جلوی در نوانخانه ماشین رو نگه داشت و پیاده شد.
خلوت بود چون نزدیک ظهر بود و هوا هم خیلی گرم بود؛ مسلما بچه ها دوست نداشتن تو گرما بازی کنن.
وارد ساختمون شد که صدای داد و بیداد شنید.
"خواهرمو چی کار کردین؟"
متوجه پسری شد که جلوی در دفتر مادرش در حال داد و بیداده و خدمه سعی داشتن اونو بیرون ببرنش.
پسر داد زد: چطور ممکنه اون اینجا نباشه؟ من یادمه مادر و پدرم وندی رو دم در اینجا گذاشتن!
خانم پارک رو به روش قرار گرفت: چه مدرکی داری که اثبات کنی همچین فردی به نوانخانه ی ما آورده شده؟
پسر چند لحظه سکوت کرد: مدرکی ندارم... چون وقتی اونو آوردن اینجا من سن زیادی نداشتم... که چیز خاصی یادم بمونه ولی مطمئنم وقتی از کنار نوانخانه رد شدیم تا بریم، یکی از مستخدمها وندی رو برد داخل نوانخانه!
داد زد: نمیتونی اینو انکار کنی!
جه هیون جلوتر رفت: چی شده؟
خانم پارک با دیدن پسرش و فکر اینکه پسرش تمام مکالمات رو شنیده باشه، ترس عجیبی به جونش افتاد: تو اینجا چی کار میکنی؟
جه هیون جواب سوال مادرش رو نداد: فعلا باید از شما بپرسم که اینجا چه خبره؟ چرا بهش دروغ میگی؟
پسر با تعجب به جه هیون نگاه کرد: تو درمورد خواهر من میدونی؟
جه هیون: البته!
خانم پارک جه هیون رو کنار زد: میفهمی چی میگی؟
جه هیون: شما تو این مدتی که اومدم کره فهمیدین دارین چجوری باهام رفتار میکنید؟ فهمیدین درمورد عضو جدید خانوادمون همچین دروغی گفتید؟ من برات چیام مامان؟ نه اصلا برای تو و بابا چیام؟ یه ربات که با اون بتونید پول پارو کنید؟
خانم پارک جلوی همه سیلی محکمی به صورت جه هیون زد: خیلی پررو شدی!
جه هیون دستش رو، روی گونهاش گذاشت و پوزخندی زد: باشه... خودت خواستی مامان!
خانم پارک سیلی دیگه ای بهش زد: خفه شو!
جه هیون هنوز باورش نمیشد مادرش بخاطر از دست ندادن وندی... دختر بی خانوادهای که اونو به فرزندی گرفته بودن حاضر بود پسرش رو که از گوشت و خون خودشه رو بزنه.
جه هیون: ممنون مامان بابت این سیلیهات... الان فهمیدم ارزشم تو این خانوادهی لعنتی چیه!
به پسر نگاه کرد: اگر میخوای درمورد خواهرت بدونی باهام بیا.
و میخواست از اونجا بیرون بره که مادرش محکم دستش رو گرفت: فکر احمقانهای به سرت نزنه جانگ جه هیون! نمیخوام تهدیدت کنم... ولی از این کارت پشیمون میشید
جه هیون که پشت به مادرش ایستاده بود لبخند تلخی روی لبهاش نشست و دستش رو محکم از دست مادرش بیرون کشید: تو برای اولین بار پسرتو زدی... تهدید کردن دیگه در مقابلش چیزی نیست!
و با قدمهای سنگین و بلند از اونجا بیرون رفت.
***
به محض اینکه سوار ماشینش شد شمارهی جان رو گرفت،
بعد از چندتا بوق صدای خستهی جان پشت گوشی پیچید: هی پسر میدونی ساعت چنده؟
جه هیون: مهم نیست... یه کار مهم و ضروری دارم.
جان: چی؟
جه هیون: تمام حسابهامو خالی کن و یه حساب به اسم خودت بساز و پولهارو واریز کن بهش.
جان با تعجب گفت: حالت خوبه جه هیون؟ چی شده؟
جه هیون کاملا جدی و قاطعانه جواب داد: کاری که گفتمو بکن.. اگر نمیخوای دوتامون شبها تو رستورانهای نیویورک ظرف بشوریم!
و تماس رو قطع کرد، همون لحظه یکی با دستش به شیشه زد.
