جولیا چند لحظه مکث کرد و آروم پله هایی که تازه پایین اومده بود رو برگشت بالا، پس برادرش تمام سهامشو به ته یونگ داده بود!
باورش نمیشد، یه خدمتکار، یه رعیت زاده ی آسیایی بتونه تمام ثروت برادرشو بگیره.
به شدت عصبی بود، باورش نمیشد تنها برادرش کل خانواده اشو فراموش کرده باشه و تمام داراییشو بخواد به ته یونگ، کسی که هیچ نسبت خونی باهاش نداشت و یه غریبه ی رعیتی بیش نبود، بده!
دست خودش نبود، به هر حال خواهرش بود و از برادرش انتظار همچین کاری نداشت، حتی به حرمت تمام این سال هایی که در کنار هم تو یه خونه زندگی می کردن و رابطه ی خواهر و برادریشون، نباید این کارو میکرد.
در اتاق جفری رو باز کرد و داخل شد، با دیدن برادر ضعیف و لاغرش که عین مرده ی متحرک روی تخت دراز کشیده بود به شدت دلش گرفت، اون از کل دنیا جز پدرش، جفری و جانت کسی رو نداشت! جفری تنها برادرش بود، برادر کوچیکش که وقتی جانت به مدرسه و رفت دیگه هم بازی جولیا نبود، همیشه باهم وقت میگذروندن. اما حالا، برادرش چطور تونسته بود این کارو بکنه، چطور تونسته بود خواهرای خودشو فراموش کنه و همه چیزشو به یه غریبه بده!
جولیا قبول داشت ته یونگ کلی زحمت برای جفری کشیده طی این چند وقت، ولی باز هم، خانواده ی جونز عین پسر خودشون با ته یونگ رفتار کرده بودن. هزینه ی زندگیشو میدادن، بهش یه اتاق دادن، اونو به دانشگاه فرستادن و شهریه اشو دادن. با این حال، اون برای تشکر هم که شده نمیتونست از پسر مریض این خانواده مراقبت کنه؟
جولیا به هیچ وجه نمیتونست قبول کنه که کارای اخیر ته یونگ، فداکاری بوده!
اون فقط داشت جبران زحمات خانواده ی جونز برای این پونزده سالی که پیششون بود رو می کرد.اما آقای جونز همچنان معتقد بود ته یونگ یه انسان فداکاره، مهربون ترین فرد روی کره ی زمینه و جولیا حق نداره چیزی بهش بگه.
ولی این درست نبود، اون خواهرش بود، از لحظه ای که جفری بدنیا اومد کنارش بود، دوستش داشت، و حالا، برادرش به راحتی یه غریبه رو بهش ترجیح داده بود؟
از شدت عصبانیت و ناراحتی از کار جفری بغض داشت خفه اش می کرد، سمت تخت جفری رفت و کنارش نشست بهش خیره بود، نمیدونست چی بگه، به هر حال فرقی همنمی کرد که چی بگه، برادرش حتی توانایی بیان یه کلمه هم در پاسخ حرفایی که داشتن مغزشو میخوردن نداشت.
اون فقط عین یه تیکه گوشت و استخون روی تخت افتاده بود و صدای اطرافشو میشنید و میتونست پلک بزنه! و یا بهش نگاه کنه! نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر...
ولی برای جولیا سخت بود که سکوت کنه، دیگه نمیتونست تحمل کنه، این مدتی که به خونه برگشته بود بزور ته یونگ رو تحمل می کرد و حالا، با شنیدن حرف های لوگان به ته یونگ حس می کرد تمام تصوراتی که نسبت به جفری داشت نابود شده بود.
اون جفری رو همچین آدمی نمیدید که به راحتی خانواده اشو دور بندازه، میدونست پدرشون خیلی تو تحصیل جفری بهش سخت گرفته بود، میدونست اون عاشق نویسندگی و ادبیات بود، میدونست از دوران نوجوونیش پدرشون همیشه بهش گیر میداد تا سمت بازار بورس و دنیای اقتصاد کشیده بشه. و جفری هم به اجبار راه زندگیشو تغییر داده بود.
درسته، جولیا بهش حق میداد از دست پدرشون دلخور باشه، بهش حق میداد حتی یک درصد از سهامشو به آقای جونز نده، اما واقعا نمیدونست خودش و یا جانت، در حق جفری چیکار کرده بودن؟ اونا خواهراش بودن، تمام عمرشون کنار هم بزرگ شده بودن، اونا از یه مادر و پدر بودن... و حالا!!
