جه هیون ماشین رو، رو به روی مرکز خرید لوته پارک کرد و با ته یونگ پیاده شدن و داخل مرکز خرید رفتن، برای ته یونگی که سال ها توی روستا زندگی میکرد دیدن همچین جاهایی خیلی جذاب بود و نمیتونست متعجب شدن خودش رو پنهان کنه!
جه هیون دست ته یونگ رو سمت یکی از بوتیکهایی که لباسهای مارک مردونه داشت کشید.
ته یونگ: ولی اینا به نظر گرون میان!
جه هیون: فکر میکنی مهمه برام!؟ تو لیاقتت بهتر از اینهاست!
بعد از چند ساعت گشت و گذار تو بهترین مرکز خریدهای سئول، جه هیون، ته یونگ رو به یه آرایشگاه بزرگ و معروف تو گانگنام برد، مطمئن بود اونقدری که اون روز پول خرج کرده بود، هیچ وقت قبلا خرج نکرده!
جه هیون به سر تا پای ته یونگ نگاهی انداخت که لباسهای جدید پوشیده بود، تیشرت صورتی کم رنگ، و شلوار تنگ سفید رنگش! تو چشمهای جه هیون، ته یونگ یه گربه کوچولوی کیوت بود! و جه هیون فقط منتظر بود تا کارهاشون تموم بشه و به خونه برگردن تا حسابی از وجود ته یونگ لذت ببره.
جه هیون به کاتالوگ رنگ موهای توی دستش نگاهی انداخت.
ته یونگ: فکر میکردم صورتی دوست داری.
جه هیون: اوهوم... صورتی رو فقط برای تو دوست دارم.
جه هیون به آرایشگر که کنارشون ایستاده بود و منتظر بود تا اونها رنگ مورد نظرشون رو انتخاب کنن نگاهی کرد و با انگشتش به رنگ موی مورد نظرش اشاره کرد.
بعد از حدوداً دو ساعتز ته یونگ با موهای بلوند رو به روی آینه ایستاده بود و جه هیون هم نگاهش میکرد.
جه هیون: فرقی نمیکنه چه رنگی باشه! به هر حال تو خوشگلی!
ته یونگ لبخندی زد: خجالت میکشم!
جه هیون آروم گوشهی لب ته یونگ رو بوسید: خجالتیِ من !
***
ساعت یازده شب بود و اونها تو ماشین و تو راه روستا بودن، جه هیون نگاهی به ته یونگ انداخت که مشغول خوردن بستنی توت فرنگیش بود، لبخندی زد: میشه توت فرنگی صدات کرد؟
ته یونگ خندید: منو با یه توت فرنگی مقایسه میکنی؟
جه هیون هم متقابلا خندید: اوه اصلا!
ته یونگ یه قاشق پر از بستنیاش رو سمت دهن جه هیون گرفت و جه هیون هم بستنی رو خورد.
جه هیون: اوم! بستنیای که عشقت بهت بده از یه بستنی عادی حسابی خوشمزه تره!
چند لحظه مکث کرد و با خنده ادامه داد: البته عشقت از اون بستنی هم خوشمزه تره!
ته یونگ با این حرف جه هیون یاد ظهر افتاد... صورتش ازخجالت قرمز شد و سرش رو پایین انداخت و تند تند بستنیاشو خورد.
***
ته یونگ خواست غلتی تو تخت بزنه که محکم با بدن جه هیون برخورد کرد و از خواب پرید و باعث شد جه هیون هم بیدار بشه، دوتاشون با چشمهای نیمه باز به هم نگاه میکردن، ته یونگ یکمی از جه هیون فاصله گرفت: ببخشید بیدارت کردم!
جه هیون لبخندی زد و ته یونگ رو محکم بغل کرد: این بجای بوس صبح بخیرت بود؟
ته یونگ لبخندی زد و لب جه هیون رو بوسید: صبح بخیر!
جه هیون: صبح توام بخیر توت فرنگی!
ته یونگ: هی گفتم توت فرنگی صدام نزن! مگه من میوهام؟!
جه هیون خندید: باشه! نزن منو.
ته یونگ با دستش موهای جه هیون رو بهم ریخت: اگر یک بار دیگه بگی میزنمت!
