" جانگ جه هیون، در طول این داستان
Jeffrey Jones (جِفری جونز)
خطاب میشه "به تابلوی بزرگ روی دیوار خیره بود، پنج سال پیش مادرش رو همچین روزی از دست داده بود. شاید هنوز برای درک کردنِ نبود مادرش در کنارشون، زیادی بچه بود. با این حال، خاطرات محوی که از مادرش داشت اون رو مثل فرشتهی زمینی توصیف میکردن.
اون تابلوی بزرگ دقیقاً روی دیوار شمالی طبقهی اول خونه قرار داشت، نقاشیای از چهرهی مادرش که به دست یکی از معروفترین و زبردستترین نقاشهای چارلوت تاون (Charlottetown)کشیده شده بود. لبخند مادرش مهربون به نظر میرسید، موهای لخت قهوهای رنگش روی شونههاش ریخته شده بود. پیراهن فیروزهای رنگی که سر آستین پف دارش حسابی زیباش کرده بود، رنگ گیرایی داشت. نگاهش محو چشمهای بادومی شکل مادرش شده بود. همه معتقد بودن اون خیلی شبیه مادرشه، و این تقریباً درست بود. جفری تنها یادگاری چهرهی شرقی مادرش تو اون خانواده بود. هردو خواهرش چشمهای آبی رنگ و موهایی بلوند داشتن. و تفاوت چهرهاشون به راحتی قابل تشخیص بود.
-: ای کاش امروز اینجا بود.
سرش رو بالا آورد و به پدرش نگاه کرد، اون هم محو نگاه کردن به نقاشی شده بود.
-: چرا مادر مارو رها کرد؟
پدر لبخند تلخی زد و نگاهش کرد: اون مارو رها نکرده عزیزم، اون هنوزم اینجاست!
جفری با نگاهی مبهوت به پدرش خیره شد، منظورش چی بود!؟ مادرش اونجا بود!؟
-: مادر اینجاست؟ چرا نمیبینمش؟
پدرش روی زانوی راستش نشست و با دستش موهای تنها پسرش رو نوازش کرد: درسته که نمیتونیم ببینیمش، ولی اون همیشه حواسش بهمون هست! تنهامون نمیزاره!
صدای سرخدمتکار خونه باعث شد پدرش از جاش بلند بشه و جفری رو تنها بزاره.
-: آقا و خانم چوی رسیدن، متیو داره راهنماییشون میکنه.
پدر باشهای گفت و از خونه بیرون رفت تا به استقبال پدر و مادر همسر مرحومش بره. اونها برای تولد نوهاشون از آسیای شرقی به اونجا سفر کرده بودن.
***
آقا و خانم چوی از ماشین پیاده شدن. پدر جفری سمتشون رفت تا بهشون خوش آمد بگه.
آقا و خانم چوی با دیدن دامادشون متقابلاً سمتش رفتن.
-: خیلی خوش اومدید!
آقای چوی دستی روی شونهی دامادش گذاشت: امیدوارم که حالت خوب باشه رابرت!
رابرت سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد: به لطف حضور بچه ها، خیلی بهترم.
خانم چوی کنارشون ایستاد و گفت: به بچهها گفتی که ما امروز میایم؟
رابرت: نه، اینطوری خیلی بیشتر خوشحال میشن که شمارو ببینن.
و دستش روبه سمت ورودی خونه گرفت تا پدر و مادر همسرش جلوتر از اون برن اما قبلش آقای چوی گفت: اون پسره کجاست؟
رانندهای که ماشین رو تا اونجا هدایت کرده بود همراه با پسر بچهای که به نظر اصلاً از بودن تو اون مکان راضی نمیومد، به سمتشون اومد.
رابرت: این کیه؟
آقای چوی: پسر یکی از مزرعهدارها، تصمیم گرفتم بیارمش اینجا تا به جفری خدمت کنه.
رابرت: نیازی نبود خودتون رو به زحمت بندازید پدر جان!
آقای چوی: امیدوارم تا جفری کمی با فرهنگ شرق آشنا بشه!
رابرت متوجه منظور پدر زنش شده بود، در واقع اون خدمتکاری بود که تماماً کرهای بود، و بودنش در کنار جفری مثل یک راهنمای آسیای شرقی عمل میکرد.اهمیت دادن جفری به کره یکی از خواستههای آقای چوی بود!
***
جانت و جولیا گوشهی دامن پیراهنشون رو گرفتن و آروم به پدر بزرگ و مادربزرگشون تعظیم کردن، اون ها تقریباً برای خودشون خانمی شده بودن. بر خلاف جفری که هنوز یه پسر بچه بود.
خانم چوی نوههاش رو در آغوش گرفت و بوسیدتشون.
آقای چوی بلافاصله گفت: جفری کجاست؟
و همون لحظه نگاهش سمت پلههای مارپیچی گوشهی سالن رفت که پسر بچهای ازشون پایین میومد.
آقای چوی با ذوق سمت راه پله رفت تا نوهی عزیزش رو در آغوش بگیره، دیدن چهرهی جفری، دقیقاً عین دیدن چهرهی دخترش بود.
