E17

125 22 3
                                    

-: ارباب جوان ناهار حاضره.
وین وین همونجوری که روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره بود، اهمیتی به گفته‌ی خدمتکار پشت در نداد و همونجوری به سقف خیره موند.
خدمتکار دوباره در زد: ارباب جوان؟
وین وین با بی حوصلگی و لهجه‌ی چینی و کره‌ای تقریبا مخلوط شده باهم گفت: چی کار داری؟
-: ناهار حاضره،  پدر و مادرتون منتظر شما هستن.
وین وین زیر لب گفت: اونا پدر و مادر من نیستن!
و از جاش بلند شد و سمت پنجره رفت،  به باغ پشت خونه‌اشون نگاه کرد، محو تماشای درخت‌ها و گل‌ها بود که یه نفر سرش رو از زیر پنجره بالا آورد.
وین وین با وحشت چند لحظه به اون فرد خیره بود، نمیدونست باید چی کار کنه، از آدم‌ها خیلی میترسید... از غریبه‌ها بیشتر!
-: سی چنگ...
وین وین با شنیدن اسم اصلیش از زبون اون فرد دستهاش از ترس و اضطراب شروع به لرزیدن کردن.
-: من... یو...
وین وین نزاشت اون فرد ادامه‌ی حرفش رو بزنه و سریعا پنجره رو بست و پرده رو کشید و با وحشت از اتاقش بیرون رفت.
***
جه هیون با صدای ویبره‌ی گوشیش که دقیقا کنارش روی عسلی بود از خواب پرید، گوشی رو برداشت و به شماره نگاه کرد.
"مامان"
نفس عمیقی کشید و به آروم ترین نحو ممکن دستهاش رو از روی کمر ته یونگ برداشت تا ته یونگ بیدار نشه.
سریعا شلوارش رو از روی زمین برداشت و پاش کرد، از اتاق بیرون رفت و تماس رو جواب داد.
جه هیون: سلام.
خانم پارک: سلام، چقدر دیر جواب دادی!؟ 
جه هیون: خواب بودم!
خانم پارک: الان؟ چقدر عجیب!
جه هیون :هوم... کاری داشتی؟
خانم پارک: فردا تولد مادربزرگته، یادت که نرفته؟
جه هیون: اوه مامان... بیخیالش!
خانم پارک: فکرش رو هم نکن که نیایی، میدونی که کل خانواده‌ی جانگ هستن، پس بهتره بیای و آبروی خودت و ماهارو نبری!
جه هیون: روش فکر میکنم.
خانم پارک: نیازی به فکر نیست، تو میایی!
جه هیون: خیلی خب! چه ساعتی؟
خانم پارک: از ساعت پنج عصره، ولی تو از ظهر خونه باش!
جه هیون: باشه، خداحافظ.
و گوشی رو بدون شنیدن جواب مادرش قطع کرد، حالا که مارک هم رفته بود کانادا، چطوری میتونست یک روز ته یونگ رو تنها بزاره!
***
(ژانویه ۲۰۱۸)
جه هیون: جان... اولیویا میتونه کمکی بهمون بکنه؟
جان: یعنی چی؟ چه کمکی؟
جه هیون‌: نمیدونم... یه کاری کنه که کلارا اینجا بمونه!
جان: بیخیال جف! واجب نیست که امشب بر‌ی، هوا خوب نیست!
جه هیون: بهش قول دادم، تولدشه...
جان: چرا زودتر نرفتی؟ دقیقا شب تولدش باید بری؟
جه هیون: لعنتی هیچ پروازی برای چند روز قبل نبود! قبل تر از اون هم نمیشد، کلارا شک میکرد...
جان: به هر حال، نگه داشتن کلارا اینجا کار سختی نیست! ولی رفتن به این سفر اصلا آسون نیست!
جه هیون‌: چیزی نمیشه، بیخیال...
***
(زمان حال)
جه هیون برگشت به اتاق و به ته یونگ که خیلی آروم زیر ملحفه‌ی طوسی رنگ تخت خوابیده بود نگاه کرد، میتونست به راحتی حس کنه که چقدر عاشقشه، چقدراین فرد رو با تمام وجودش میپرسته.
سمت تخت رفت و ملحفه رو، روی ته یونگ مرتب کرد، از اتاق بیرون رفت، روی کاناپه نشست و چشمهاش رو بست، تولد مادربزرگش چه چیزی رو به همراه داشت؟! باز مادربزرگش چه درخواستی ازش داشت!؟ 
