E11

212 60 8
                                    

آروم در اتاقشو باز کرد، از لای در به داخل اتاق نگاه کرد و بعد از اینکه مطمئن شد ته یونگ هنوز بیدار نشده، وارد اتاق شد و درو پشت سرش، بی صدا بست.
کنار تختش ایستاد و به چهره ی آرومش نگاه کرد، چقدر دلش میخواست اونم میتونست انقدر راحت بخوابه، ولی انگار دیگه ممکن نبود!
همونطور که مشغول دیدن چهره اش بود، ناخوداگاه لبخندی رو لبش نشست، جفری حتی اگر تو بدترین شرایط ممکن هم بود، باز هم دیدن ته یونگ باعث می شد یه لبخند کوچیک هم شده بزنه!
بعد از چند لحظه سمت بوم های نقاشی ته یونگ رفت، آروی روی زمین نشست و با دقت به تک تکشون نگاه کرد.
ته یونگ آدم قوی ای نبود، و جفری باید اینو زودتر می فهمید، میدونست خیلی دیر فهمیده. تمام این سال ها ته یونگ کنارش بود و تو هرچیزی کمکش می کرد، جفری هر وقت ناراحت بود حرفاشو به ته یونگ می زد و اون وظیفه داشت دلداریش بده. اما تا حالا یه بارم فکر نکرده بود، خود ته یونگ چی می کشه، کسی که سال هاست از خانواده اش جدا شده و پیش افرادی کاملا غریبه زندگی می کنه.
تا حالا حتی یه بار هم ندید ته یونگ از دلتنگی برای خانواده اش قطره ای اشک بریزه، اما تمام این ها نباید باعث می شد این سال ها بهش سخت بگیره، جوری باهاش رفتار کنه انگار وظیفشه هر لحظه کنارش باشه و آرومش کنه.
و حالا، با گفتن احساساتش به ته یونگ، زندگیو چندین برابر براش سخت کرده بود.
حتی با نگاه به نقاشی های ته یونگ هم می شد فهمید اون پسر چقدر روحیه ی لطیفی داره، اکثر نقاشی هاش از منظره و گل های مختلف بودن که با رنگ هایی شاد و گرم رنگ آمیزی شده بودن، نقاشی هایی که به خوبی نشون میدادن روح این پسر چقدر لطیفه!
و حالا جفری، تازه به خودش اومده بود، تازه فهمیده بود این ته یونگ، فردی با قلبی از سنگ نیست که بیست و چهار ساعت روزو به اون اختصاص بده و براش هرکاری بکنه.
تازه فهمیده بود اگر پدربزرگش چندین سال پیش، ته یونگ رو به عنوان خدمتکار به اینجا آورد و از خانواده اش جدا کرد، دقیقا به همون اندازه برای ته یونگ سخت و دردناک بود که خودشم همیشه از ته یونگ به عنوان یه همدم و کسی که بشینه به حرف هاش گوش بده و تو هر چیزی کمکش کنه استفاده کرده.
با صدای غلت زدن ته یونگ روی تختش از جاش پا شد، دوباره سمت تخت، این بار کنار تخت آروم روی زمین نشست.
انگشتاشو روی پوست نرم صورتش می کشید، یعنی به زودی دیگه نمیتونست این کارو کنه؟ دیگه حتی نمیتونست ته یونگ رو ببینه؟ اگر میمرد، دیگه هرگز نمیتونست به این خونه برگرده؟
چقدر تصور مرگش براش دردناک بود، پایان همه چیز، وقتی دیگه هیچی وجود نداشت، هیچ کسی رو کنارش نداشت، می رفت... و دیگه راه بازگشتی هم نبود.
مشغول افکارش بود که با باز شدن چشم های ته یونگ، به خودش اومد.
خواست دستشو عقب بکشه اما ته یونگ مانعش شد، با اینکه هنوز بین خواب و بیداری بود.
دست جفری رو تو دستش گرفت و زیر لب گفت: دوستش داشتم...
جفری: چیو؟
ته یونگ: اینکه صورتمو لمس کنی، این کارو دوست دارم.
جفری لبخندی زد و دوباره دستشو سمت صورت ته یونگ برد و آروم روی پوستش کشید.
ته یونگ: دیشب خوابیدی؟
جفری بهش نگاه کرد و همونطور که به نوازش صورتش ادامه میداد گفت: نه!
ته یونگ: عیب نداره، امروز کلی کار میکنیم تا خسته بشی، قول میدم امشب خوابت میبره.
جه هیون لبخند تلخی زد، پاک کردن صورت مسئله هیچ چیزیو تغییر نمیداد، بالاخره اون به زودی به کل توانایی خوابیدن رو از دست میداد.
ته یونگ: میخوای امروز بریم ساحل؟
جفری: باهام میایی؟
ته یونگ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: آره! هرجا بری باهات میام!
***
آقای جونز دستمالی سمت جانت گرفت تا اشکاشو پاک کنه.
جانت دستمالو اروم زیر چشمش کشید، تقریبا اون روز رو خوب شروع کرده بود و میخواست از ته یونگ بخواد تا برای کشیدن نقاشی خودش و ویلیام باهاش به خونه اشون بیاد، اما اون روز دیگه فرصت خوبی نبود.
-: پدر چجوری میتونی دوباره تحمل کنی؟
