E03

289 77 5
                                    

جفری دست ته یونگ که کمی جلوتر از خودش بود رو محکم گرفت و از روی زمین گِلی پرید.
ته یونگ: کفشت که کثیف نشد؟
جفری نگاهی به کفش‌هاش انداخت و بعد از اینکه مطمئن شدن ذره‌ای گِلی نشدن با خوشحالی به ته یونگ نگاه کرد: نه! تمیزن!
همونطوری که دست همدیگه رو گرفته بودن مسیر برگشت به خونه رو طی میکردن، بخاطر بارونی که دیشب باریده بود، اکثر جاهای مسیر مدرسه تا خونه حسابی گِلی شده بود و برای جفری که عادت به رفت و آمد تو چنین مسیرهایی نداشت راه رفتن رو خیلی سخت میکرد. ته یونگ مراقبش بود و سعی میکرد قبل از جفری از روی گِل عبور کنه و بعد بهش کمک کنه تا اون هم بیاد.
تا سال قبل معلمی که آقای جونز بهش پول میداد وظیفه‌ی تدریس به جفری و ته یونگ رو بر عهده داشت اما به تصمیم آقای جونز قرار بر این بود از امسال اون‌ها به نزدیک‌ترین مدرسه‌ی در کنار خونه‌شون برن و در کنار بقیه بچه‌ها، که هرکدوم از خانواده‌های مختلفی بودن درس بخونن.
آقای جونز به وضوح متوجه این موضوع بود که جفری کم کم داشت به فضای خونه و آسایش و راحتیش عادت میکرد، و این برای آقای جونز غیر قابل قبول بود. تنها پسرش هرگز نمیتونست همچین شخصیت راحت طلبی داشته باشه، اون باید مثل افراد عادی سختی‌های زندگی‌ رو بچشه تا بتونه در آینده جای پدرش رو تو حرفه‌ی کاریش یعنی بزرگترین سهام‌دار بودن بورس کانادا بگیره.
***
مثل هر غروب دیگه‌ای، آقای جونز، جولیا، جفری و ته یونگ مشغول خوردن عصرونه‌ای بودن که مارگاریت براشون درست کرده بود.
آقای جونز: مدرسه چطور بود؟ بهتون خوش گذشت؟
ته یونگ خیلی دلش میخواست بگه عالی بود، بگه چقدر از بودن بین بقیه بچه‌های همسنش خوشحال بود. اما باید سکوت میکرد تا جفری اول جواب بده.
جفری پوفی گفت و اخمی روی پیشونیش نشست: اصلاً خوب نبود پدر، نمیدونید چقدر سخت بود تا بریم مدرسه و برگردیم، اَه نزدیک بود کفش‌هام کثیف بشن.
جولیا سریعاً گفت: خب کثیف میشدن، میومدی خونه و متیو برات تمیزشون میکرد.
جفری قاطعانه گفت: نمیخوام!
آقای جونز که بزور جلوی خنده‌‌اش رو گرفته بود گفت: باید به این چیزها عادت کنی جفری، اگر ‌واقعاً خیلی سخت بود، ته یونگ هم ازش میگفت، ولی ببین اون چیزی نمیگه.
به ته یونگ نگاه کرد و گفت: مگه نه ته یونگ؟ سخت بود واقعاً؟
البته که برای ته یونگ هیچی سخت نبود، اون به این روش زندگی تو مزرعه پیش مادر و پدرش عادت داشت.
حالا نگاه جفری و پدرش روی اون بود، اگر برخلاف حرف جفری چیزی میگفت احتمالاً جفری باهاش قهر میکرد.
برای همین نتونست چیزی که تو دلش بود رو بگه.
ته یونگ: خب... یکمی سخت بود!
آقای جونز که اصلاً انتظار شنیدن همچین چیزی از ته یونگ نداشت چشمهاش از تعجب گرد شد.
جولیا بلافاصله پوزخندی زد و گفت: ته یونگ تو که توی مزرعه بزرگ شدی نباید برات سخت باشه!
***
تو اتاق جفری و روی زمین نشسته بودن و جفری داشت از کتاب داستانی که جدیداً شروعش کرده بود، برای ته یونگ میخوند.
دوتاشون به تخت جفری پشت داده بودن و کنار هم نشسته بودن، آخرای شب بود و کم کم خوابشون میگرفت. فردا بازهم باید میرفتن مدرسه. آقای جونز به وضوح به جفری فهمونده بود که تا سال آخر تحصیلش باید همینطوری به مدرسه بره و راهی برای در رفتن ازش نداره.
جفری بعد از خوندن چندین صفحه، کتابش رو بست و به ته یونگ نگاه کرد.
-: ته یونگ!
ته یونگ هم متقابلاً نگاهش کرد: بله؟
جفری: اگر یه روزی ما همسن جانت بشیم، به نظرت چیکاره میشیم؟
ته یونگ: یعنی بیست سالمون بشه؟
جفری سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد: اوهوم.
ته یونگ: من دوست دارم اون موقع هم کلی نقاشی بکشم. میخوام برم بیرون و از آدم‌ها و ساختمون‌های مختلف نقاشی کنم.
جفری: باید از منم نقاشی بکشی، باشه؟
ته یونگ لبخندی زد: حتماً! تا اون موقع کلی تمرین میکنم تا خوب نقاشیت رو بکشم!