***
گوشهای ایستاده بود و در سکوت کامل به اون جمع نگاه میکرد، تقریباً چیزی از حرفهاشون نمیفهمید. دلش میخواست برگرده کره و در کنار پدر و مادرش باشه، دلش میخواست مثل هر روز دیگه اون روز هم کنار پدرش تو کارهای مزرعه کمکش کنه. ولی الان جایی بود که نمیدونست کجاست، پیش کسایی بود که هیچ ایدهای درموردشون نداشت، حرفهای رو میشنید که به هیچوجه متوجهاشون نمیشد. حس تنهایی و غربت داشت دیوونش میکرد. بچهتر از این حرفها بود که متوجه این باشه که یک خدمتکار بودن چه حسی داره! نمیدونست از پدر و مادرش خریده شده تا اینجا به نوهی خانوادهی چوی خدمت کنه. همه ترسناک به نظر میومدن و اون خونه هم خیلی بزرگ و ترسناکتر از چیزی بود که اون پسر هفت ساله قدرت درکش رو داشته باشه.
هیچکس به وجودش توجهی نمیکرد و سرشون گرم رفع دل تنگیهای خودشون بود.
پاهاش از شدت خستگی ایستادن به درد اومده بود ولی نمیتونست کاری کنه، یه بچه رعیت کسی نبود که حق نشستن روی اون مبلهای سلطنتی رو داشته باشه.
بغض بزرگی تو گلوش بود، نمیدونست آیندهاش چی میشه، نمیدونست زندگیش چی میشه!؟ فقط اینو میدونست که دلتنگی برای پدر و مادرش خیلی خیلی اذیتش میکرد، برای لی ته یونگ هفت ساله، این اتفاقها یکمی زیادی بودن!
***
-: ممنون بابت غذا!
و بلافاصله از جاش بلند شد و سمت در نشیمن رفت، پدرش قبل از اینکه جفری در رو باز کنه گفت: تو که ناهارت رو کامل نخوردی جفری!
خانم چوی با لبخند مهربونی به نوهاش که دیگه لحظهای صبر نداشت از اونجا بره بیرون و به بازیش برسه نگاه کرد و گفت: چیکارش داری رابرت؟ اون بچهست و بهتره بزاری بره برای خودش بازی کنه.
آقای جونز لبخند تصنعی زد و گفت: بله درسته... میتونی بری جفری!
جفری با خوشحالی سریعاً از نشیمن بیرون رفت، اون بالاخره یه همبازی پیدا کرده بود، یه نفر که هم سن خودش بود. بالاخره از تنهایی بعد از مرگ مادرش دراومده بود، با اینکه ارتباط برقرار کردن با اون پسر بچه براش کار سختی بود، چون زبون همدیگه رو نمیفهمیدن، اما بازیهای بچگونه زیاد نیازی به برقراری ارتباط کلامی خاصی نداشتن.
در واقع جفری هنوز نمیدونست اون پسر بچه قرار نیست همبازیش باشه، بلکه قراره خدمتکارش باشه...
***
رابرت همراه با پدر همسر مرحومش در محوطهی باغ قدم میزدن، آقای چوی ازش خواسته بود تا تنها باهم درمورد بچهها صحبت کنن، البته بیشتر جفری.
-: برای اون پسر معلم پیدا کن تا بتونه انگلیسی صحبت کنه... اینطوری ازش کاری برنمیاد.
رابرت سری به نشونهی مثبت تکون داد: بله حتماً، اما اون خیلی بچه نیست؟
آقای چوی همونطور که به مسیر رو به روش خیره بود گفت: اون هم سن جفریه، اینطوری بهتر باهم میتونن کنار بیان و البته، اون پسر هم میتونه در کنار خدمت کردن به جفری تصور کنه که دوستشه.
رابرت: با این حال... اون دلش برای خانوادهاش تنگ نمیشه؟
آقای چوی آروم خندید: خانوادهاش بیشتر از اون، به پولی که بابت این قضیه گرفتن نیاز داشتن. در واقع همچین خانوادهای ارزش دلتنگی ندارن.
چند لحظه سکوت کرد و بعد به جفری و ته یونگ که تو عالم بچگی خودشون بودن و بازی میکردن نگاه کرد، لبخند پهنی روی لبش نشست. آقای چوی در واقع به ازدواج تنها دخترش با رابرت راضی نبود، اون از کاناداییها وانگلیسی زبانها خوشش نمیومد و اصلاً تصمیم نداشت تنها نوهی پسرش هم خوی اونها رو بگیره. رابرت در طی یک سفر تابستونی خانوادهی چوی به اون جزیره، برای اولین بار اِری رو دیده بود و آغاز همهچیز از اون سفر بود. آقای چوی هزاران بار به خودش لعنت فرستاده بود که چرا اون تابستون به این جزیره سفر کرده بودن... حداقلش دخترش رو تو غربت از دست نمیداد و میتونست تو مراسم ختمش شرکت کنه، مراسمی که کاملاً به رسم و رسومات کاناداییها برگزار شده بود.
حاصل اون ازدواج، جانت، جولیا و جفری بودن. دو دختر و یک پسر که مابین اونها فقط جفری بود که چهرهاش به مادرش رفته بود و شبیه اون کاناداییها با موهای بلوند و چشمهایی آبی نشده بود. و این برای آقای چوی تنها دل خوشی زندگیش بود. اون تنها دخترش رو که تو اوج جوونی بود از دست داد و حالا فقط جفری، نوهاش رو داشت که تنها یادگاریِ شبیه دخترش بود.
***
YOU ARE READING
Insomnia / بیخوابی
Historical FictionCouple(s): JaeYong Character(s): - Genres: Romance, Angst Summary: و زمانی که یک اشرافزاده درگیر عشق به خدمتکار خودش میشه... ⚠️ Contains so much more angst than you think.