E18

178 44 10
                                    

( این پارت تماماً فلش بکه )

-: تو دیوونه شدی! این اسمش عشق نیست!
اِری با گریه جلوی پدرش زانو زد و گفت: ما واقعاً عاشق همیم پدر، خواهش میکنم این اجازه رو بهم بده!
مادرش سریعاً گفت: چطور می‌تونی همچین چیزی رو از ما بخوای؟ تنها دخترمونو چطور می‌تونیم به همچین آدمی بدیم!؟ هان؟
آقای چوی: حتی فکرشم نکن بزارم یک بار دیگه اون مرد رو ببینی، واقعاً چطور تو یک سفر دو هفته‌ای تونستی بفهمی عاشقش شدی؟
خانم چوی: اون نمی‌تونه تورو خوشبخت کنه!
اِری قاطعانه از جاش بلند شد و گفت: من و رابرت همدیگه رو دوست داریم، شما نمی‌تونید جلومونو بگیرید، من یا با اون ازدواج می‌کنم و یا خودمو همینجا می‌کشم!
خانم چوی تقریباً داد زد: اِری تو می‌فهمی چی میگی؟ چطور می‌تونی پای جونت رو بکشی وسط؟
آقای چوی: اگر با این مرد ازدواج کنی، دیگه هرگز حق نداری مارو پدر و مادرت بدونی! هرگز نمی‌تونی به دیدنمون بیای! هرگز حق نداری جایی چوی اِری رو به عنوان اسمت استفاده کنی! هرگز هیچ ارثی بهت نمی‌رسه و تو تنهای تنها باید تو این جزیره با اون مردک زندگی کنی!
اِری با چشم‌های گریون و بهت زده به پدرش خیره بود، باورش نمی‌شد اون‌ها به هیچ وجه به ازدواجش با رابرت رضایت ندن، با این حال نمی‌تونست تصمیم دیگه‌ای بگیره، انگار که جادوش کرده باشن، فقط و فقط از تمام دنیا زندگی با رابرت رو می‌خواست، و این باعث شده بود تصمیمی بگیره که زندگیش رو برای همیشه نابود می‌کنه، اون شب هرگز فکرش رو هم نمی‌کرد تو روی پدر و مادرش ایستادن برای ازدواج با یک مرد کانادایی چه عاقبتی رو براش به همراه داره، انگار که عشق کاملاً کورش کرده بود.
اری: پس، ما دیگه همو نمی‌شناسیم!
***
شب بارونی بود، بارونی که بعید بود وسط تابستون تو جزیره‌ی پرنس ادوارد بباره. تماماً زیر بارون خیس شده بود و با بدبختی تنها چمدونش رو با خودش می‌کشید، حالا دیگه فقط می‌تونست به رابرت پناه ببره، دیگه پدر و مادری نداشت، در واقع خودش انتخاب کرده بود که پدر و مادری نداشته باشه و رابرت رو به اون‌ها ترجیح داده بود.
با دستش زنگ در رو فشار داد، اکثریت فضای خونه‌ی رابرت رو باغ تشکیل می‌داد، و بعد از طی کردن مسیری توی باغ به ساختمون اصلی می‌شد رسید.
بعد از چند لحظه مستخدم خونه در رو براش باز کرد: خانم! شما!
اِری که داشت زیر بارون کاملاً خیس می‌شد گفت: می‌تونم بیام داخل؟
متیو از جلوی در کنار رفت و چتر رو روی سر اِری گرفت: بله البته! بفرمایید!
***
رابرت می‌خندید و مشغول بازی کردن با دختر سه ساله‌اش، جانت بود. با نزدیک کردن عروسک پارچه‌ای به دختر کوچولوش، اون هم حسابی می‌خندید و باعث می‌شد پدرش هم حس خوبی بهش دست بده. تو اون شب بارونی و صدای رعد و برقی که می‌اومد، اینجور آروم کردن دخترش براش لذت بخش بود، با این حال دختر کوچیکش که هنوز چند ماه بیشتر نداشت حسابی بخاطر صدای رعد و برق گریه می‌کرد و مستخدم خونه، مارگاریت، با بدبختی تلاش می‌کرد تا آرومش کنه. بعد از مرگ همسرش، بزرگ کردن دختر‌هاش که تنها یادگاری‌های اون بودن، سخت‌ترین کار بود. با این حال رابرت عاشقانه دختر‌هاش رو می‌پرستید و حتی اگر میشد تمام روز خونه می‌موند و از کارش می‌زد تا از دخترهاش مراقبت کنه. مخصوصاً جولیا، دختر کوچیک چند ماهه‌اش که دقیقاً زمان ورودش به این دنیا، مادرش رو از دست داد.
