E08

133 33 2
                                    

ماشین رو به روی رستورانی که آدرسش رو از پدرش گرفته بود پارک کرد.
همون لحظه یکی از نگهبان‌های رستوران اومد تا ماشین رو به پارکینگ ببره، جه هیون پیاده شد و سمت در رستوران‌ رفت، واقعا نمیدونست رفتن سر یه قرار چجوریه و باید‌ چی کار کنه! در واقع هیچ علاقه‌ای هم به رفتن سر اون قرار مزخرف نداشت.
حتی‌ نمیدونست اون دختر چه قیافه‌ای داره!
سمت یکی از پیش‌خدمت‌ها رفت: من رزرو داشتم اینجا... به اسم جانگ جه هیون‌...
پیش‌خدمت تعظیم کرد و به میز کنار پنجره اشاره کرد: بله! مهمونتون هم اومده.
تشکر کرد و سمت اون میز رفت، دختری با موهای بلند بلوند رو به روی پنجره نشسته بود و به فضای بیرون از رستوران خیره بود.
کنار میز ایستاد که دختر متوجه‌اش شد و از جاش بلند شد و تعظیم کرد: سلام.
جه هیون هم سرش رو به نشونه ی سلام پایین آورد: سلام.
و رو‌ی صندلی مقابل دختر نشست.
جه هیون: جه هیون هستم و شما؟ 
دختر لبخندی زد: کلارا!
جه هیون هم سعی کرد به زور لبخند بزنه... اما واقعا نمیتونست حس واقعیش رو پنهان کنه.
جه هیون یکمی از لیوان آب رو به روش رو خورد و گفت: مادربزرگم رو از کجا میشناسی؟
دختر لبخندی زد: راستش من ایشون رو نمیشناسم.
جه هیون با تعجب به دختر نگاه کرد: پس چطور تورو انتخاب کرده؟!
دختر چند لحظه سکوت کرد و گفت: من معلم خصوصی بچه‌ی همسایه‌ی مادربزرگتون هستم، چند روز پیش ازم خواست بیام سر این قرار، نه شمارو میشناسم نه مادربزرگتون رو!  
جه هیون: پس چطور حاضر شدی بیای سر این قرار؟!
خنده ی آرومی کرد: البته عروس خانواده‌ی جانگ شدن خیلی خوبه... منم جات بودم سریعا قبول میکردم.
منوی رو میز رو برداشت و همونطور که به لیست غذاها نگاه میکرد، گفت: البته بدی‌های خاص خودش رو هم داره‌؛ به هرحال ما به نتیجه‌ا‌ی نمیرسیم... و منم از ترس اینکه مادربزرگم کسی رو برای جاسوسیم فرستاده باشه مجبورم به یه وعده‌ی ناهار دعوتت کنم... همین!
اونقدر جدی حرفهاش رو زده بود که دختر بیچاره نمیدونست در جواب چی بگه؛ فقط سرش رو به نشونه‌ی موافقت کمی پایین آورد. 
جه هیون پیش‌خدمت رو صدا کرد و دو پرس پاستای سبزیجات سفارش داد... حتی از دختر نپرسید که چی دوست داره بخوره.
بعد از رفتن پیش‌خدمت، بی مقدمه پرسید: خب معلم چی هستی؟
دختر آروم گفت: انگلیسی...
جه هیون به مسخره خندید: ازش متنفرم!
دختر از حرص گوشه‌ی لبش رو با دندون گزید: مهم نیست!
جه هیون: البته... خارجی هستی درسته؟ برای خارجی‌ها تو سئول این شغل راحت گیر میاد!
دختر اخم کرد و گفت: منطورتون چیه؟ 
جه هیون آروم خندید: هیچی هیچی...
چند لحظه تو سکوت سپری شد که جه هیون گفت: جدا از همه چیز، قیافه‌ی خوبی داری... کلارا!
دختر حس میکرد که جه هیون داره مسخرش میکنه برای همین گفت: نیازی به تعریفتون نیست.
جه هیون: نمیدونم شاید هم تو لیاقتش رو نداری!
همون لحظه پیش‌خدمت با سفارش‌ها اومد و غذاها رو، روی میز گذاشت و رفت.
جه هیون: میتونی شروع کنی، اینا مجانیه! خیلی بده که فقط یه ناهار مهمون جانگ جه هیون میمونی بجای یه عمر زندگی!؟
پوزخندی زد: تاسف برانگیزه!
دختر با حرص از جاش بلند شد: پیش خودتون چی فکر کردین که با من اینطوری‌ حرف میزنید؟ 
جه هیون با تعجب سرش رو بالا آورد و به دختر که ایستاده بود نگاه کرد: خوبی؟
دختر با حرص خندید: بله خیلی خوبم! با تشکر از سخنرانی جذابتون! و از ناهار مجانیتون هم خودتون لذت ببرید من محتاج ناهار مجانی شما نیستم.
و کیفش رو برداشت و با عصبانیت از رستوران بیرون رفت.