چند لحظه مکث کرد و گفت: تو میخوای چیکاره بشی جفری؟ چی رو دوست داری؟
جفری: من...؟
به کتاب توی دستش خیره شد، لبخند محوی روی لبش نشست: میخوام کتاب بنویسم، مثل این!
ته یونگ: این خیلی خوبه جفری!
جفری با همون لبخندش به ته یونگ نگاه کرد: راست میگی؟ به نظرت نویسنده‌ی معروفی میشم؟
ته یونگ با قاطعیت گفت: شک‌ نکن، کلی کتاب مینویسی و همه وقتی اسم جفری جونز میاد، میگن اون یه نویسنده‌ی معروفه!
جفری: دلم میخواد وقتی بزرگ شدم یه کتاب بنویسم. درمورد خودم!
ته یونگ: درمورد خودت؟
جفری: اوهوم! همه‌چیز درمورد خودم... تازه توام باید روی جلدش منو نقاشی کنی.
و آروم خندید.
ته یونگ: باشه! اینطوری کتابت حسابی خوشگل میشه!
***
<۱۷ جولای ۱۹۵۰‌>
ازپنجره‌ی اتاقش به فضای بیرون خیره بود، امروز ته یونگ برمیگشت. خودش هم هفته‌ی پیش از لندن برگشته بود برای تعطیلات تابستونی. روزهایی که تو لندن میگذروند براش عین جهنم بود. به اصرار پدرش مجبور شده بود تو رشته‌ی اقتصاد تحصیل کنه، چیزی که هیچ ارتباطی با علاقه‌اش یعنی نویسندگی نداشت.
با این حال تعطیلات تابستونی بهترین زمان براش بود، چون برمیگشت خونه و در کنار خانواده‌اش، مخصوصاً ته یونگ بود. ته یونگ تو آخرین نامه‌ای که براش نوشته بود و به لندن فرستاده بود درمورد نقاشی‌های جدیدش نوشته بود و بهش قول داده بود که وقتی برگردن خونه، میخواد کلی ازش نقاشی بکشه.
نگاهش همچنان به فضای بیرون از خونه خیره بود، با دیدن فردی که از فاصله‌ی دوری در حال نزدیک شدن به خونه است، ذوق وجودش رو فرا گرفت. بالاخره بعد از حدوداً یک سال، ته یونگ رو میدید، اون‌ها دو سال بود که دانشجو شده بودن و بخاطر مسافت طولانی دانشگاهاشون تا خونه، فقط تابستون‌ها به خونه برمیگشتن.
جفری تو رشته‌ی اقتصاد تحصیل میکرد و ته یونگ، هنر‌های تجسمی. بیست سالشون شده بود اما هیچکدومشون نفهمیده بودن رابطه‌ی بینشون فقط دوستی نیست، بلکه هدف اومدن ته یونگ به اونجا کاملاً چیز دیگه‌ای بوده. رفتار آقای جونز با ته یونگ چیزی نبود که بخواد اون رو خدمتکارشون جلوه بده، فقط جولیا هرازگاهی با تمسخر با ته یونگ رفتار میکرد که با تذکر‌های آقای جونز بحث خاتمه پیدا میکرد.
برای جفری، ته یونگ هرگز یک خدمتکار نبود و هرگز هم‌ نمیخواست همچین چیزی باشه. ته یونگ کسی بود که جفریِ هفت ساله رو از دنیای تاریکش بیرون کشید و بهش نشون داد تنها نیست، بهشون نشون داد چجوری میتونه با نداشتن مادر در کنارش، کنار بیاد، بهش نشون داد میتونه به رویاش فکر کنه و براش تلاش کنه. درسته که آقای جونز مانع تحصیل جفری تو رشته‌ی ادبیات انگلیسی شده بود، اما ته یونگ تنها کسی بود که حاضر بود به نوشته‌های گاه به گاه جفری گوش بده و اون رو تحسین کنه.
***
همونطور که چمدون تقریباً سنگینش رو با دستش نگه داشته بود با قدم‌های آروم به خونه نزدیک میشد، حدس میزد جفری قبل از اون رسیده باشه.
به در ورودی خونه که رسید بلافاصله در براش باز شد.
جفری با ذوق رفت سمتش و محکم بغلش کرد. اونقدر این اتفاق سریع افتاده بود که ته یونگ نتونست چمدونش رو تو دستش نگه داره و از دستش افتاد.
جفری اون رو محکم در آغوش گرفته بود.
جفری: خیلی دلم برات تنگ شده بود!
ته یونگ هم دستاش رو دورش حلقه کرد: منم همینطور!
بعد از چند لحظه از هم جدا شدن.
جفری که چمدون روی زمین افتاده‌ی ته یونگ رو دید، سریعاً خم شد سمتش و بلندش کرد.
ته یونگ: خودم میتونم بیارمش!
جفری خندید: فکر کردی هنوز هم بچه‌ایم؟ الان دیگه من زورم ازت بیشتره!
ته یونگ لبخندی زد، جفری راست میگفت. وقتی بچه بودن اون همیشه به جفری کمک میکرد اما حالا انگار همه‌چیز برعکس شده بود، جفری حسابی قد کشیده بود و حالا واقعاً یه مرد واقعی بود. اما ته یونگ انگار هنوز هم یه پسر بچه‌ی دبیرستانی بود. لاغر اندام و قدی که از قد جفری کوتاه‌تر مونده بود.
***

Insomnia / بی‌خوابی حيث تعيش القصص. اكتشف الآن