با باز شدن در ورودی خونه و صدای متیو، عروسک پارچه‌ای رو روی مبل رها کرد و سمت در رفت.
-: قربان، خانم اِری اینجا هستند.
رابرت با عجله سمت اری رفت و با دیدن وضعیتش سریع گفت: مارگاریت حوله بیار!
مارگاریت: اما... جولیا گریه میکنه!
اِری لبخند مهربونی زد و گفت: من مراقبشم.
رابرت لبخندی روی لبش نشست، اون دختر شیرین‌ترین و مهربون‌ترین کسی بود که به زندگیش دیده بود، حتی تو این وضعیت آشفته‌ی خودش هم ترجیح می‌داد از جولیا مراقبت کنه.
رابرت: تو خوبی اِری؟
سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد: خوبم، ولی دیگه... جز اینجا جایی رو ندارم...
رابرت با تعجب نگاهش کرد، پس پدر و مادر اِری در آخر رضایت به این ازدواج نداده بودن!
اِری جولیارو از بغل مارگاریت گرفت و اون رو یکمی تو بغلش تکون داد تا آروم بگیره، مارگاریت سریعاً از پله‌ها بالا رفت تا برای اِری حوله بیاره.
درست بعد از چند ثانیه، جولیا تو بغل اِری آروم گرفت، و با لبخند به اون دختری که قرار بود به زودی جای مادرش باشه خیره شد.
آقای جونز کنار اِری ایستاد و آروم گفت: اینجا خونه‌ی توعه، تو خانم خونه‌ی جونزی، و من نمیزارم هرگز لحظه‌ای لبخند از روی لبات برداشته بشه!
***
ازدواج با رابرت اونقدرها هم که فکر می‌کرد کار درستی نبود، تمام خانواده‌اش به چشم یک غریبه نگاهش می‌کردن و حتی مجبور بود از بچه‌های رابرت و همسر سابقش هم نگهداری کنه، دقیقاً انگار که بچه‌های خودشن.
با این حال، هنوزم از انتخابش پشیمون نبود، اون رابرت رو دوست داشت، وقتی شب‌ها از محل کارش برمی‌گشت بهترین زمان برای اِری یا در واقع "الیزابت" بود.
رابرت بهش اهمیت می‌داد، عشقش رو همیشه بهش ابراز می‌کرد، و بخاطر مشکل خانواده‌اش باهاش، تمام ارتباطات فامیلی رو قطع کرده بود تا همسرش ذره‌ای ناراحت نباشه.
رابطه‌ی الیزابت و بچه‌ها به حدی عالی بود که انگار خودش مادر واقعی اون‌ها بوده. تمام وقتش رو می‌زاشت تا بچه‌ها حتی برای یک لحظه‌ هم احساس تنهایی نکنن، وقتی جولیا مادر صداش می‌کرد بهترین حس دنیارو داشت، انگار که اون دختر خودش باشه.
با صدای باز شدن در ورودی خونه از جاش بلند شد و با ذوق سمت در رفت و کت و پالتوی رابرت رو ازش گرفت: خسته نباشی!
رابرت لبخندی زد و لب‌های همسرش رو آروم و کوتاه بوسید: نمیدونی وقتی اینجوری میای به استقبالم، تمام خستگیام در میره!
الیزابت سرش رو پایین انداخت و آروم خندید: تا لباساتو عوض کنی به مارگاریت میگم میزو بچینه!
-: جانت و جولیا خوابیدن؟
الیزابت سرشو رو بالا آورد و لبخند زد: اوهوم، امشب یه کتاب داستان جالب خوندیم، زودی خوابشون برد.
رابرت لبخند مهربونی بهش زد: من واقعا ازت ممنونم.