و با هم خندیدن، جه هیون ما بین خندهاشون ته یونگ رو بوسید که باعث شد صدای خندههاشون قطع بشه و تنها صدایی که سکوت اتاق رو میشکونه صدای بوسهاشون باشه.
***
جه هیون: ته یونگ، من امروز باید برم تولد مادربزرگم!
ته یونگ: همم... خب مشکلی نیست! من میتونم تنها بمونم.
جه هیون: جدی میگی؟ میترسم اون دیوونهها بیان سراغت!
ته یونگ لبخندی زد: نگران نباش جه! اونا کاری با من ندارن.
جه هیون: هر لحظه باهام در تماس باش، خب؟ نمیخوام ازت بیخبر باشم!
ته یونگ جه هیون رو بغل کرد: باشه!
***
زنگ خونه رو زد و بعد از چند لحظه در براش باز شد و وارد حیاط شد، وندی رو دید که کنار باغچه ایستاده و مشغول سلفی گرفتن از خودشه.
جه هیون: سلام! امروز خوشگل شدیا.
وندی خندید: سلام اوپا! من همیشه خوشگلم.
جه هیون هم متقابلا خندید: البته که همینطوره!
وندی: حالا بزار بعد از میکاپ ببین چقدر خوشگل تر هم میشم!
خانم پارک از تراس جه هیون رو صدا زد: جانگ جه هیون! تا کی میخوای اونجا بمونی؟
جه هیون دستش رو برای مادرش تکون داد: الان میام بالا.
و بعد از اتمام جملهاش از پلهها بالا رفت و وارد خونه شد.
جه هیون: سلام.
پدرش که روی کاناپه نشسته بود و مشغول خوندن مجلهی توی دستش بود نگاهش کرد: سلام ، خوبه که زود اومدی.
خانم پارک: سلام... بیا بالا لباسی که برات اتنخاب کردم رو ببین
جه هیون: لباس؟
خانم پارک : آره! نمیخوای که با این لباسخاژ مزخرفت به مهمونی مهم مادربزرگت بری؟!
جه هیون : هوف! باشه الان میام.
و پشت سر مادرش از پلهها بالا رفت و وارد اتاقش شد.
مادرش با دست به کت و شلوار خاکستری رنگ و پیرهن مشکی رنگ آویزون شده از دست گیرهی کمدش اشاره کرد.
خانم پارک: اینارو از پاریس برات سفارش دادم! پس فکر اینکه نپوشیشون رو از سرت بنداز بیرون، کروات و کمر بندت هم روی تخته! ساعت سه هم با خانم سونگ هماهنگ کردم به قیافه و موهات برسه!
جه هیون خندید: مامان این فقط یه جشن تولده! قرار نیست که داماد شم!
خانم پارک غر زد: نمیخوام جلوی اون زنعموهای عقدهایت چیزی کم داشته باشی! میفهمی؟
جه هیون که همچین پاسخ قانع کنندهای از مادرش دریافت کرد دیگه چیزی نگفت.
***
روی تختش دراز کشید و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید که متوجه پیام ته یونگ شد.
"رسیدی؟"
سریعا تایپ کرد "اوهوم، الان تو اتاقمم! تو چی کار میکنی؟"
و گزینهی ارسال رو فشرد.
و بعد از چند ثانیه پیام ته یونگ تو صفحه ی گوشیش به نمایش دراومد.
"دارم تلویزیون میبینم، دلم همین الان برات تنگ شده!"
جه هیون لبخندی روی لبهاش نشست، تایپ کرد "منم همینطور! خیلی خیلی بیشتر."
گوشیش رو، روی تخت گذاشت و از جاش بلند شد و به کت و شلوار فوق العاده شیکی که مادرش براش گرفته بود نگاه کرد.
شروع به تعویض لباسهاش کرد، به خودش تو آینهی قدی اتاقش نگاهی کرد: واو جانگ جه هیون!
و خندید.
کراوتش رو بست و به خودش حالا که بدون نقصی از لباسهاش، آماده بود نگاهی کرد.
گوشیش رو از روی تخت برداشت و بدون اینکه چهرهاش تو عکس مشخص باشه از خودش تو آینه عکس گرفت و بلافاصله برای ته یونگ فرستادتش.
