"به سمت چپ برید"
طبق گفتهی جیپیاس ماشین که آدرس محل زندگی ته یونگ رو براش تعیین کرده بود، به سمت چپ رفت و بعد از چند لحظه جاده خاکی شد؛ اطراف جاده درختهای بلند گردو بود و فضای زیبایی ساخته شده بود، جادهی خاکی طولانی رو که طی کرد به جادهای رسید که اطرافش پر از مزرعه و زمینهای کشاورزی مختلف بود؛ هوا تقریبا اونجا گرم تر شده بود و به همین دلیل کولر ماشین رو روشن کرد و شیشههارو بالا داد؛ آدمهای مختلفی تو زمین و مزرعشون مشغول کار بودن و بچهها هم سرگرم بازیهای مختلف.
طبق گفتهی جیپیاس همونطور جاده رو میرفت.
"به مقصد رسیدید"
سریعا با شنیدنش ترمز کرد و به اطرافش نگاه کرد؛ مثل جاهای قبل هنوز هم خونههای روستایی و مزرعه دورش دیده میشدن.
کاغذی که مادرش بهش داده بود رو نگاه کرد
"مزرعهی آقای کیم؛ شغلشون فروش سیبه."
ماشین رو خاموش کرد و عینک دودیش رو گذاشت و پیاده شد.
سمت یکی از مزرعهها رفت که درختهای زیادی داشت، نزدیک تر که شد فهمید درختهای سیبه و درست اومده. صداهایی به گوشش رسید که باعث شد کمی عقبتر بره و پشت یکی از درختها خودشو قایم کنه.
صدای فریاد مردی از دور میومد.
-: مفت خورِ لعنتی! پس کی قراره اون سیبای لعنتیو بچینی!؟ کوری!؟ دارن میپوسن!
جه هیون از تعجب چشمهاش گرد شد؛ حتی تصور اینکه مخاطب داد و بیداد اون مرد ته یونگ باشه حسابی میترسوندتش.
تو افکارش بود که حس کرد یه چیزی اون سمت درخته،
سعی کرد چیزی نگه تا کسی متوجهاش نشه؛ با شنیدن صدای گریهای که از اون سمت درخت میومد؛ حس عجیبی بهش دست داد.
نگاهی به فردی که اون سمت درخت نشسته بود و به تنهی درخت تکیه داده بود انداخت؛ پسر لاغر اندامی با موهای بهم ریختهی صورتی رنگ، که یک تیشرت سفید رنگ نازک و گشاد تنش بود و شلوار جینی که حسابی قدیمی به نظر میومد.
با تعجب به اون پسر خیره بود؛ میخواست اسمش رو صدا کنه ولی هرکاری میکرد جراتشو پیدا نمیکرد.
نفسشو تو سینهاش حبس کرده بود و هر لحظه میترسید اون پسر متوجهاش بشه.
***
تصمیم داشت سریعا از اونجا بره؛ ولی یکمی دیر شده بود برای اون تصمیم...
-: کی اونجاست؟
با شنیدن صداش از ترس به خودش لرزید، و سعی کرد واکنش نشون نده و بره.
یهو دستی پاچهی شلوارش رو کشید؛ با چشمهای گرد به دستهای ضعیف و لاغری که شلوارش رو محکم گرفته بودن خیره شده بود.
-: چرا حرف نمیزنی؟
میخواست جوابی بده اما حس میکرد زبونش بند اومده؛ فکرشم رو هم نمیکرد اینجوری با ته یونگ رو به رو بشه.
جه هیون: م... من...
ته یونگ دستش رو از شلوار جه هیون برداشت و از جاش بلند شد و رو به روی جه هیون ایستاد.
جه هیون سریعا عینک دودیش رو گذاشت.
ته یونگ: بهت نمیاد اینجایی باشی...
جه هیون: خب...
بعد از این همه سال تازه داشت چهرهی ته یونگ رو میدید و سختترین کار براش پاسخگو بودن به سوالهای ته یونگ بود در اون لحظه...
ته یونگ چند لحظه مکث کرد و گفت: چرا خشکت زده؟
لبخند بیجون و تلخی زد و در ادامه گفت: دیدن یه همچین آدمی برات خیلی رقت انگیزه، نه؟
جه هیون سریعا زیر لبش زمزمه کرد: نه...
ته یونگ: دروغگوی خوبی نیستی... به هر حال من کلی کار برای انجام دادن دارم و نمیتونم منتظر این باشم که بدونم چرا اینجایی!
تعظیم کوتاهی کرد: پس خداحافظ.
و ته یونگ رفت سمت درختهای سیب و جعبه ی بزرگی که روی زمین گذاشته بود رو برداشت و شروع کرد به چیدن سیبها.
جه هیون سریعا از اونجا دور شد و سوار ماشینش شد؛ عینکش رو درآورد و انداختتشروی صندلی کمک راننده.
سرش رو، روی فرمون گذاشت و بلند زد زیر گریه.
***
خانم پارک کیفش رو، روی میز گذاشت: برادرت هنوز برنگشته؟
وندی که مشغول جمع و جور کردن کتابهاش بود، گفت: نه!
خانم پارک: هوف! نیومده شروع کرد کاراشو.