***
بعد از تموم کردن ناهارش و حساب کردن پول غذاها از رستوران بیرون اومد، که گوشیش زنگ خورد.
جواب داد: بله ؟
-: سلام آقای جانگ، کیم سوک مین هستم.
جه هیون : بله سلام آقای کیم.. من تو راهم!
-: آها... یکمی دیر کردین فکر کردم پشیمون شدین. 
جه هیون پوزخندی روی لبش نشست: نه...
-:پس فعلا!
جه هیون باز هم بدون این که خداحافظی بکنه گوشی رو قطع کرد، سوار ماشینش شد و راه افتاد سمت روستا.
همونجوری که رانندگی میکرد شماره‌ی جان رو گرفت و گوشی رو، روی اسپیکر گذاشت، بعد از چندتا بوق، جان جواب داد: سلام.
جه هیون: سلام خوبی؟ کارا چطور پیش میره؟
جان خندید: خوبم تو خوبی ؟ کارا هم مثل همیشه میگذره... چی شده؟!
جه هیون: شماره حسابی که تو بانک سئول باز کردم رو داری؟
جان: آره فکر کنم داشته باشمش... چی شده؟!
جه هیون: از حسابی که بهت گفتم به اسم خودت باز کنی پنجاه وون برام واریز کن...
جان با تعجب گفت: چه خبره؟! پنجاه میلیون؟!
جه هیون: آره میخوام زمین بخرم و خونه بسازم... تازه بیشتر از اینا نیازم میشه، فعلا فکر کنم پنجاه میلیون بسته
جان: تو که اراده کنی برات بهترین خونه رو تو گانگنام میخرن! دیگه این کارا واسه چیه؟ 
جه هیون: آره خب ولی مشکل اینجاست میخوام تو روستا خونه بسازم.
جان بلند زد زیر خنده: مسخره میکنی!؟ تو و روستا؟!
جه هیون جدی جوابشو داد: چرا باید مسخره کنم؟ جدی جدی میخوام تو روستا زندگی کنم!
جان: واسه‌ چی اونوقت؟
جه هیون: میخوام حواسم به یکی باشه...
جان: کی؟ عاشق شدی؟ عاشق یه دختر روستایی؟
خندید و ادامه داد: شبیه فیلما شد! پسر پولداری که عاشق یه دختر روستایی بدبخت میشه. 
جه هیون هم بخاطر حرفهای جان خنده‌اش گرفته بود: نه احمق!
جان: پس چرا حواست باید به یکی باشه؟ 
جه هیون واقعا نمیدونست چی باید بگه؛ در واقع هیچ دلیلی نداشت از اینکه میخواست همش در کنار ته یونگ باشه... خودشم نمیدونست چرا اینقدر به ته یونگ اهمیت میده!
جه هیون: نمیدونم.
جان: عجب، خیلی مشکوکه حرفات!
جه هیون: آره از نظر خودمم خیلی مشکوکه که نمیدونم چرا میخوام حواسم بهش باشه.
جه هیون که سخت مشغول فکر کردن درباره ی دلیل کارهاش بود و با جان هم حرف میزد، تازه متوجه ماشین جلوییش شد و دیر ترمز کرد و سپر جلوی ماشینش محکم به ماشین جلویی برخورد کرد.
جه هیون: من بعدا بهت زنگ میزنم.
گوشی رو قطع کرد و زیر لب گفت: لعنتی!
از ماشین پیاده شد و همون لحظه راننده‌ی ماشین جلویی هم پیاده شد.
جه هیون که از چهره‌ی اون فرد فهمید خارجیه به انگلیسی شروع به صحبت کرد: متاسفم... لطفا شماره‌ی حسابتون رو بهم بدید تا براتون پول خسارتش رو واریز کنم.
مرد که قدش حتی از جه هیون هم بلند تر بود نگاه کوتاهی به جه هیون انداخت: نیازی نیست.
با تاسف به جه هیون نگاه کرد: بیشترحواست به رانندگیت باشه.
جه هیون:  من خسارتش رو میدم، مشکلی نیست!
مرد گفت: گفتم که نیاز نیست، فقط شیشه چراغ شکسته، خرج زیادی نمیبره.
جه هیون تعظیم کرد: خیلی ممنون و متاسفم.
و سوار ماشینش شد و به راهش ادامه داد، سپر جلوی ماشینش تقریبا داغون شده بود و باید بعد از انجام قرار داد مربوط به خرید زمین میرفت تا یه فکری به حال ماشینش بکنه. 
***
(دو ماه بعد)
Taeyong's POV:
پاییز رسیده و من از این فصل متنفرم! هوا سرده و من همش باید به درخت‌های لعنتی برسم، مثل یه باغبون...
وقتی به مراحل پیشرفت ساخت خونه‌ی آقای جانگ نگاه میکنم واقعا به محل زندگیم احساس تنفر پیدا میکنم.