آقای جونز: سخته، ولی حداقل این بار دیگه اشتباهی نمی کنم. من خیلی با مادرتون اشتباه رفتار کردم... اون خودش درد و رنج زیادی رو تحمل می کرد... و من..
جانت دستشو روی دست پدر پیرش گذاشت: اینطور نگید پدر، شرایط سختی بود، میفهمم... حتی ماهم خیلی اشتباه کردیم! منو جولیا هم همش ازش میخواستیم تا باهامون به باغ بیاد و بازی کنیم...
لبخند تلخی زد و ادامه داد: یادمه اون روزو، هرچقدر می گفت حالش خوب نیست و بعدا باهامون بازی میکنه، راضی نشدیم... هنوزم انگار جلوی چشمامه... وقتی بخاطر سرگیجه ی شدیدش دستشو به درخت توی باغ تکیه داده بود و میگفت دیگه نمیتونه باهامون بدوعه... چقدر احمق بودیم! چقدر...
-: شما اون موقع بچه بودین... چیکار میتونستید بکنید؟ من... مقصراصلی منم... باید کنارش میموندم... باید وقتی تمنای خوابیدن داشت دستشو میگرفتم تا آروم بشه... نه اینکه تو اون اتاق لعنتی ولش کنم... صدای ناله هاش هنوز توی گوشمه... لعنت بهت رابرت... حالا جفری چی... چجوری ازش مراقبت کنم!! خدایا...
جانت: اون هنوز یکیو داره که کنارشه... میدونم هنوزم بخاطر مادر عذاب وجدان دارید، ولی... در اخر چی می شد؟ اون از پیشمون می رفت!!! درسته شاید هممون اشتباه کرده باشیم... ولی آخرش...
پلکاشو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید: از دکتر اسمیت نخواستی بیاد تا معاینه اش کنه؟ چقدر زمان داریم!؟
-: نمیدونم، حالا دیگه انگاری شب ها حتی نمیتونه بخوابه! حتی یه لحظه...
همون لحظه ته یونگ و جفری از پله ها پایین اومدن، جانت با دیدن جفری سریعا از جاش بلند شد و سمتش رفت.
دستشو دو طرف بازو های جفری گذاشت: خوبی؟
جفری سعی کرد خودشو طبیعی نشون بده، تا کی میخواست هرکی چیزی بهش میگه بزنه زیر گریه و عصبی بشه؟ بالاخره که چی! این زندگی جدیدش بود!!
-: خوبم...
دستای جانت رو پس زد و گفت: منو ته یونگ میریم لب دریا...
آقای جونز به کمک عصاش از جاش بلند شد و سریعا گفت: صبحانه چی؟
ته یونگ: من از مارگاریت میخوام برامون ساندویچ درست کنه.
آقای جونز : تا ظهر برگرد جفری، دکتر اسمیت برای دیدنت میاد.
برای چند لحظه سکوت عجیبی بینشون حاکم بود، ته یونگ سریعا تو اشپزخونه رفت و اون جمع و سکوت سنگینشو ترک کرد.
جانت لبخندی به جفری زد: چیزی نیست، همه چیز خوب پیش میره، بهت قول میدم!!!
جفری پوزخندی زد: نیازی نیست برام ترحم کنید، من میدونم، شماهم میدونید که آخرش چیه... فقط عادی رفتار کنید!
آقای جونز: اینطور نگو جفری!
جفری به پدرش نگاه کرد و گفت: حداقل تا زمانی که مثل مادر تو اتاق حبسم کنید، دست از سرم بردارید همین!
***
" جولیای عزیز، سلام. امیدوارم اوقات خوبی رو در گرینلند سپری کنی. متاسفانه برای رسوندن خبر بدی بهت تلگراف می زنم.
برادر کوچیکمون، جفری به بیماری مادر مبتلا شده. پدر اصرار داشت تا تورو بی خبر بزاریم، اما شاید زمان زیادی باقی نمونده باشه، منتظر دیدنت در چارلوت تاون هستیم.
دوست دار تو، جانت جونز. "
بعد از ارسال تلگرامش از دفتر پست بیرون اومد، نمیدونست کار درستی کرده که به جولیا خبر داده یا نه، ولی نمیخواست  اگر اتفاق بدی افتاد، جولیا حتی بدون دیدن تنها برادرش مجبور بشه ازش خداحافظی کنه.
با فکر به این که چقدر برای انتخاب همسر جفری در مهمونی که تدارک دیده بود، برنامه داشت. باعث می شد قلبش درد بگیره. حالا حتی برادرش دیگه فرصت ازدواج هم نداشت.
نسبت به جولیا و جفری، زمانی که مادرشون به این بیماری مبتلا شده بود، سن بیشتری داشت. چیزایی از روند بیماری مادرش به یاد داشت که اصلا براش خوش آیند نبود.
نمیدونست پدرش چطور میخواد برای بار دوم این لحظات رو تجربه کنه، همه چیز قرار بود به زودی سخت و غیر قابل تحمل بشه. ارزو می کرد ای کاش راهی برای نجات تنها برادرش وجود داشت، اما، همه چیز داشت نیست و نابود می شد بدون اینکه بتونن جلوشو بگیرن.
***

Insomnia / بی‌خوابی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora