E09

127 31 3
                                    

Taeyong's POV:
آروم آروم تو مسیری که به خونه‌ی آقای جانگ میرسید قدم میزدم، هوا خیلی سرد بود و مطمئن بودم الان نوک بینیم قرمز شده، و من از این قیافه‌ام متنفر بودم.
راه زیادی تا خونه‌ی آقای جانگ نبود، بالاخره رسیدم.
با نگاه به خونه‌ی تقریبا کاملش دهنم وا مونده بود، یه خونه‌ی سه طبقه‌ی حسابی بزرگ، مهندس معمارش هرکسی که بود واقعا باید بهش افتخار کرد! توصیف همچین خونه‌ی زیبایی اونم تو روستا سخت ترین کاره...
با صدای یه نفر به خودم.
-:لی ته یونگ؟!
به سمت صدا برگشتم... این فرد همونی بود که اون روز با آقای جانگ اومده بود زمین رو ببینه، تعظیم کردم: سلام.
اومد سمتم: سلام، بیا داخل جه هیون منتظرته.
باشه‌ای گفتم و از چهارتا پله‌ی اول که با سنگ های مشکی رنگ پوشیده شده بود بالا رفتم، مثل اینکه کارهای خونه رو به پایان بود و چندین نفر مشغول سیم کشی برق بودن... کسی رو جز کارگرها اونجا ندیدم برای همین تصمیم گرفتم برم طبقه ی بالا‌، سمت راه پله مارپیچی فوق العاده زیبایی که گوشه‌ی سمت راست سالن بود رفتم و از پله‌ها بالا رفتم.
با دیدن آقای جانگ سریعا تعظیم کردم: سلام آقای جانگ.
بهم لبخند زد: سلام ته یونگ خوش اومدی.
همونطور که سرجام دم راه پله ایستاده بودم تشکر کردم.
آقای جانگ سمتم اومد: بیار داخل چرا اونجا ایستادی؟
طبق حرف آقای جانگ رفتم جلوتر.
آقای جانگ: ببخشید که مزاحمت شدم ته یونگ ولی به کمک نیاز داشتم و یادم رفته بود کسی رو برای این کمک از شهر بیارم... و اینجا هم جز تو کسی رو نمیشناسم!
کمک؟ منظورش چی بود؟ داشتم از کنجکاوی دیوونه میشدم؛ چیزی نگفتم و منتظر موندم ادامه بده.
آقای جانگ: یه سری وسایل قدیمی از شهر آوردم... خیلی برام مهمن! راستش برام کاری پیش اومده و باید سریعا برم سئول و نمیتونم وسایل رو همراه خودم به جایی که میرم ببرم! و اینجا هم وقت جابه‌جا کردنشون رو ندارم.
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: ممکنه برام وسایلم رو تو اتاق بچینی؟!
با چشمهای گرد شده از تعجب بهش نگاه کردم و انگشت اشاره‌امو سمت خودم گرفتم: م...من؟!
آقای جانگ لبخند زد: اوهوم...
نمیدونستم ذوق کنم یا از اینکه قراره براش کار کنم ناراحت بشم! منم متقابلا لبخندی زدم: باشه مشکلی نیست.
آقای جانگ: خیلی ممنون ته یونگ، جعبه‌هارو مارک دم در گذاشته.
دستش رو به سمت راه‌رو گرفت: اتاقی که انتهای اون راه رو هست جاییه که وسایلم رو باید ببری.
-: باشه آقای جانگ.
آقای جانگ: خب من باید برم! باز هم ممنون برای کمکت.
-: خواهش میکنم، من کار خاصی نمیکنم.
با لبخندی که زد چال‌های روی گونه اش معلوم شد و نمیدونم چرا من هم همزمان دلم حسابی غش و ضعف رفت.
سعی کردم به روی خودم نیارم.
آقای جانگ: خب خداحافظ!
تعظیم کردم: خداحافظ.
و آقای جانگ از پله‌ها پایین رفت، به اطرافم نگاه کردم، تا به حال تو همچین خونه‌ی زیبایی نبودم! سمت راه‌رویی که آقای جانگ گفته بود رفتم و در یکی از اتاق‌هارو باز کردم.
اتاقی بزرگ که یکی از دیوارهاش کاملا پنجره بود و فضای فوق العاده‌ی کوه‌ها و جنگل‌های اطراف رو نشون میداد.