چند لحظه بیشتر نگذشت که ته یونگ جواب داد.
"اوه😶 یه ددی خوشتیپ تو این عکس میبینم 🙄💘"
جه هیون از ذوق خودش رو، روی تخت انداخت و شروع به خندیدن کرد، کم پیش میومد ته یونگ از این حرفها بهش بزنه و همین دفعات کم هم باعث میشد جه هیون حسابی ذوق کنه!
سریعا با لبخندی که روی لبش بود تایپ کرد "ددی خوشتیپ منتظره امشب بیبی رو زودتر ببینه!"
و فرستادتش.
***
جه هیون روی یکی از صندلیهای چیده شده پشت اوپن آشپزخونه نشسته بود: هوف خسته شدم!
آقای جانگ خندید: میدونی که حاضر شدن خانمها خیلی طول میکشه!
جه هیون: مخصوصا اگر یکیشون مامان باشه، فکر کنم تا شب باید منتظر باشیم!
بعد از اتمام حرفش صدای مادرش رو شنید: جه هیون بیا!
آقای جانگ: مثل اینکه کارشون تموم شد.
جه هیون خندید: آره فکر کنم!
از پلهها بالا رفت و در اتاق رو زد.
خانم پارک: بیا تو.
وارد اتاق شد، با دیدن قیافهی مادرش و وندی برای لحظهای حس کرد اونهارو نشناخته: واو چقدر تغییر!
وندی خندید: وای اوپا زودباش تا کار موهات تموم شه بریم کلی عکس بگیریم.
جه هیون لبخندی زد: باشه!
و روی صندلی نشست و خانم سونگ که تقریبا یه زن میانسال بود شروع کرد به درست کردن موهای جه هیون.
***
خانم پارک تقریبا داد زد: یوری کجایی !؟
خدمتکارشون از آشپزخونه بیرون اومد: بله خانوم!؟
خانم پارک دوربین رو به دست خدمتکار داد: بلدی که عکس بگیری؟
خدمتکار: بله خانم.
خانم پارک: خیلی خب!
و با غر غر سمت کروات آقای جانگ رفت و درستش کرد: مرد بعد از این همه سال هنوز هم نمیتونی اینو درست کنی! هوف!
جه هیون و وندی که پشت مبلی که پدر و مادرشون نشسته بودن، ایستاده بودن به پدر و مادرشون خندیدن.
مادر جه هیون کنار همسرش نشست.
خدمتکار: الان عکس رو میگیرم خانم.
و بعد از شمردن یک تا سه، عکس رو گرفت.
خانم پارک از جاش بلند شد و دوربین رو از دست خدمتکار گرفت و عکس رو دید که خوب افتاده بود: خیلی خب ممنون، میتونی بری به کارت برسی.
وندی و جه هیون سریعا به حیاط رفتن و به اصرار وندی کلی عکس از همدیگه گرفتن.
و وندی سریعا بیشتر عکسهارو برای دوستهاش فرستاد و این پیام رو در آخر ارسال کرد.
"من و اوپام که آمریکا زندگی میکرد 😎"
جه هیون که میتونست صفحهی گوشی وندی رو ببینه خندید: خوب از من پیش دوستهات استفاده میکنی.
وندی: خب داشتن همچین اوپایی باید بدردم بخوره!
جه هیون روی نیمکت تو حیاط نشست و یکی از عکسهایی که از وندی گرفته بود رو برای مارک فرستاد و بعدش هم عکس خودش رو برای ته یونگ فرستاد.
ته یونگ بعد از چند دیقه جواب داد.
"هی! پس کی برمیگردی؟! به هرکسی الان کنارته حسودیم میشه! خیلی خوشتیپ شدی -_-"
جه هیون بخاطر اینکه وندی کنارش بود فقط سعی کرد لبخند بزنه.
وندی سریعا به صفحهی گوشی جه هیون نگاه کرد: واو ببین چه لاوی هم میترکونن!
جه هیون خندید: فضول!
وندی: با اینکه هنوز نمیتونم با این موضوع کنار بیام ولی به نظر پسر خوبی میاد!
جه هیون: به نظر نمیاد، واقعا همینطوره!
***
ESTÁS LEYENDO
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanficCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...