E15

192 58 4
                                    

متیو در ماشینو باز کرد و به آقای جونز که دیگه با سختی به کمک عصا میتونست راه بره، کمک کرد تا سوار بشه.
بعد از اینکه آقای جونز سوار شد، متیو در عقب رو هم باز کرد تا جولیا، جفری و ته یونگ هم سوار ماشین بشن.
جولیا اولین نفر سوار شد و از جفری خواست که کنارش بشینه، مسلما هیچ علاقه ای نداشت کنار یک رعیت زاده بشینه.
و بعد از سوار شدن جفری، ته یونگ با متیو خداحافظی کرد و سوار شد، و نزاشت متیو زحمت بکشه و‌درو ببنده، خودش این کارو کرد.
راننده با اجازه ی آقای جونز ماشینو به حرکت درآورد، هیچکدومشون نمیدونستن آیا این آخرین باریه که اینطوری با این جمع به یک مهمونی میرن و یا شاید باز هم قراره همچین چیزی رو تجربه کنن!
جفری اروم دستشو روی دست ته یونگ گذاشت، خوب میدونست حضور جولیا چقدر اذیتش میکنه پس خواست کمی آرومش کنه.
با نشستن دست جفری روی دستش، حس کرد پوست دستش آتیش گرفته، دست جفری به طرز عجیبی داغ بود و این اصلا نشونه ی خوبی نبود، میخواست چیزی بگه که همون لحظه جولیا گفت: خواهر باید خودش برامون ماشین می فرستاد!
آقای جونز: اون به اندازه ی کافی با کارای مهمونی درگیره، دیگه نمیشه ازش انتظار ماشین هم داشت!
و ته یونگ دیگه‌نمیتونست چیزی بگه، چون مسلما پریدن وسط حرف جولیا براش گرون تموم می شد.
***
ویلیام با دیدن ماشینی که خانواده ی همسرش با اون اومده بودن سریعا از پله های ورودی خونه اش پایین اومد و سمت ماشین رفت، بعد از توقف ماشین خودش سمت در کمک راننده رفت و بازش کرد.
-: خوش اومدید آقای جونز‌!
و به پدر همسرش کمک کرد تا از ماشین پیاده بشه.
ته یونگ دیگه نمیخواست اینجا هم مزاحم کسی برای باز و بسته کردن در بشه، خودش در رو باز کرد و پیاده شد، جولیا با تنفر به کاری که ته یونگ کرد نگاه کرد، اون انتظار داشت یه مستخدم براشون درو باز کنه اما ته یونگ خودش درو باز کرده بود و با جفری پیاده شده بودن، و اون هم مجبور شده بود پیاده بشه.
ویلیام: سلام، خیلی خوش اومدید.
سمت جولیا رفت و اروم بهش گفت: تلگراف جانت به دستت رسید؟
جولیا سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: برای همین اینجام.
ویلیام لبخند تصعنی زد و سمت آقای جونز رفت و همراهیش کرد، بقیه هم پشت سر اون ها وارد خونه ی جانت و ویلیام، جایی که مهمونی برگزار میشد رفتن.
ته یونگ تصمیم نداشت امشب لحظه ای چشم از جفری برداره، اون گرمای عجیب دستش بی دلیل نبود، مطمئن بود تب داره، اگر اتفاقی براش میوفتاد نمیتونست خودشو ببخشه، برای همین تصمیم گرفته بود تمام حواسشو به جفری بده و مراقبش باشه.
جفری کمی کرواتشو شل کرد، جوری که زیاد واضح نباشه و گفت: گرم نیست؟
جولیا ابرویی بالا داد: چرا... نسبت به خونه ی خودمون اینجا گرم تره.
ته یونگ باز هم میخواست سر صحبتو باز کنه و به جفری بفهمونه تب داره اما جولیا بازم یه چیزی گفته بود و ته یونگ دیگه جرات صحبت کردن نداشت.
***
مهمونی شلوغ تر از چیزی بود که ته یونگ فکرشو می‌کرد، حتی از ریخت و قیافه ی همه میتونست بفهمه آدمای سرشناس و ثوتمندی هستن. به هر حال ویلیام و جانت هر دو از خانواده های معروفی بودن و تعجبی نداشت که آشناهاشون هم اینطوری باشن.
حس خوبی نداشت، فقط ته یونگ بود که با همه ی افراد اون مهمونی متفاوت بود، البته که با مستخدم های خونه ی ویلیام و جانت تفاوتی نداشت، ولی به هر حال به عنوان مهمون اونجا بود و این شرایطو براش سخت می کرد.
مستخدمی که سینی گیلاس های شراب رو به دست داشت سمتشون اومد، جفری دستشو سمت سینی برد که ته یونگ سریعا گفت: جفری!
جفری سرشو برگردوند سمتش: بله؟
ته یونگ سریعا دوتا گیلاس از سینی برداشت و روی میز کنارشون گذاشت که باعث شد مستخدم سمت بقیه مهمونا بره و بهشون شراب تعارف کنه.
جفری خواست یکی از گیلاسایی که ته یونگ برداشته بود رو از روی میز بگیره که ته یونگ دستشو روی دست جفری که از تب داشت میسوخت گذاشت: تو تب داری جفری، بهتره امشب بیخیالش شی.
جفری لبخند تلخی زد: چقدر احمقم! پس برای این انقدر گرممه! 
ته یونگ: چیزی نیست، یکم استراحت کنی خوب میشی.
جفری به تمسخر گفت: استراحت کنم؟ وسط مهمونی؟
عصبی خندید: خدا حتی نمیخواد بزاره از آخرین مهمونی زندگیم هم لذت ببرم.
ته یونگ با نگرانی نگاهش کرد: اینجوری حرف نزن جفری، تب که چیزی نیست چرا انقدر سخت میگیری؟
جفری: آره چیزی نیست! اینکه وسط مهمونی خواهرم دارم آتیش میگیرم و نمیتونم عین آدم به عنوان برادرش تو مهمونیش حضور داشته باشم اصلا هم چیزی نیست!
ته یونگ دست جفری رو تو دستش فشرد: انقدر بزرگش نکن جفری، اَه کی گفته این آخرین مهمونیته آخه؟
همون لحظه یکی از دخترایی که چند دقیقه ای می شد مشغول نگاه کردن جفری بود از رو به رو به سمتشون اومد.
ته یونگ که متوجه قدمای اون دختر به سمتشون شد دست جفری رو ول کرد.
دختر حالا رو به روشون ایستاده بود، لبخند زیبایی به لب داشت و به نظر دختر خوبی میومد. اما ته یونگ اصلا دلش نمیخواست این دختر جفری رو الان ازش دور کنه، اون تب داشت و باید زودتر میرفت استراحت کنه.
-: سلام! شما باید جفری جونز باشید درسته؟ برادر کوچیکتر جانت؟
جفری بزور لبخند زد و گفت: سلام، بله و شما؟
-: میا هستم، دختر خاله ی ویلیام!
و دستشو سمت جفری گرفت تا باهاش دست بده.
ته یونگ نگاهش به دست اون دختر خیره بود، مطمئن بود اگر جفری باهاش دست بده به راحتی میتونه بفهمه تب داره!
سریعا بهشون ملحق شد و گفت: ببخشید جفری، ولی می تونم این بانوی زیبا رو برای لحظه ای ازت قرض بگیرم؟
دختر با تعجب به ته یونگ نگاه کرد، انکار اینکه اون پسر زیبا بود براش سخت بود، چهره ی آسیایش با چشمایی درشت و خط فکی واضحی که حسابی جذابش کرده بود برای یه دختر کانادایی چیز خاصی بود.
جفری اصلا باورش نمیشد این ته یونگ باشه که اینطوری با یه دختر حرف میزنه، خوب یادش بود که حتی از دوران مدرسه هم ته یونگ سمت دخترا هم نمی رفت چه برسه اینکه باهاشون حرف بزنه اونم اینطوری!
ته یونگ دستشو سمت دختر دراز کرد: افتخار یه رقص با منو میدید؟
دختر هم که تقریبا از ته یونگ بدش نیومده بود ریز خندید و سرشوبه نشونه ی مثبت تکون داد و دستشو تو دست ته یونگ گذاشت.
ته یونگ نگاهی به جفری انداخت تا بهش بفهمونه برای چی اینکارو کرده!
و با میا، به سمت سن رقصی که بقیه زوج ها هم مشغول رقصیدن با آهنگ لایتی که پخش میشد بودن، رفت.
تمام مدت رقص، بیشتر حواسش به جفری بود که حالش چطوره، و آیا کسی متوجه حال بدش میشه یا نه!
***
دستشو به میز کنارش تکیه داد، خیلی گرمش بود خیلی زیاد! حتی دیگه میتونست عرق سردی که روی پیشونیش میشینه رو حس کنه، برای همین مجبور بود با دستمال پارچه ای مخصوصش هی پیشونیشو خشک کنه. به اطرافش نگاه کرد، پدرش به دور از اون با بقیه ی آشناها مشغول صحبت بود و جولیا هم که همون اول بین جمعی از دوستان خانوادگیشون ناپدید شده بود.