وندی: چی شده مامان؟
خانم پارک روی کاناپه نشست :چیزی نشده... یه لیوان آب میاری برام؟
وندی : باشه.
و سمت آشپزخونه رفت و یه لیوان آب برای مادرش آورد؛ لیوان رو به خانم پارک داد که همون لحظه در باز شد و جه هیون همونطور که لنگ میزد اومد داخل.
وندی با دیدن وضعیت جه هیون سمتش رفت و زیر بغلش رو گرفت: داداش خوبی؟
خانم پارک سریعا از جاش بلند شد: جانگ جه هیون! مست کردی؟
جه هیون که معلوم بود تو حال خودش نیست کمی خندید: نه! من مست نیستم...
و بلند خندید.
وندی با ترس به برادرش که هر لحظه ممکن بود از مستی بیهوش بشه خیره بود.
خانم پارک هم سمت جه هیون رفت و با کمک وندی؛ بردنش به اتاقش و خوابوندنش روی تخت.
خانم پارک پتو رو، روی جه هیون مرتب کرد و خواست بره که جه هیون مچ دستش رو محکم گرفت و با بیحالی گفت: مامان...
خانم پارک: جانم؟
جه هیون با بغض گفت: مامان امروز ته یونگی رو دیدم...
خانم پارک از اینکه جه هیون باز داشت درمورد ته یونگ حرف میزد پلکهاشو از عصبانیت روی هم فشرد.
جه هیون : میدونی... خیلی لاغر شده بود...
لبخند تلخی زد و اشکهاش روی گونهاش سرازیر شدن: قبلا هم لاغر بود ولی الان خیلی... خیلی لاغر شده...
خانم پارک سعی کرد دستش رو از دست جه هیون بکشه بیرون: بهتره استراحت کنی!
جه هیون محکمتر دست مادرش رو گرفت: اونو اذیت میکنن... اون خانواده اذیتش میکنن... ته یونگی... همش براشون کار میکنه...
خانم پارک کمی صداش رو بالا برد: کافیه جه هیون!
جه هیون با هق هق گفت: چطور تونستی بزاری اون لعنتیا ته یونگی رو ببرن؟ مامان چجوری میخوای خودتو ببخشی !؟
گریه میکرد و داد میزد: چجوری!؟
خانم پارک با عصبانیت دست جه هیون رو از دست خودش جدا کرد و متقابلا سر جه هیون داد زد: بسه!
و از اتاق جه هیون بیرون رفت و در رو محکم پشت سر خودش بست؛ وندی که دم در ایستاده بود با تعجب به مادرش خیره بود.
خانم پارک نگاهی به وندی انداخت: توام برو سر درست.
و رفت سمت اتاقش و وندی رو با کلی سوالهای عجیب غریب تو ذهنش تنها گذاشت.
***
دستمال کاغذی رو چند بار تا کرد و روی زخم پاش گذاشت.
-: آی میسوزه...
تمام دست و پاهاش زخمهای کوچیک و بزرگ داشت و همشون نشونهای از زحماتی بود که تو این باغ میکشید؛ وقتی به خاطرات بچگیش فکر میکرد هیچجوره نمیتونست درک کنه که چرا به این روز افتاده!
خونهاشونو کاملا یادش بود؛ سه طبقه بود با پله های مارپیچی که از وسطشون لوستر زیبایی آویزون بود؛ یادش میومد وضع مالیشون اونقدر خوب بود که بیشتر اوقات خارج از کشور بودن و تمام اسباب بازیهای ارزون و گرون قیمت اون زمان رو داشت، در واقع ته یونگ واقعا چند سالی از عمرش رو مثل یه شاهزاده زندگی کرده بود و وضعیتش با زمان حال کاملا متفاوت بود... همه ی زندگی رویاییش با یه تصادف وحشتناک خراب شد، وقتی پدر و مادرش تو تصادف مردن... ته یونگ رو پیدا کردن و به نوانخانه بردن... از اون روز همه چیز تغییر کرد، ته یونگ شاد و شیطون تبدیل به یک پسر بچهی گوشه گیر وساکت شد، و تنها دل خوشیش عروسکی بود که روز تصادف همراه خودش داشت، در واقع تنها یادگاری باقی مونده از خانواده اش!
از پنجره به بیرون خیره شد؛ هوا کاملا تاریک و صاف بود و به راحتی میشد ستارههای زیادی رو دید.
دستش رو بالا برد و رو به آسمون گرفتتش: مامان و بابا یعنی شما اونجایید؟ منو میبینید؟
بغضش رو قورت داد و گفت: دلم خیلی براتون تنگ شده... حتی...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: حتی نمیتونین تصور کنید ته یونگ کوچولوتون چه زندگی سختی رو داره میگذرونه... ته یونگ الان بیست و یک سالشه... ولی ... از یه بچهی پونزده ساله هم ضعیف تره...
دستش رو، روی چشمهاش کشید: دلم میخواد بیام پیشتون؛ باز باهم زندگی کنیم... بازم شاد باشم... من واقعا دلم اینارو میخواد...
از شدت گریهاش به هق هق افتاد: دلم نمیخواد پیش اینا بمونم... دلم نمیخواد براشون کار کنم...
***
YOU ARE READING
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanfictionCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...