مشغول رنگ آمیزی نقاشی ای بود که از چهره ی جفری کشیده بود.
سرشو بالا اورد تا نگاهی دوباره به رنگ موهای جفری بندازه، که متوجه شد داره بیدار میشه.
زودتر تیکه ی آخر موهای جفری رو رنگ کرد و نقاشیشو تکمیل کرد.
وسایلشو جمع کرد و سرجاشون گذاشت، بوم رو به دیوار تکیه داد تا خشک بشه.
سمت تخت رفت، جفری حالا بیدار شده بود، داشت پلک میزد تا به نور عادت کنه.
ته یونگ: صبح بخیر!
جفری به ته یونگ که کنار تخت ایستاده بود نگاه کرد: من خوابیدم؟
ته یونگ لبخندی زد: اوهوم! از جلوی دید جفری کنار رفت و به بوم تکیه داده شده به دیوار اشاره کرد: اینم جفری که خوابیده بود.
جفری از جاش بلند شد و با ذوق سمت بوم نقاشی ته یونگ رفت.
-: این خیلی قشنگه ته یونگ!!! بالاخره ازم نقاشی کشیدی!!
ته یونگ ریز خندید: آره، میخواستم دیشب نقاشیتو بکشم ولی بهتر بود میخوابیدی، امروز صبحم خیلی خوشگل شده بودی.
جه هیون لبخند تلخی روی لبش نشست. از نظر ته یونگ اون خیلی خوشگل شده بود، ولی تمام احساس ته یونگ که پشت این حرفش بود، دوستی چندین و چند ساله اشون بود.
***
ته یونگ مشغول کمک کردن به متیو تو چیدن توت فرنگی های گوشه ی باغ بود، متیو توت فرنگی هارو میچید و ته یونگ اون هارو تو جعبه ای که کنارش بود قرار میداد.
دلش میخواست زودتر کارشون تموم بشه تا مارگاریت برای عصرونه ی امروز کیک درست کنه و روشو با اون توت فرنگی ها تزیین کنه.
با صدای عصای آقای جونز که روی زمین زده میشد، متوجه شد آقای جونز وارد باغ شده.
روشو برگردوند سمتش: عصر بخیر! امروز اومدین توی باغ، چطور شده؟
آقای جونز لبخندی زد: راستش باهات کار داشتم ته یونگ، وقت داری کمی باهم صحبت کنیم؟
ته یونگ به جعبه ی توت فرنگیا نگاه کرد، مسلما نمیتونست به آقای جونز نه بگه. هرچی که بود، اون به هر حال خدمتکار این خونه به حساب میومد و نمیتونست از صاحب خونه اطاعت نکنه.
ته یونگ چند قدم سمت آقای جونز برداشت: البته!
رو به متیو کرد و گفت: ببخشید متیو، من باید برم.
متیو لبخند مهربونی بهش زد: مشکلی نیس ته یونگ، خودم از پسش بر میام، ممنون!
***
برای لحظه ای پلکاشو روی هم گذاشت، گرمای آب داخل وان رو با وجودش حس میکرد. با اینکه بعد از یک شب کامل بی خوابی، تونسته بود بخوابه اما بازم خیلی خسته بود و وان آب گرم تمام اجزای بدنشو آروم میکرد.
تمام افکارش درگیر این بود که چطور دیشب خوابش برد، یادش میومد که ته یونگ براش شعری به کره ای میخوند... اما بعد از اتمام اون شعر رو دیگه یادش نبود.
باورش نمیشد به اون راحتی خوابش برده باشه. ای کاش میتونست هر شب کنار ته یونگ بخوابه و اون براش همون شعرو بخونه.
اما میدونست این کار غیر ممکنه، شاید برای جفری این کار راحت بود و ازش لذت می برد، اما شک نداشت ته یونگی که رابطه اشون رو فقط در حد دوستی میبینه، خیلی راحت نیست که هر شب جای خوابشو با جفری شریک بشه.
درگیر افکارش بود که برای لحظه ای حس کرد چیزی از کنار وان رد شده، سریعا چشماشو باز کرد و با ترس به اطرافش خیره شد.
بعد از اینکه مطمئن شد، چیزی دورو برش نیست نفس عمیقی کشید. و بلافاصله از وان بیرون اومد و حوله اشو برداشت تا تنشو خشک کنه. از دیشب ترس عجیبی به جونش افتاده بود و بی خود و به هر دلیلی می ترسید.