جه هیون شیشه رو پایین داد: بله؟
پسری که تا چند دقیقهی پیش داشت تو نوانخانه داد و بیداد میکرد گفت: درمورد خواهرم چی میدونی؟
جه هیون: سوار شو بهت میگم.
پسر هم طبق گفتهی جه هیون سوار ماشین شد.
جه هیون بلافاصله ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
جه هیون: من جانگ جه هیون هستم و تو؟
-: مارک لی.
جه هیون: خارجی هستی؟
-: اوهوم... کانادا...
جه هیون: باید از اولش به اون دختر شک میکردم که نه قیافش شبیه کسی تو خانوادمون بود و نه اسمش کرهای بود.
-: درمورد خواهرم حرف میزنی؟
جه هیون خندید: باید بدونی خواهرت در حال حاضر خواهر منم هست.
مارک با تعجب گفت: چی؟ منظورتو نمیفهمم!
جه هیون: یعنی مسئول اون نوانخانه خواهرتو به فرزندی گرفته... جانگ وندی حالا دختر خانوادهی جانگه... و امروز تک پسر اون خانواده بخاطر همین دختر دو بار از مادرش سیلی خورد... محشره!
مارک: یعنی اون زن داشت دروغ میگفت؟ ولی... خواهرم الان پیش اونه... چجوری باید خواهرمو ببینم؟!
جه هیون نگاهی به مارک انداخت: من کاری میکنم خواهرتو ببینی... حتی اونو ببری پیش خانوادهات و با هم زندگی کنین... ولی باید برام کاری انجام بدی!
مارک: چه کاری؟ من برای دیدن خواهرم هر کاری میکنم.
ماشین وارد جادهی خاکی که تو مسیر محل زندگی ته یونگ بود، شد.
جه هیون: وقتی رسیدیم بهت میگم.
***
چند لحظه تو سکوت سپری شد که جه هیون شروع کرد به حرف زدن: من وقتی بچه بودم رفتم آمریکت و تازه یک هفته است برگشتم سئول... و تا همین یک هفتهی پیش خبر نداشتم که خواهری هم دارم! نمیدونم شاید تا امروز تصور خوبی راجع به مادرم داشتم ولی با اتفاقاتی که امروز پیش اومد کاملا ازش ناامید شدم.
نگاهی گذرا به مارک انداخت: جایی که دارم میریم یه روستاست؛ تصمیم دارم اونجا یه زمین بخرم و دور از خانوادهام زندگی کنم.
مارک حرفی نمیزد و منتظر بود جه هیون حرفهاشو بزنه.
جه هیون: برای اینکه بتونم کنار یکی از مهمترین آدمهای زندگیام باشم... کسی که مثل خواهرت بخاطر مادرم یه زندگی جدید پیدا کرده... البته خواهر تو وارد زندگی خیلی خوبی شد... ولی اون نه! برای همین باید کمکش کنم!
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: من تو سئول هیچ دوستی ندارم؛ پس واقعا برای ساختن یه زندگی جدید تو این روستا نیاز به کمک دارم؛ اگر بتونی بهم کمک کنی منم کاری میکنم که خواهرتو با خودت ببری... به هر حال اون خواهرته و تو حق داری همین الان پاشی بری دم خونمون و بخوای اون باهات بیاد... ولی مادر و پدر من مثل مادر پدرای دیگه نیستن ... به هیچ وجه راضی نمیشن!
مارک بلافاصله گفت: من کمکت میکنم... شاید برای قضاوت کردن زود باشه ولی به نظر آدم خوبی میایی.
جه هیون لبخندی زد: ممنون .. این اعتمادت بی جواب نمیمونه!
همون لحظه گوشی جه هیون زنگ خورد.
جه هیون گوشیش رو برداشت و جواب داد: بله؟
-: سلام، شما جانگ جه هیون هستید؟
با شنیدن اون صدای آشنا فهمید چه کسی پشت خطه؛ لبخندی رو لبهاش نشست: بله.
-: من ته یونگام... یادتون میاد؟
جه هیون: البته که یادمه... با پدرتون حرف زدید؟
ته یونگ : اوهوم... اون زیاد به من اعتماد نداره برای همین خواست با خودتون حرف بزنه... برای همین شمارتون رو بهش دادم.
جه هیون : مشکلی نیست؛ من با خودش هم حرف میزنم... راستی من نزدیکی روستا هستم، میخواستم بدونم اگر امکانش هست نگاهی به زمین بندازم؟
ته یونگ : بله البته...
جه هیون : خب پس... فعلا خداحافظ.