***
شمع کوچیکی که روی پاتختی روشن بود رو فوت کرد و اتاق تو تاریکی فرو رفت، بعد از چند لحظه کمی از نور مهتاب اتاق رو روشن کرده بود، زیر پتو خزید و پلک‌هاش رو روی هم فشار داد، بعد از کلی بازی و سرگرم کردن بچه‌ها در طول روز، فقط شب‌های تاریک بود که کنار همسرش می‌تونست با آرامش بخوابه و تمام خستگی اون روز رو فراموش کنه.
رابرت به سمتش دراز کشید و دست‌هاش رو روی موهای قهوه‌ای رنگ لختش کشید: خیلی خسته میشی نه؟
الیزابت سرش رو آروم به نشونه‌ی منفی تکون داد: جانت و جولیا اونقدر شیرین و دوست‌داشتنین که هیچکس نمی‌تونه ازشون خسته بشه.
رابرت همونطور که موهاش رو نوازش می‌کرد گفت: ولی به هر حال، تو نمی‌خوای بچه‌ی خودمونو هم بزرگ کنی؟
چشم‌های الیزابت از تعجب گرد شد و گونه‌هاش از خجالت سرخ.
-: منظورت... چیه؟
رابرت: منظورم اینه که، خب...
آروم خندید: چطوری بگم آخه!
الیزابت: الان یکمی زود نیست؟
رابرت: ما پنج ساله ازدواج کردیم الیزابت، تو تمام وقتت رو داری به جانت و جولیا میدی، من میدونم که دوست داری فرزند خودمونو هم بزرگ کنی، اصلاً... حتی اگر این فقط منم... ولی دوست دارم بچه‌ی خودم و خودتو ببینم که تو این خونه بازی می‌کنه و صداشو بشنوم.
***
جانت کنارش روی مبل نشسته بود و به شکم برآمده‌اش خیره بود: اون برادرمه؟
لبخندی زد و گفت: امیدوارم که برات یه "برادر" اینجا باشه، اینطوری بهتر نیست؟
جانت سرش رو به نشونه‌ی مثبت پایین داد: آره، من خواهر دارم، حالا یه برادر میخوام، اون مطمئناً حسابی خوشگل میشه، مثل مامان!
الیزابت آروم خندید و دستش‌ رو دور کمر جانت گذاشت و به خودش نزدیکش کرد: میدونی که مامان خیلی دوستت داره، نه؟
جانت: البته که میدونم، ولی مامان تو باید برادرمو هم دوست داشته باشی، اون خیلی کوچولوعه و باید ازش مراقبت کنی.
همون لحظه جولیا با سرعت از پله‌ها پایین اومد و سمتشون رفت: مامان!
و رو به روی الیزابت که روی مبل نشسته بود ایستاد و با قیافه‌ی با مزه‌ای پرسید: مامان چرا برادرمون تو شکمته؟
لب‌هاش رو آویزون کرد و گفت: تو اونو قورتش دادی؟
الیزابت بلند خندید: البته که نه عزیزم! این چه حرفیه!
***
مادرش پوزخندی زد و گفت: حالا برای خانواده‌ی جونز یک پسر هم آورده، ولی متاسفم رابرت، اون پسر هم مثل آسیایی هاست! اون هیچ شباهتی به هیچکدوم از اعضای این خانواده نداره.
رابرت: مادر چطور می‌تونید انقدر بی رحم باشید؟ اون الان مادری پیشش نیست، حداقل نمی‌تونید برید چند ساعت کنارش باشید؟
خانم جونز کمی از چای تو فنجونش رو نوشید و در کمال آرامش گفت: اون موقع که مادر و پدرش داشتن جلوی حماقتشو میگرفتن باید فکر اینجاشو می‌کرد، من هیچ وظیفه‌ای ندارم از اون دختر غربتی مراقبت کنم! میتونی براش پرستار بگیری!
رابرت با بهت به مادرش خیره بود، باورش نمی‌شد بعد از چند سال هنوز هم الیزابت رو به عنوان عضوی از این خانواده قبول نمی‌کنه.
-: حتی نمی‌خواید نوه‌اتونو ببینید؟
خانم جونز با عصبانیت گفت: نوه‌ام؟ اون نوزاد چشم بادومی هیچ نسبتی با من نداره!
***

Insomnia / بی‌خوابی Where stories live. Discover now