***
آقای جونز پای راستشو روی پاش چپش انداخت و به منظره ی باغ نگاه کرد، ته یونگ سایه بون بالای میز و صندلی هایی که روی تراس بزرگ خونه چیده شده بودن، رو باز کرد تا نور آفتاب آقای جونز رو اذیت نکنه.
-: ممنون ته یونگ، بیا بشین.
ته یونگ بله ای گفت و روی صندلی رو به روی آقای جونز نشست.
آقای جونز روشو از منظره ی باغ برگردوند و به ته یونگ نگاه کرد.
ته یونگ به شدت درگیر بود که آقای جونز قصد داشت درمورد چه موضوعی باهاش صحبت کنه، کم پیش میومد تو خلوتشون بخواد باهاش صحبت کنه.
آقای جونز: جفری دیشب تو اتاق خودش نخوابیده بود، درسته؟
ته یونگ از این سوال آقای جونز تعجب کرد، چیز مهمی نبود، پس چرا آقای جونز درموردش سوال پرسیده بود.
ته یونگ: بله، درسته!
آقای جونز: چرا؟
ته یونگ نمیدونست چی بگه، خب جفری گفته بود نمیتونه تو اتاقش تنها بخوابه. چیزی جز حقیقت رو نمیتونست به آقای جونز بگه، و البته حقیقت هم چیزی نبود که بخواد پنهانش کنه.
ته یونگ: نمیدونم راستش، میگفت نمیتونه تنها تو اتاقش بخوابه!
آقای جونز: تونست بخوابه در آخر؟
ته یونگ: آره خب، براش شیر جوشوندم قبل از خواب، حدودای ساعت سه صبح خوابش برد فکر کنم.
آقای جونز: خداروشکر... هنوز اونقدر پیشرفت نکرده!
ته یونگ با تعجب به آقای جونز نگاه کرد، منظورشو نمیفهمید، چه چیزی پیشرفت نکرده بود؟!
ته یونگ: پیشرفت؟ چی پیشرفت نکرده؟
آقای جونز لب پایینشو گزید و گفت: نمیدونم گفتنش درسته یا نه، سال هاست این موضوع رو تو قلبم دفنش کردم...
ته یونگ از حرف های آقای جونز اصلا سر در نمیاورد، جملاتش کاملا مبهم بودن.
آقای جونز: ولی میخوام بهت بگم ته یونگ، تو فعلا از هرکسی به جفری نزدیک تری. میخوام حواست بهش باشه، این کارو برام میکنی، نه؟
ته یونگ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: البته! من هرکاری از دستم بر بیاد میکنم...
لبخند تلخی زد و ادامه داد: در واقع برای همین به اینجا اومده بودم!
آقای جونز دستشو روی شونه ی ته یونگ گذاشت: اینطوری نگو ته یونگ، توام مثل جفری، برام مهمی. فراموشش کن که برای چی اومدی اینجا! باشه؟
ته یونگ: شما واقعا به من لطف دارید، خیلی ازتون ممنونم!
آقای جونز لبخندی زد: بزار تا جفری از حمام نیومده، حرفامو بزنم...
ته یونگ سرشو به نشونه ی مثبت پایین آورد: بله بفرمایید.
آقای جونز نفس عمیقی کشید و شروع کرد به صحبت:
من همسرمو وقتی جفری فقط دو سالش بود از دست دادم، البته... مرگش ناگهانی نبود. میدونستم به زودی از دستش میدم...
برای آقای جونز یاداوری اون روز ها دردناک بود، هنوز هم بعد از بیست سال با تصور اون زمان، اشک تو چشماش جمع می شد.
چند لحظه مکث کرد و سعی کرد بغضشو قورت بده.
-: همسرم، بیماری نادری داشت... اوایل نشونه ی خاصی دیده نمیشد... فقط صبح ها همراه با طلوع افتاب، زودتر از همه بیدار می شد، و شب ها دیرتر میخوابید..
لبخند تلخی زد و گفت: فکر میکردم چون جفری شب ها براش خوابیدنو سخت میکنه و صبح زود هم بیدار میشه و سر و صدا میکنه، اینطوری از خوابش میزنه... اما...
ته یونگ با کنجکاوی به آقای جونز خیره بود، جفری تا به حال هزاران بار درمورد اینکه نداشتن مادر براش چقدر سخته صحبت کرده بود، همیشه یادی از مادر جفری بین صحبتاشون بود، ولی این اولین بار بود که چیزی غیر از ناراحتی های جفری، درمورد خانم جونز می شنید.
-: چند ماهی گذشته بود، الیزابت اون شب مثل اینکه خوابش نمیبرد... حتی نمیدونم چی شد که خودش تنهایی تو اشپزخونه داشت شیر میجوشوند.