و حالا ته یونگ هم داشت با دختری میرقصید که هیچ اشتیاقی براش نداشت و فقط این کارو میکرد چون نمیخواست هیچ کس از وضعیت جفری خبر دار بشه.
هر لحظه که میگذشت حس میکرد بدنش بیشتر لرز میگیره، عرق سرد هر لحظه بیشتر از قبل روی پیشونیش مینشست، با این حال حسابی گرمش هم بود. میدونست اگر فقط یک دقیقه ی دیگه اونجا بایسته، مطمئنا پخش زمین میشه.
قدم هاشو سمت در ورودی خونه برداشت و بدون اینکه حتی یک نفر هم متوجه خروجش بشه، از اونجا بیرون رفت. به اولین پله که رسید دیگه توان حرکت براش نمونده بود. سریعا روش نشست. تمام بدنش به لرز افتاده بود و در حالی که داشت از تب میسوخت از سطح پوست بدنش عرق سرد ترشح میشد.
هم داشت از بی حالی پس میوفتاد و هم به شدت عصبی و ناراحت بود. کلی به این مهمونی امیدوار بود، میخواست برای یک شب هم شده خوش بگذرونه، میخواست برای یک شب هم که شده فراموش کنه داره سمت مرگ میره، اما اینطور نشد.
با فکر به اینکه قرار بود مهمونی امشب، جایی باشه که همسر آینده اشو انتخاب میکنه و حتی قرار بوده زندگی جدیدی داشته باشه بیشتر ناراحت می شد. چه راحت همه چیز عوض شده بود. هیچ کس اونجا فکرشم نمیکرد جفری جونز، تک پسر رابرت جونز قرار باشه به زودی بمیره. مطمئن بود خیلی از دخترامثل میا تصمیم داشتن بیان سمتش و باهاش آشنا باشن، ولی اون چی؟ اون که داشت سمت مرگ می رفت...
***
ته یونگ با دیدن بیرون رفتن جفری از در ورودی خونه آروم از میا جدا شد.
میا با تعجب بهش نگاه کرد: چیزی شده؟
ته یونگ لبخند تصنعی زد: آم نه... ببخشید.. باید تنهات بزارم!
و بدون اینکه دیگه چیزی بگه سمت در ورودی رفت و ازش بیرون رفت، میا با بهت وسط سن رقص ایستاده بود. نمیدونست الان یه پسر آسیایی اونو رد کرده بود؟!
ته یونگ با دیدن جفری که گوشه ای از پله نشسته و داره به خودش میلرزه سریعا سمتش رفت و کنارش نشست، دستشو روی پیشونی جفری گذاشت: یا مریم مقدس! داری میسوزی جفری!!
با دستش زیر بغل جفری رو گرفت و تلاش کرد بلندش کنه، جثه ی جفری نسبت به ته یونگ خیلی درشت تر بود و واقعا سخت بود که بخواد اونو همراه خودش بکشونه سمت ماشین.  ولی باید تمام تلاششو میکرد، اگر جفری نمیرفت خونه و استراحت نمیکرد حتما یه بلایی سرش میومد!
جفری با حالتی مشابه به گریه گفت: بزار بمیرم همینجا.. بزار راحت شم...
ته یونگ بیشتر تلاش کرد و جفری رو بزور از جاش بلند کرد و گفت: هیچی نگو جفری!!! حتی اگر خودتم بخوای من بهت اجازه نمیدم بمیری!!
جفری رو با بدبختی با خودش به سمت ماشین کشوند، تقریبا دیگه توان راه رفتن نداشت و تمام مسیر منتهی به ماشین این ته یونگ بود که باعث حرکتش میشد.
با رسیدن به ماشین سریعا گفت: درو باز کن!!
راننده ی ماشین با دیدن جفری و ته‌یونگ سریعا درو باز کرد، ته یونگ با کمک راننده جفری رو سوار ماشین کردن.
راننده: ایشون تب دارن!!
ته یونگ عصبی گفت: معلومه که تب داره!! زودتر مارو برسون خونه!!
و بدون لحظه ای مکث سوار ماشین شد، راننده هم بلافاصله سوار شد و راه افتاد.
تمام مسیر ته یونگ به پشت برگشته بود و به جفری‌نگاه میکرد، حالش اصلا خوب نبود و داشت تو تب میسوخت، حتی دیگه چیزی هم‌نمیگفت، انگار خواب بود ولی هیچ خوابی هم در کار نبود...
***

Insomnia / بی‌خوابی Where stories live. Discover now