ته یونگ : خداحافظ.
جه هیون با لبخند گوشی رو قطع کرد و رو به مارک گفت: کسی که پشت خط بود... همونیه که بهت گفتم برام یکی از مهم ترین آدمهای زندگیمه.
مارک آروم خندید: از چهره اتون مشخص بود...
جه هیون هم متقابلا خندید: باورم نمیشه اینقدر راحت کنترل همه چیز رودر مقابلش از دست میدم.
مارک : باید دختر خوشبختی باشه که اینقدر برای شما مهمه!
جه هیون بلند خندید: اون دختر نیست.
مارک با تعجب نگاهش کرد: آها...
***
ته یونگ در کمد لباسهاش رو باز کرد... شاید لباسهای آنچنان زیادی نداشت... ولی برای فردی با وضعیت اون، خیلی خوب بود.
تیشرت راهراه مشکی و قرمزشو بیرون کشید و تنش کرد،
به شلواری که پاش بود نگاهی انداخت: اگر بیشتر از این پاره بشه... دیگه هیچی ازش نمیمونه!
با ناراحتی شلوار مشکی رنگش رو از کشوی لباسهاش بیرون آورد و پاش کرد، شلوار تقریبا تنگی بود و پاهای لاغرش رو لاغرتر از حالت عادی نشون میداد.
آروم آروم وارد اتاق آقا و خانم کیم شد و تو آینه ی اتاقشون، به خودش نگاهی انداخت و روی موهاش دست کشید.
-: یادم نمیاد کی بود که بهم گفت صورتی بهم میاد... ولی ازش ممنونم... من عاشق این موهام!
و با خوشحالی موهاش رو شونه کرد.
به چهرهی خندونش تو آینه نگاه کرد: لی ته یونگ خیلی وقت بود نخندیده بودی!
با خوشحالی قدمهای بلند برداشت و به طبقه ی پایین رفت؛ خودش هم نمیدونست چرا ولی از امروز صبح که با اون پسر ملاقات کرده بود حس خوبی داشت.
وارد آشپزخونه شد و در فریزر رو باز کرد و ظرف یخ رو بیرون آورد و روی میز گذاشت.
لیوانی از جاظرفی برداشت و روی میز گذاشت، ظرف شربت رو از یخچال درآورد و تا نصف لیوان از اون شربت ریخت و بقیه ی لیوان رو از آب پر کرد و با قاشق شروع کرد به هم زدن شربت گیلاس؛ چند تیکه یخ تو لیوان ریخت و یه قاشق شربت خوری هم تو لیوان گذاشت که یکی در زد.
با استرس سریعا میز رو مرتب کرد و رفت سمت در و بازش کرد. جه هیون و فرد ناشناختهای رو به روش بودن.
ته یونگ : سلام آقای جانگ...
جه هیون با دیدن ته یونگی که حسابی به خودش رسیده بود، لبخند به شدت عمیقی روی لبهاش نشست ولی سریعا خودش رو جمع کرد: سلام ته یونگ...
به مارک اشاره کرد و گفت: مارک لی دوستم! اومدیم زمین رو ببینیم.
ته یونگ : باشه... و در رو بست و باهاشون به بیرون از خونه رفت: زمین برنجمون یکمی با اینجا فاصله داره
جه هیون: یعنی باید با ماشین بریم؟
ته یونگ سریعا گفت: نه نه ! اونقدرا هم دور نیست... دنبالم بیایید.
و ته یونگ جلوتر از مارک و جه هیون حرکت کرد، ته یونگ حسابی ناراحت بود... از اینکه شربت گیلاسی که درست کرده بود فقط یه دونه بود و اون رو مخصوص جه هیون درست کرده بود... اما وقتی در رو باز کرد با یه غریبه هم رو به رو شد... نمیدونست چرا ولی بخاطر همین موضوع از مارک بدش اومده بود!
بعد از چند لحظه ته یونگ ایستاد و به زمین کناریش اشاره کرد: اینجاست.
جه هیون و مارک هم متقابلا ایستادن و به زمین نگاه کردن
جه هیون: جای خوبیه... چند متره؟
ته یونگ چند لحظه فکر کرد و گفت: مطمئن نیستم ولی بیشتر از پونصد متره!
جه هیون : خوبه... من هم نیازی به زمین بزرگتراز این ندارم .
ته یونگ چیزی نگفت.
جه هیون: به نظرت میتونم این اطراف خونهای هم بسازم؟ آخه برام خیلی سخت میشه هر روز از سئول بیام اینجا.