به سقف نگاه کردم، با مدل‌های عجیب غریبی سقف رو گچ کاری کرده بودن و لوستر خیلی زیبایی ازش آویزون بود.
حدس زدم که اینجا باید اتاق مهمان باشه! آخه آقای جانگ گفته بود اتاق خودش انتهای راهروعه.
از اون اتاق بیرون اومدم و در اتاق آقای جانگ رو باز کردم که برای یه لحظه باعث شد کاملا کنترل خودم رو از دست بدم و بگم: وای!
مطمئنم اتاقش اندازه‌ی طبقه‌ی اول خونه‌ی ما بود! مثل اتاق قبلی یه دیوارش کاملا پنجره بود اما این اتاق دیوار بزرگتری داشت و رو به روی اون پنجره تراس خیلی بزرگی قرار داشت، یه در دیگه کنار در ورودی‌ اتاق بود که وقتی بازش کردم متوجه شدم سرویس بهداشتی هم میتونه زیبایی های خاص خودش رو داشته باشه!
و البته سرویس بهداشتی تو اون اتاق اندازه‌ی کل اتاق من و آقا و خانم کیم بود!
درش رو بستم و سمت کمد دیواری بزرگ اتاق رفتم؛ تو اون کمد کل زندگی من جا میشد!
پارکت مشکی رنگ کف اتاق حسابی اتاقش رو جذاب میکرد،
تختی که در واقع دو نفره بود ولی به نظر چهار نفره میومد سمت راست اتاق قرار داشت.
ترجیح دادم تا بیشتر از این محو اتاق آقای جانگ نشدم برم و وسایلش رو بیارم.
از پله‌ها پایین رفتم و از سه تا جعبه‌ای که دم در بود دوتاش رو برداشتم و بردم دم در اتاق آقای جانگ گذاشتم، و برگشتم و جعبه‌ی سوم رو هم از دم در برداشتم و به اتاق آقای جانگ بردم.
نمیدونستم حالا باید چی کار کنم؛ آقای جانگ بهم گفته بود وسایلش رو بچینم، اما این کار درستی نبود که به وسایل شخصیش دست بزنم! از طرفی هم اگر کاری که بهم گفته بود رو انجام نمیدادم خیلی بد میشد.
پس وسایلش رو براش میچینم!
جعبه‌ی اول رو باز کردم و متوجه کلی کتاب شدم‌، کتاب‌های داستان، کتاب‌های آموزش زبان انگلیسی و کتاب‌هایی که راجع به مدیریت بود.
حدس زدم حتما رشته‌ی تحصیلیش مدیریت باشه که همچین کتاب‌هایی رو داره!
کتاب‌هارو طبق موضوع تو قفسه‌های کنار کمد دیواریش چیدم. جعبه‌ی بعدی رو باز کردم و کاغذ نازکی رو که روی یک قاب عکس بود رو کنار زدم و به عکس‌ نگاه کردم؛ عکس آقای جانگ بود اونم تو مراسم فارغ تحصیلیش! پس اون درسش رو هم تموم کرده! باید سنش خیلی زیاد باشه، تکذیب کردن زیبایی منحصر به فرد آقای جانگ تو اون عکس برام سخت ترین کار بود.
قاب عکس بعدی رو بیرون آوردم و این بار عکس آقای جانگ و یه زن و مرد و دختری بود که مطمئنا پدر و مادرش و خواهرش بودن.
کنجکاویم رو نتونستم کنترل کنم و عکس رو از قاب درآوردم و پشتش روخوندم؛ اسم پدر و مادر آقای جانگ و خود آقای جانگ بود و...
جانگ وندی!
وندی؟! چقدر این اسم برام آشناست! عکس رو تو قاب گذاشتم و به قیافه‌ی دختر تو عکس نگاه کردم، راحت میشد فهمید که هیچ شباهتی به قیافه‌ی مادر و پدر و برادرش نداره!
خیلی حس عجیبی داشتم! اسم به طرز عجیبی برام آشنا بود ولی نمیدونستم از کجا با این اسم آشنا بودم!
قاب عکس بعدی رو بیرون آوردم و با دیدن عکس حسابی تعجب کردم؛ عکس پنج‌تا پسر بچه بود، چرا این عکس اینقدر آشناست؟ چرا قیافه‌های تو این عکس برام آشنان؟!
داشتم به عکس نگاه میکردم که حس کردم سردرد عجیبی سراغم اومد و برای لحظه‌ای چشمهام سیاهی رفت، درد سرم بیشتر میشد و حس عجیبی بهم میداد...
سعی کردم با هر بدبختی‌ای که سردردم برام ایجاد میکرد عکس رو از قاب در بیارم و وپشتش رو بخونم.
عکس رو از قابش درآوردم و نوشته‌های پشتش رو خوندم.
"۲۲ جولای ۲۰۰۱ - جزیره ی جیجو همراه با ناکاموتو یوتا - لی ته یونگ - کیم دویونگ - دونگ سی چنگ"
با دیدن اسم خودم پشت اون عکس برای لحظه‌ای حس کردم نه مغزم کار میکنه نه قلبم! یعنی اون پسری که تو عکس هست واقعا منم؟ چرا؟ یعنی من و آقای جانگ قبلا همدیگه رو میشناختیم؟! چرا بهم نگفته بود؟!
سردردم حسابی شدت گرفته بود و به راحتی نمیتونستم اطرافم رو ببینم و چشمهام هر لحظه از لحظه‌ی قبل دیدشون تار تر میشد...
(فلش بک ۲۲ جولای ۲۰۰۱)
خانم پارک به جه هیون اخم کرد: جه هیون عروسک ته یونگ رو ول کن!
جه هیون غر زد: نمیخوام!
و سعی کرد عروسک ته یونگ رو از دستش بکشه!
ته یونگ: یاااا عروسکمو ولش کن!
جه هیون: نمیخوام! چرا همش اون بغلته؟! میخوایم عکس بگیریم نباید عروسکتو بغل کنی!
خانم پارک: هوف! جه هیون کافیه اینقدر وقت تلف نکن میخوام عکس بگیرم.
یوتا: هی جه هیون مامانت الان عصبانی میشه‌ها!
جه هیون: خب چی کار کنم؟! به ته یونگی بگو عروسکشو ول کنه!
دویونگ سعی کرد دست جه هیون رو از عروسک ته یونگ جدا کنه: جه هیونی میشه عروسکشو ول کنی‌؟!
و با قیافه‌ی کیوت و ناراحتش به جه هیون نگاه کرد.
جه هیون اخم کرد و با قاطعیت گفت: نمیخوام! نِ / می / خوام!
سی چنگ کوچولو هم کنار یوتا آروم و ساکت ایستاده بود و چیزی نمیگفت.
ته یونگ سر جه هیون داد زد: خرگوشمو‌ ول کن جانگ جه هیون!
جه هیون هم متقابلا داد زد و بازم حرفش رو تکرار کرد: نمیخوام!
ته یونگ بازم داد زد: چرا!؟
جه هیون هم با داد گفت: نباید اونو بغل کنی!
ته یونگ : پس چیو بغل کنم؟! من باید خرگوشمو بغل کنم!
جه هیون زد زیر گریه و عروسک ته یونگ رو ول کرد و رفت سمت مامانش و بغلش کرد: مامانی چرا من عروسک نیستم؟!
(پایان فلش بک)
نفهمیدم چطور و چجوری، سردردم یهو قطع شد! داشتم دیوونه میشدم! این صحنه‌هایی که به ذهنم هجوم آورده بودن... اینا همشون... همشون رو یادم میاد! ولی... چرا تا الان یادم نبود؟! چرا باید این خاطرات تو حافظه‌ام نباشن!؟ چه بلایی سرم اومده بود!
عکس رو تو دستام گرفتم و بهش زل زدم، به قیافه‌ی قهر کرده ی خودم و قیافه‌ی ناراحت جه هیون که معلوم بود حسابی قبل از عکس گرفتن گریه کرده! بیشتر به عکس خیره شدم، ناخودآگاه انگشتم رو، روی صورت جه هیون کشیدم: جه هیونی... این... این آقای جانگ واقعا تویی؟
قطره اشکی از چشمم پایین اومد و روی گونم لیز خورد، و بعد از اون، هجوم سیل اشکهام رو، روی گونه ام حس میکردم، باورم نمیشد! همه‌ی اینها خیلی یهویی به یادم اومدن، نمیتونم درکشون کنم، نمیتونم باور کنم!
صدای هق هقم اونقدر بلند شده بود که خودم هم تعجب کرده بودم، دلم خیلی تنگ شده بود، دلم خیلی برای جه هیونی تنگ شده بود!
***

LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول Where stories live. Discover now