اینجا یه روستای تقریبا کوچیکه، ولی مطمئنم خونه‌ای که اون میسازه فوق العادست، واقعا پول‌دار بودن خیلی خوبه! کارگر‌هاش حدودا دوازده ساعت از روز کار میکنن و خیلی سریع میخوان ساخت خونه رو به پایان برسونن، خودش هم زیاد میاد تا کارهای خونه رو زیر نظر داشته باشه، ولی مثل اینکه فراموش‌ کرده که چه کسی باعث شد اصلا دستش به این زمین‌ها برسه....
با دیدن آقای کیم که به سمتم میاد سریعا میرم سمت درختهای پرتقال و یکی از پرتقال‌هارو میچینم.
آقای کیم: ته یونگ.
جوری وانمود کردم که متوجه اومدنش نشدم و‌ به چیدن بقیه ی پرتقال‌ها ادامه دادم.
آقای کیم صداش رو یکم بالا برد: ته یونگ با توام!
روم رو برگردوندم سمتش: بله؟
آقای کیم: بیا اینجا کارت دارم.
-: ولی باید پرتقال‌هارو بچینم!
آقای کیم: مهم نیست گفتم بیا!
به اجبار رفتم سمتش.
آقای کیم: میدونی که کارهای خونه‌ی آقای جانگ داره تموم میشه.
سرم رو‌ پایین انداختم: اوهوم...
آقای کیم: نمیدونم چرا ولی ازم خواست که بهت بگم بری پیشش.
آقای جانگ با من کار داشت؟! اونم بعد از دوماه؟
با تعجب بهش نگاه کردم: واقعا؟! چرا؟!
آقای کیم: نمیدونم... فقط زودتر برو پیشش... میدونی که خیلی واسه زمینی که خرید پول بهمون رسیده، باید پول‌های اضافی که ازش گرفتیم رو جبران کنیم...
با اخم بهم نگاه کرد: هرکاری گفت میکنی! حتی شده تمیز‌ کردن خونه‌اش و کار کردن تو زمینش.
واقعا از حرفش بهم برخورد... کاملا منظورش این بود باید نوکری آقای جانگ رو بکنم، ولی من واقعا اینو نمیخواستم! من حتی وقتی آقای جانگ رو میبینم نمیتونم عین آدم حرف بزنم چه برسه که چندین ساعت بخوام جایی باشم که اون هم اونجاست، واقعا چه مرگم شده! از وقتی پاش رو تو این روستا گذاشته یه جوره عجیبی شدم! حتی تا الان هم که ازم‌ خبر‌ نمیگرفت همش بهم برمیخورد!
-:باشه...
آقای کیم: حالا هم زود گورتو گم کن اونجا.
و رفت.
جعبه ی پرتقال‌هارو برداشتم و بردم تو آشپزخونه، از پله ها بالا رفتم تا برم تو اتاقم.
حالا نمیدونستم چی بپوشم، اصولا عادت ندارم لباس خاص و مناسبی بپوشم وقتی جایی میرم! اما برای ملاقات با آقای جانگ انگار همه چیز فرق میکنه...
در کمد رو باز کردم، لباس زیادی ندارم، یه پلیور زرشکی رنگ که از بقیه بهتر بود رو بیرونش آوردم و تنم کردم، شلوار کتان مشکیمو پوشیدم، و کلاهی که تا الان برای هوای سرد بیرون، سرم بود رو از سرم برداشتم که باعث شد موهام کلی به هم بریزه.
آینه‌ی کوچیکم رو، روی میز جوری گذاشتم که بتونم صورتم رو به خوبی توش ببینم.
نمیدونستم این کاری که قراره بکنم خوبه یا نه... اما انگار یه حس عجیبی منو بزور وادار به این کار میکنه!
موهام رو به سمت جلو شونه کردم که روی پیشونیمو هم پوشوندن، مدل موی خوبی بود.
از قیافه‌ام خند‌ه‌ام گرفت و آروم زیر لب گفتم: کیوت؟!
از حرفی که به خودم زدم خجالت کشیدم... واقعا این رفتارهای مزخرفم تو اون لحظه دسته خودم نبود! انگار وادار میشدم به انجامشون...
کلاه بافت همرنگ پلیورم رو، روی سرم گذاشتم که واقعا به طور فوق العاده ای قیافمو بامزه میکرد و من حسابی خنده ام گرفته بود!
با خوشحالی از پله‌ها پایین رفتم و خواستم از در برم بیرون که خانم کیم گفت: ته یونگ؟
برگشتم سمتش، قاشق چوبی دستش بود و دست دیگه اش به کمرش بود، و از آشپزخونه نگاهم میکرد: خیلی به خودت رسیدی... کجا داری میری؟
نمیدونستم چرا بهش دروغ گفتم ولی بهتره که ندونه... شاید حتی نزارن اقای جانگ رو ببینم!
-: هیچی میرم بیرون قدم بزنم.
خانم کیم ابرویی بالا داد: عجب!
سریعا خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون.
***

LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول Where stories live. Discover now