بالاخره بعد از کلی سکوت، که جفری هم با چشم های خسته اش بهش خیره بود، شروع به صحبت کرد، صداش میلرزید، هم از شدت عصبانیت و هم از شدت ناراحتی...
-: لوگان اومده، لوگانو یادته؟
شونه ای بالا انداخت و ادامه داد: خدا میدونه، شاید حتی منم الان یادت نیاد! اره بعیدم نیست خواهرتو دیگه یادت نیاد، جفری تو واقعا منو چی میدیدی؟ من یا جانت... هیچ فرقی نداره! اره من میدونم پدر کلی بهت سخت گرفته بود، میدونم ازش دل خوشی نداری، ولی چرا منو جانت نه؟ مگه ما خواهرات نیستیم؟ هان؟ به این زودی یادت رفته؟
لبخند تلخی زد و ادامه داد: اره بهت حق میدم یادت نیاد، تو مگه چند سالت بود؟ یه نوزاد کوچولو بودی که همش تو بغل مادر خوابیده بودی، ولی من یادمه جفری، جانت هم یادشه. ما یادمونه که یه خانواده بودیم.. ما یادمونه که چقدر با مادر بازی می کردیم، توام اونجا بودی، توام پیشمون بودی.
اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و گفت: ولی یادت نیست، چون خیلی ...
از شدت بغض نتونست حرفشو ادامه بده و مجبور شد کمی صبر کنه.
جفری به وضوح میتونست لرزش خفیف دست و پاهاشو حس کنه، یه احساس عجیبی داشت، وقتی بحث مادرش میشد حال عجیبی پیدا می کرد، وجودش به لرزه میوفتاد و کاری نمیتونست بکنه. و ادامه ی حرفای جولیا و بیان روزهای قدیمی که جفری فقط اون زمان شاید یک سال داشت و چیزی به خاطر نمیاورد، براش دردناک بود. حس میکرد میخواد از شدت ناراحتی گریه کنه و داد بزنه، اون تمام عمرش دلش مادرشو میخواست، هر لحظه ی عمرش کمبود مادر توی زندگیشو حس میکرد، و حالا جولیا فقط از مادرشون میگفت و این حالشو خیلی بد میکرد.
-: چون خیلی ... بچه بودی!! یه پسر بچه ی کوچولو... مادر خیلی دوستت داشت جفری، همیشه میگفت تو شبیه عکسای بچگی خودشی، با اینکه مادر باید تمام وقت ازت مراقبت میکرد اما بازم حاضر میشد با منو جانت بازی کنه و باهامون میومد تو باغ و زیر آفتاب داغ تابستون مینشست، من قشنگ اون روزارو یادمه، من یادمه جفری، جانت یادشه، پدر یادشه و مطمئنم مادر هم یادشه!!! ما یه خانواده ایم... نمیدونم چرا این کارو کردی... چرا واقعا؟؟ ته یونگ چیکار کرده که ما نکردیم؟ ما دوستت نداشتیم؟ ما بهت محبت نکردیم؟ ما مراقبت نبودیم؟
اشکاش به سرعت روی گونه هاش میریختن، و حالا دیگه جفری هم حالش زیاد خوب نبود، تو اون وضعیت با حرفای جولیا اشکش در اومده بود و گریه کردن برای اون حالش،عین یه سم بود!
جولیا با هق هق ادامه داد: جفری باور کن اگر خودت میخواستی حاضر بودم تمام وقت من بجای ته یونگ پیشت باشم، من بخاطر تو از گرینلند برگشتم، همه چیزو اونجا ول کردمو بخاطر تو برگشتم، چون تو برادرمی!!! چون دوستت دارم و برام مهمی!!! تو چی؟؟ تو خواهرتو دوست نداری؟؟ خواهرت برات مهم نیست؟؟؟ به همین راحتی یه غریبه رو بهمون ترجیح دادی؟
جفری که نمیتونست حرف بزنه فقط اصوات نامشخصی از دهنش خارج میشد و با صدای هق هقش ترکیب میشد و دیدن این وضعیت جفری یکمی جولیارو ترسونده بود.
