شد که اومدی، حسابی جات خالی بود.
مارک: اوه مرسی، جایی داری میری؟
جه هیون: اوهوم... یه مدت بدون من باید زندگی کنین.
مارک: چرا!؟
جه هیون: میرم نیویورک تا کارایی که مادربزرگم گفته رو تموم کنم!
مارک: چه کارایی؟
جه هیون نفس عمیقی کشید و به ساعتش نگاه کرد: ببخشید مارک! بعدا بهت زنگ میزنم و همه چیزو تعریف میکنم، فقط تو این مدت مراقب ته یونگ باش.
مارک: باشه، ولی به نظر حالت خوب نمیاد!
جه هیون: وقتی مجبور باشی بخاطر اجبار دیگران عشقت رو ترک کنی همین میشه...
مارک: خیلی متاسفم جه هیون! ای کاش میتونستم کمکی کنم.
جه هیون دستش رو روی شونه ای مارک گذاشت: خیلی ممنونم ازت! با وندی هماهنگ کردم که هر چند وقت یه بار بهتون سر بزنه! البته که هنوز با ته یونگ کنار نیومده، ولی خداروشکر اونقدر دل رحم بود که حاضر شه بیاد اینجا و از تنهایی درتون بیاره.
مارک: اوه... به نظرت باید بهش همه چیو بگم؟
جه هیون: اوهوم... این کارو بکن! دیگه صبر کردن فایده نداره.
مارک: باشه جه هیون! امیدوارم سفر خوبی داشته باشی.
جه هیون مارک رو بغل کرد: مثل برادرم بهت اعتماد دارم مارک! خیلی هم ازت ممنونم!
***
جه هیون با بی حوصلگی زنگ در خونه ی مادربزرگش رو زد، حالش از این خونه بهم میخورد ولی راهی هم جز تحملش نداشت.
در باز شد و وارد خونه شد.
با دیدن پدر و مادرش و مادربزرگش برای احترام تعظیم کرد، مادرش سمتش رفت و اون رو توی آغوشش گرفت و دم گوشش گفت: واقعا متاسفم که این پیرزن لعنتی داره برای زندگیت تصمیم میگیره...
جه هیون: مهم نیس مامان، دیگه واقعا مهم نیست!
مادربزرگ: جه هیون عزیزم!
و رفت سمتشون.
مادر جه هیون پسرش رو ول کرد و این بار مادربزرگ بود که نوه ی عزیزش رو محکم در آغوش گرفته بود.
مادربزرگ: مرسی عزیزم، مرسی که اومدی!
جه هیون لبخند تلخی زد، باورش نمیشد به همین آسونی داره این اتفاقها میوفته.
مادربزرگ: لباست آماده است زودتر حاضر شو که تا دو ساعت دیگه باید کلیسا باشیم.
و جه هیون رو از آغوشش جدا کرد.
جه هیون: وندی کجاست؟
خانم پارک: اون خونده مونده تا خانم سونگ کارای میکاپش رو انجام بده!
جه هیون باشه ای گفت و سمت اتاقی که مادربزرگش بهش گفته بود رفت، به کت و شلوار آویزون شده از در کمد نگاهی انداخت.
از پوشیدن همچین لباسی و به همچین مناسبتی متنفر بود ولی راهی هم نداشت!
***
جه هیون جلوی کشیش ایستاده بود و تمام فامیلها تو اون کلیسای لعنتی حاضر بودن تا شاهد ازدواج تنها نوه ی پسر خانواده ی جانگ باشن.
به قیافه ی خوشحال مادربزرگش نگاهی انداخت، و بعد به قیافه ی متاسف خانوادهاش!
نگاهش به سمت وسط سالن کشیده شد، کلارا دست در دست مادرش نزدیک تر میشد بهش.
مادربزرگ با چشمهایی که از خوشحالی برق میزد بهشون خیره بود.
مادر کلارا دست دخترش رو تو دست جه هیون گذاشت و خیلی آروم گفت: میدونم که همه چیز از روی اجباره... ولی هیچ چیزی تقصیر کلارای من نیست! پس...
جه هیون تعظیمی کرد: بله میدونم... تمام حواسم بهش هست.
مادر کلارا لبخند تلخی زد، اونم ازازدواج تک دخترش با این وضعیت راضی نبود اما مگه کسی توانایی مخالفت با مادربزرگ جه هیون رو داشت؟
***
YOU ARE READING
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanfictionCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...