ته یونگ: چرا هرروز بیایید؟ میتونید کارگر استخدام کنید... به شما هم نمیاد از لحاظ مالی مشکلی داشته باشید!
جه هیون خندید: البته که اینطوره... ولی خب ترجیح میدم خودم همه کاراشو انجام بدم.
ته یونگ: هوم...
با دستش به زمینهای اطراف اشاره کرد: میبینید که زمین خالی اینجا زیاده... وقتی آقای کیم باهاتون تماس گرفت ازش بخواید شمارهی صاحب این زمینهارو بهتون بده تا ازشون زمین بخرید و خونه هم بسازید.
جه هیون: چه خوب... به هر حال مرسی ته یونگ...
ته یونگ: خواهش میکنم... من کاری نکردم.
کمی مکث کرد و گفت: خب من دیگه برمیگردم خونه...
جه هیون سریعا به بازوی مارک زد.
مارک هم بلافاصله گفت: ببخشید... هوا خیلی گرمه اینجا... میشه یه لیوان آب بهم بدین؟
ته یونگ با اینکه از صمیم قلبش از مارک بدش میومد ولی راه دیگهای نداشت.
باشهای گفت و به سمت خونه برگشتن.
ته یونگ مطمئن نبود که این حرف رو بزنه یا نه... ولی به عنوان تعارف بیانش کرد: اگر خیلی گرمتونه بیاید داخل... براتون پنکه روشن میکنم...
مارک سریعا گفت: واقعا ممنون و سریعا بعد از وارد شدن ته یونگ به خونه پشت سرش رفت داخل... جه هیون از کارای مارک حسابی خندش گرفته بود... اونم وارد خونه شد و درو پشت سرشون بست.
ته یونگ پنکه رو روشن کرد و وارد آشپزخونه شد.
مارک سریعا روی مبل نسبتا قدیمی نشست ولی جه هیون، ته یونگ رو زیر نظر داشت و این کارش از چشمهای ته یونگ پنهان نبود.
متوجه لیوان شربت روی میز شد: خودت اونو درست کردی؟
مارک از جاش بلند شد و به مقصد نگاه جه هیون، خیره شد: اوه شربت گیلاس! خیلی ممنونم ته یونگ شی ولی من فقط یه لیوان آب میخواستم!
ته یونگ میخواست سر مارک داد بزنه که اون شربت رو برای جه هیون درست کرده، ولی چاره ای نداشت، از روی اجبار لیوان شربت رو سمت مارک گرفت و لبخند زورکی زد: شما مهمون ما هستید و اگر پدرم بفهمه فقط یه لیوان اب به مهمونمون دادم حسابی از دستم دلخور میشه.
مارک تشکر و کرد و لیوان شربت رو گرفت و یه نفس همشو سر کشید.
ته یونگ با حرص به شربت خوردن مارک خیره بود،
جه هیون که این چهرهی ته یونگ رو دید حس کرد حتما ته یونگ این شربت رو برای خودش درست کرده و حالا اونا باعث شده بودن ته یونگ شربت گیلاس مخصوص خودش رو از دست بده.
جه هیون: متاسفم ته یونگ... مزاحمت شدیم.
ته یونگ با شنیدن صدای جه هیون حالت چهرهاش از یه آدم عصبانی به آدم آروم تبدیل شد: نه... مشکلی نیست.
جه هیون لیوان رو از دست مارک کشید: بسه!
مارک لبخند ضایعی زد: ببخشید!
جه هیون لیوان رو سمت ته یونگ گرفت: خیلی ممنون.
ته یونگ خواست لیوان رو از دست جه هیون بگیره که دستاشون به هم میخوره.
ته یونگ ناخودآگاه دستش رو عقب میکشه... جه هیون خودش هم حس خوبی نسبت به این اتفاق نداشت برای همین لیوان رو روی میز گذاشت و به سختی گفت: خب... ما دیگه میریم.
ته یونگ سرش پایین بود: خوش اومدین...
جه هیون و مارک سمت در رفتن و ته یونگ هم پشت سرشون رفت.
جه هیون و مارک تعظیم کردن: خداحافظ.
ته یونگ هم متقابلا تعظیم کوتاهی کرد: خداحافظ.
و درو بست.
به در تکیه داد و دستشو روی قلبش گذاشت: اَه ته یونگِ دیوانه!
***
YOU ARE READING
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanfictionCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...