E19

178 54 6
                                    

تا رسیدن دکتر اسمیت، خون ریزی بینی جفری بند اومده بود. ولی به شدت ازش خون رفته بود وحال مساعدی نداشت.
جولیا آروم اونو روی صندلیش نشوند، برادر کوچیکش دیگه تقریبا توانایی ایستادنو داشت از دست میداد و این خیلی دردناک بود.
کنارش ایستاد و مراقبش بود که دوباره سرشو پایین نیاره.
دکتر اسمیت، و ته یونگ همراهش به اتاق جفری رسیدن و دکتر اسمیت سریعا گفت: چیشده؟
جولیا روشو برگردوند سمت دکتر: سلام! نمیدونم، صبح که اومدم تو اتاقش دیدم همینطوری ازش خون میره، البته الان بند اومده!
دکتر اسمیت سمت جفری رفت که روی صندلی نشسته بود، فشارشو گرفت و معاینه اش کرد.
همونطور که وسایلشو مرتب میکرد از جفری که داشت پس میوفتاد پرسید: چند دقیقه خون ریزی داشتی جفری؟
جفری با بی حالی جواب داد: حدودا نیم ساعت؟!
در همین حین ته یونگ به چهارچوب در اتاق جفری تکیه داده بود و از استرس ناخن هاشو میجویید، نگرانی داشت وجودشو میخورد اما جرات نمی کرد بخاطر حضور جولیا نزدیک جفری بشه.
دکتر اسمیت حالا که جمع کردن وسایلش تموم شده بود، عینکشو با انگشتش بالا تر داد و گفت: باید ببریمش بیمارستان، خون زیادی ازش رفته. 
جولیا با بهت گفت: بیمارستان؟
دکتر اسمیت سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: باید پلاسما بهش تزریق بشه، چیز خطرناکی نیست فقط باید این تزریق انجام بشه همین.
جفری با چهره ای که از بی حالی حالت التماس به خودش گرفته بود به دیوار اتاقش خیره بود، حتی جون نداشت یکمی حرف بزنه.
جولیا: باشه، میبرمش بیمارستان.
دکتر اسمیت: نه، همین الان با ماشینی که منو رسونده میبریمش.
ته یونگ بدنش به وضوح می لرزید، تا الان هرچیزی هم میشد و هرچقدر هم حال جفری بد می شد ولی نیازی به بیمارستان پیدا نمی کرد، و این همه چیزو براش ترسناک تر می کرد، بعد از خوندن کتاب مادر جفری، تازه فهمیده بود که چرا جفری اونقدر اصرار به این داشت که وقت زیادی نداره. تازه فهمیده بود چرا از این همه شباهت به مادرش ترسیده بود...
انگار وقایع اون کتاب با اختلاف زمانی بیست سال دوباره داشتن اتفاق میوفتادن.
بی صدا اشک می ریخت، دیگه به این گریه های گاه و بی گاه عادت کرده بود، روزی یه بار حداقل باید اشکش درمیومد... با چشمای خیس به جفری که بی جون روی صندلی نشسته بود و‌ به دیوار اتاقش خیره بود، نگاه کرد. این اصلا شباهتی به اون جفری که میشناخت نداشت. و این واقعا براش سخت و غیر قابل تحمل بود.
***
متیو و ته یونگ باهم جفری رو از روی صندلی چرخ داری که به اصرار آقای جونز خریده شده بود، بلند کردن و سوار ماشینش کردن.
جفری فقط میتونست با نگاهی که معنای " نگران نباش" میداد، به ته یونگ نگاه کنه، ته یونگی که بزور بغضشو کنترل  کرده بود و با کمک متیو، جفری بی جونی که حتی نمیتونست درست راه بره رو سوار ماشین کرده بود...
دیگه همه چیز داشت فریاد می زد که جفری جونز بیماره، جفری جونز به انتهای مسیرش نزدیکه...
و این از همه بیشتر، برای ته یونگ دردناک بود.
***
جعبه ی بعدی هم حالا هم پر از هلو های تازه چیده شده از درختای باغ شده بود. آقای لی دستشو روی پیشونیش کشید تا عرقش پاک بشه.
همسرش روی آخرین پله ی خونه ی کوچیک و روستاییشون نشسته بود، بعد از اینکه متوجه پر شدن جعبه ی آخر شد، از جاش بلند شد و وارد خونه شد، تا برای همسرش یه لیوان آب خنک ببره.
هنوز اثرات جنگ باقی بود، مردم روستا روز به روز فقیر تر از قبل میشدن چون دیگه تقریبا هیچ خریدی از مردم شهر برای محصولاتشون نداشتن.
وضعیت شهر ها به نسبت روستاهای دور افتاده بدتر بود، حتی خانواده ی لی هنوز خبر نداشتن، خانواده ی چوی که سال های سال براشون کار می کردن و حتی فرزند هفت ساله اشون رو هم ازشون گرفتن، حالا دیگه در قید حیات نیستن.
خانم لی لیوان آب خنک رو به همسرش داد، و همسرش به دلیل هوای گرم تابستون  یک نفس تمامشو سر کشید.
-: نمیدونم انقدر کار نتیجه ای هم داره یا نه!
خانم لی لبخند تلخی زد: نمیدونم دیگه برای چی زندگی می کنیم، اگر محصولات باغ خودمون هم نبود، الان زنده نبودیم.
-: به هر حال باید دووم آورد، همه چیز داره سرو سامون پیدا میکنه و به زودی دوباره کارمون رونق پیدا میکنه.
خانم لی آهی کشید و گفت: حتی خانواده ی چوی هم ازشون خبری نیست...
ابرویی بالا داد و در ادامه ی حرفش گفت: نکنه بلایی سرشون اومده؟ وضعیت شهر اصلا خوب نبوده...
آقای لی سرشو به چپ و راست تکون داد: نه بابا، امکان ند...
همون لحظه با صدای داد کسی که از در ورودی باغ میومد حرفش نصفه کار موند.
-: اینجا خونه ی لیه؟
آقای لی با دقت به فرد دم در خونه اشون نگاه کرد و گفت: یعنی کی با ما کار داره؟ غریبه است!
همونطور که سمت در ورودی می رفت گفت: بله!!!
مردی که معلوم بود از جای دوری اومده و حسابی خسته است با رسیدن آقای لی بهش سریعا گفت: پسر شما، اسمش...
بخاطر مسیر طولانی که طی کرده بود نفس نفس میزد.
-: اسمش... لی ته یونگه؟
آقای لی با شنیدن اسم تنها فرزندش که پونزده سال تمام ازش بی خبر بود، حس کرد برای لحظه ای قلبش ایستاده، وجودش به لرزه افتاد و نوک انگشتاش یخ زد.
-: پسرتونه؟؟؟
آقای لی با بهت جواب داد: آره... پسرمه!!
مرد پاکت بزرگی رو از کیفش بیرون کشید و سمت آقای لی گرفت: این برای شماست!
آقای لی چشماش از شدت شوک شنیدن اسم پسرش از یه نفر بعد از پونزده سال حسابی گرد شده بود.
با دستای لرزونش اون پاکت رو از مرد ناشناس گرفت...
***
خونه خلوت بود، مارگاریت مثل همیشه تو اشپزخونه مشغول بود و متیو تو باغ، آقای جونز رو یکی از مبل های نشیمن نشسته بود و در انتظار پسر بیمارش که از بیمارستان برگرده لحظه شماری می کرد.
جولیا همراه با دکتر اسمیت، جفری رو به بیمارستان برده بودن و نبود جولیا حداقل یه آرامش کمی برای ته یونگ بجا گذاشته بود، با این حال شرایط خوبی نبود که بتونه از این آرامش لذت ببره.
دست سردشو روی نرده های کشیده شده کنار پله هایی که به طبقه ی بالا منتهی می شد می کشید و آروم آروم از پله ها بالا می رفت، نمیدونست این کار درسته یا نه، ولی حالا که جفری نبود، اگر کمی از نوشته هاشو میخوند شاید یکمی بهش کمک می کرد تا درکش کنه، شاید یکمی درمورد حال و وضعیتش بهتر میفهمید.
وارد اتاق جفری شد، به فرش پهن روی اتاق خیره بود، تمیز مثل همیشه، ولی وقتی به قسمت بین تخت و میز تحریر جفری نزدیک شد، آثار باقی مونده ی قطره های خون روی فرش سبز پسته ای رنگ اتاق جفری خودنمایی می کردن.
نفس عمیقی کشید و به ملحفه ی خونی تخت جفری نگاه کرد، اگر فقط اینا مقدار خونی بودن که ناخواسته روی زمین و تخت ریخته شدن، پس... در واقع چقدر از جفریِ بیچاره خون رفته بود.
به میز تحریر جفری نزدیک شد، دستش به آرومی سمت کتابی که گوشه ی میز قرار داشت می رفت، هنوز کمی دو دل بود که کتابشو بخونه یا نه، ولی این برای جفری بهتر بود اگر یکمی هم که شده، از نوشته هاشو میخوند.
کتابو برداشت، برای چند لحظه مکث کرد و بعد از اون یکی از صفحه های انتهایی نوشته شده توسط جفری رو باز کرد، و شروع به خوندن کرد.
" جدیدا به این خیلی زیاد فکر می کنم، اگر ته یونگ درمورد احساسم به خودش نمیدونست، شاید الان یکمی حالش بهتر می بود. در بدترین زمان ممکن بهش اعتراف کردم و این همه چیزو برامون سخت کرده. اگر یه روزی قرار باشه با مرگ من کنار بیاد، به عنوان دوست براش خیلی آسون تر می بود... تا کسی که دوستش داشت! امیدوارم زیاد بهش سخت نگذره، دیدن نگرانیش بیشتر از هرچیزی ناراحتم میکنه، اون لایق یه زندگی خیلی بهتره، و منِ خودخواه باعث این وضعیتشم. نمیدونم شایدم پدربزرگم... ولی اینو میدونم، ورودش به زندگیم دقیقا از همون روز تولد هفت سالگیم، همه چیزو برام عوض کرد. من تا اون روز یه پسر بچه ی هفت ساله بودم که هر روز و هر وقتی از نبود مادرم شاکی بودم و اکثر اوقات گریه می کردم که چرا مادرم اینجا نیست! ولی وقتی اون اومد، وقتی فهمیدم هنوزم خیلی چیزا تو زندگی هست که بدون مادرم هم قادر به تجربه اشون هستم، وقتی فهمیدم زندگی خیلی بزرگتر و جالب تر از اون چیزیه که فکر می کردم، همه چیز عوض شد! زندگیم دوباره شروع شده بود، شاید باید الان بگم این کتاب رو جفریِ پانزده ساله مینویسه، چون من دقیقا روز تولد هفت سالگیم دوباره متولد شدم. "
ته یونگ دستشو روی چشمش کشید و اشکاشو پاک کرد، لبخند تلخی زد و همونطور که به نوشته های جفری خیره بود زیر لب زمزمه کرد: اگر نگرانیم ناراحتت میکنه، نمیزارم دیگه لحظه ای ناراحت باشی جفری ! هرکاری می کنم تا زمان باقی مونده ی بینمون رو به بهترین نحو بگذرونی... 
***

Insomnia / بی‌خوابی Where stories live. Discover now