جولیا: بحث اونپول و سهام نیست، حتی اگر تمامشو به من یا جانت هم میدادی، همشو برای افراد فقیر به اسم تو خرج می کردیم... کار دیگه ای باهاش نداشتیم... حرف من چیز دیگه ایه... فقط اینکه نمیتونم باور کنم خانواده اتو به یه غریبه فروخته باشی!
جفری حالا حالتش تغییر کرده بود، عجیب بود، با بدترین شرایط ممکن گریه میکرد و صداهای نامعلومی از خودش تولید می کرد، دست و پاهاش میلرزیدن و حالت افراد متشنج رو داشت.
جولیا با ترس از جاش بلند شد و سمتش خم شد و سعی کرد ارومش کنه: جفری... اروم باش...خدایا
سعی کرد با نگه داشتنش ارومش کنه اما فایده نداشت، حالش بدتر میشد و بیشتر عین دیوانه ها گریه می کرد و صداهای نامشخص از خودش بروز میداد.
با ترس سریعا از اتاق بیرون رفت و روی راه پله ی منتهی به طبقه ی پایین ایستاد و تقریبا فریاد زد: جفری... اون خوب نیست!!!
ته یونگ که تازه برگه ی انتقال سهام رو امضا کرده بود با شنیدن فریاد جولیا روان نویسی که دستش بود به زمین پرت شد و بدون توجه به لوگان سریعا از جاش بلند شد و خودشو به اتاق جفری رسوند.
با بهت به وضعیت جفری خیره موند: خدای من چش شده!!!
جولیا از ترس به دیوار تکیه داد: من ... نمیدونم.. نمیدونم!!
ته یونگ سمتش رفت و سعی کرد ارومش کنه، دست و پاهاشو نوازش می کرد تا شاید از لرزششون کاسته بشه.
با عصبانیت و داد پرسید: چیکارش کردی؟؟ هان؟؟
جولیا که همچنان داشت گریه می کرد با هق هق فریاد زد: من کاریش نکردم!!
ته یونگ هم متقابلا صداشو بالا تر برد و با عصبانیت گفت: اونهیچ وقت اینطوری نشده بود، چی بهش گفتییی!؟
جولیا سمتش رفت و جلوش ایستاد: چی فکر کردی واقعا؟؟ من خواهرشم احمق! فکر کردی میتونم بلایی سر برادرم بیارم!؟
ته یونگ پوزخند صدا داری زد و به تمسخر گفت: خواهر؟؟ چطور میتونی انقدر وقیح باشی!!
و همچنان سعی داشت جفری رو اروم کنه و بلافاصله داد زد: متیوووو دکتر اسمیت رو خبر کن!!
جولیا برای لحظه ای گریه اش بند اومد، اشکاش از شدت تعجب تو چشماش خشک شده بودن.
-: منظورت چیه؟؟ توی غریبه حالا میخوای جای خواهرشم بگیری؟ چه مرگته؟؟؟ فکر کردی کی هستی؟؟
ته یونگ که به شدت نگران جفری بود و داشت از اضطراب دیوونه میشد تو چشمای جولیا نگاه کرد و فریاد زد: تو حق نداری حرف از خواهر بودن بزنی، تو خواهر جفری نیستی، هیچ وقتم نبودی!!
جولیا با بهت بهش خیره بود: چی میگی؟؟؟ عین آدم حرف بزن رعیت بدبخت!!
ته یونگ از اینکه جولیا رعیت خطابش کرده بود به شدت عصبی شده بود، وضعیت خوبی نبود، جفری حالت عجیبی داشت و همش ناله میکرد و لرزش بدنش برای لحظه ای متوقف نمیشد و باعث میشد از شدت نگرانی توان فکر کردن نداشته باشه. بدون اینکه به حرفی که میخواد بزنه و عاقبتش فکر کنه تو صورت جولیا داد زد: تو خواهرش نیستی، تو هرگز خواهرش نبودی، جانت هم خواهرش نبود!! هردوتون از یه مادر دیگه متولد شدین!!
با اتمام حرفش جفری حالش بدتر شد، چشماش به شدت باز شده بودن و به ته یونگی که اون حرف رو زده بود خیره بود، بدنش دیوانه وار می لرزید و با عجیب ترین صداهای ممکن گریه می کرد...
***
YOU ARE READING
Insomnia / بیخوابی
Historical FictionCouple(s): JaeYong Character(s): - Genres: Romance, Angst Summary: و زمانی که یک اشرافزاده درگیر عشق به خدمتکار خودش میشه... ⚠️ Contains so much more angst than you think.