با صدای ته یونگ از افکارش بیرون کشیده شد.
-: جه...
چشمهاش رو باز کرد و به ته یونگ که رو به روش ایستاده بود و ملحفه‌ی طوسی رنگ تخت رو دور خودش پیچیده بود نگاه کرد.
لبخندی بهش زد: کاملا یادم رفته بود برات لباس کنار بذارم.
اونم متقابلا لبخندی زد: بازم باید لباس‌های تورو بپوشم‌؟
جه هیون: اوهوم، امروز میریم سئول...
از جاش بلند شد و با ته یونگ به اتاق برگشتن.
جه هیون یه دست لباس دیگه از کمدش برداشت و روی تخت گذاشت: میتونی دوش بگیری؟
ته یونگ سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد: اوهوم.
و لباس‌هارو برداشت و سمت حمام رفت.
جه هیون رو تختی رو مرتب کرد و سمت سرویس بهداشتی رفت و دست و صورتش رو شست و منتظر ته یونگ شد تا بیاد.
***
جه هیون از تو یخچال چندتا تخم مرغ برداشت و با موز میکسشون کرد تا پنکیک موز و تخم مرغ برای صبحانه درست کنه.
ته یونگ روی صندلی نشسته بود و با لبخند به جه هیون‌ نگاه میکرد که چه ماهرانه مشغول درست کردنه پنکیکه!
جه هیون: بچه بودم دوست داشتم آشپز شم، یادت میاد؟
ته یونگ با ذوق گفت: آره یادمه! همیشه اسباب‌بازی‌های آیرین رو میگرفتی‌ و مثلا میخواستی باهاشون غذا درست کنی!
جه هیون خندید: واقعا؟ یادم نمیاد این موردو!
ته یونگ: اوهوم... فکر کنم با اسباب‌بازی‌های آیرین حسابی ماهر شدی تو آشپزی!
***
با شنیدن صدای در روی تختش نشست.
-: بله؟
آقای یون: میتونم بیام تو؟!
-: اوهوم.
آقای یون در رو باز کرد و اومد داخل.
وین وین سرش رو پایین انداخته بود و با انگشتهاش بازی میکرد، بعد از چندین سال هنوز هم توانایی ارتباط برقرار کردن با خانواده‌ی جدیدش رو نداشت.
آقای یون جعبه‌ای رو کنار وین وین گذاشت: اینو برای تو خریدم.
وین وین سکوت کرد و چیزی نگفت.
آقای یون کنارش نشست: چرا این کار رو با خودت و ماها میکنی؟
وین وین باز هم چیزی نگفت.
آقای یون نفس عمیقی کشید: پسرم، منو مامانت خیلی دوستت داریم، خواهش میکنم اینطوری باهامون رفتار نکن!
وین وین آروم گفت: من فقط میترسم...
آقای یون: از چی؟!
وین وین: از اینکه... دروغ بگید!
آقای یون‌: ما هیچ وقت بهت دروغ نمیگیم، تو پسر مایی! و خودت هم بهتر میدونی که چقدر برامون مهم و ارزشمندی... و میدونی مارگاریت چقدر بهت وابسته‌است!
وین وین سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
آقای یون پسر خونده‌اش رو آروم توی بغلش کشید: امشب شام میریم بیرون! ازت میخوام که بیای، که بتونیم مثل یه خانواده‌ی واقعی باهم باشیم...
وین وین: باشه... بابا...
آقای یون که بالاخره بعد از چند سال این کلمه رو از زبون وین وین شنیده بود حسابی ذوق کرده بود.
از وین وین جدا شد و سمت در رفت: امیدوارم از چیزی که برات گرفتم خوشت بیاد.
و از اتاق بیرون رفت.
وین وین جعبه رو گرفت و بازش کرد، با دیدن آیپد پرو‌ رز‌ گلد داخلش زبونش از تعجب بند اومده بود، آقای یون تا به حال بهترین وسایل و جدید ترینشون رو برای وین وین خریده بود تا شاید رابطشون بهتر بشه!
***

LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول Donde viven las historias. Descúbrelo ahora