جمله ی اخر آقای جونز حس عجیبی به ته یونگ منتقل کرد، چقدر اون مادر و پسر به هم شباهت داشتن.
-: اون شب شروع همه چیز بود، با صدای جیغ همسرم به طبقه ی پایین رسوندم خودمو...
لبخند تلخی زد و اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید: جفری رو محکم به خودش فشرده بود و از ترس جلوی در آشپزخونه ایستاده بود...
ته یونگ با بهت به حرفای آقای جونز گوش میکرد و حرفی بینشون نمیزد... جفری هم دیشب ... ترسیده بود!
-: اون شب نتونست از ترس برام چیزی توضیح بده و تا صبح نخوابید... فرداش از دکتر خانوادگیمون خواستم تا معاینه اش کنه، همسرم دچار توهم و هراس شده بود...
ته یونگ چشماش از تعجب گرد شد، توهم و هراس؟ ... اگر آقای جونز داشت اینارو بهش میگفت، پس جفری هم همین مشکلو داشت؟ چطور ممکنه مادر و پسر انقدر شبیه هم باشن؟
آقای جونز با دستمال پارچه ایش اشکاشو خشک کرد و صداشو صاف کرد و گفت: ته یونگ... جفری، عین مادرشه... نمیدونی وقتی جانت و جولیا بزرگ میشدن چقدر سختی کشیدم تا مبادا علائم بیماری مادرشونو نشون بدن! و حالا جفری...
ته یونگ: جفری چی؟ این بیماری چیه؟ من دارم .. میترسم کم کم!
آقای جونز به چشمای ته یونگ خیره شد، چند لحظه مکث کرد و گفت: بی خوابی کشنده!
ته یونگ با بهت تقریبا فریاد زد : چی؟؟؟ کشنده؟؟
آقای جونز سریعا گفت: خواهش میکنم آروم باش ته یونگ، نمیخوام جفری به این زودی خودشو ببازه! خواهش میکنم!
ته یونگ از نگرانی دستاش میلرزید، خدا خدا میکرد که آقای جونز فقط باهاش شوخی کنه! البته ... آقای جونز هرگز شوخی نمی کرد!
آقای جونز: خواهش میکنم چیزی بهش نگو ته یونگ... فقط سعی کن، مراقبش باشی.. سعی کن اونقدر در طول روز خسته اش کنی و اینور اونور ببریش تا شب برای یک ساعتم شده بتونه بخوابه!
حالا لحن آقای جونز به التماس تبدیل شده بود: من نتونستم از مادرش مراقبت کنم، نتونستم کمکش کنم.. نمیخوام پسرمم از دست بدم ته یونگ... کمکش کن!!
ته یونگ: اون.. خوب میشه؟؟ بگید که خوب میشه!!
بغض ته گلوش باعث میشد صداش بلرزه: آقای جونز، جفری درمان میشه، مگه نه؟
آقای جونز لب هاشو بهم فشرد تا از گریه کردنش جلو گیری کنه، چطور باید میگفت قراره به زودی تنها پسرشو از دست بده، چطور باید دوباره شاهد مرگ تدریجی یکی از اعضای خانواده اش باشه؟
***
تنها صدایی که میشنید برخورد قطرات آبی بود که از موهای خیسش میچکید و روی کف میریخت. دستشو به چهارچوب پنجره ای که به تراس باز می شد زد، تا از افتادنش جلوگیری کنه. حرفایی که پدرش به ته یونگ می زد عین یه سطل آب یخی بود که روی سرش فرو ریخته بود.
بعد از اینهمه سال، حتی فکرشم نمیکرد پشت پنجره، در حال گوش کردن به صحبت های پدر و دوستش، متوجه دلیل مرگ مادرش بشه... هیچ وقت فکرشو نمیکرد، تو همچین وضعیتی از بیماری کشنده ی خودش با خبر بشه.
سریعا از اونجا دور شد و با قدم های محکم از پله ها بالا رفت، به اتاقش پناه برد و خودشو روی تختش رها کرد. باید به اشکاش اجازه میداد جاری بشن، حالا دیگه، چیزی برای از دست دادن نداشت.
ESTÁS LEYENDO
Insomnia / بیخوابی
Ficción históricaCouple(s): JaeYong Character(s): - Genres: Romance, Angst Summary: و زمانی که یک اشرافزاده درگیر عشق به خدمتکار خودش میشه... ⚠️ Contains so much more angst than you think.