متیو که مشغول رسیدگی به باغ بود با دیدن ته یونگ سمتشون اومد و با خوشحالی گفت: بالاخره برگشتی ته یونگ!
ته یونگ لبخندی بهش زد: دلم برات تنگ شده بود متیو، ببخشید که نبودم تا بهت کمک کنم.
متیو با مهربونی نگاهش کرد: من بیشتر پسر! تو دیگه باید به فکر درسهات باشی نمیخواد به من کمک کنی! هنوز اونقدرها هم پیر نشدم...
ته یونگ آروم خندید: ولی کارهای باغ خیلی زیاده.
متیو: نه اصلاً، من یه عمر کارم همینه، چرا نمیرید داخل؟
جفری: الان میریم، به مارگاریت میگم تا چای و کیک درست کنه، متیو توام میتونی زودتر بیای استراحت کنی...
متیو لبخندی زد: ممنون ارباب جوان.
جفری سریعاً گفت: هزار بار گفتم دوست ندارم اینجوری صدام کنی متیو!
متیو: بالاخره... من دارم برای شما کار میکنم نمیشه که اینطوری صداتون نکنم.
جفری قاطعانه گفت: از بچگیم یادمه که پیشمون زندگی میکنی متیو، چطور میتونی هنوز خودت رو جزوی از خانواده ندونی!؟
***
آقای جونز که حالا نسبت به گذشته سنش بالاتر رفته بود و مثل قبل مرد جوان و شادابی نبود روی مبل تک نفره نشسته بود و با لبخند به ته یونگ و جفری نگاه میکرد که چجوری بعد از اینهمه سال، با تفاوت فرهنگی و زبانی، هنوز هم مثل دوران کودکیشون دوستهای خوبی هستن. هیچوقت از اینکه حرف پدر همسر مرحومش رو گوش نکرده بود و ته یونگ رو جزو خدمتکارهای خونه قرار نداده بود، پشیمون نبود.
به وضوح متوجه این بود که جفری بعد از ورود ته یونگ به اون خونه، چقدر تغییر کرده بود. چقدر از تنهایی در اومده بود. و اینهارو تماماً مدیون ته یونگ بود.
ته یونگ: برای پاییز امسال، قراره یکی از طرحهام رو تو نمایشگاه پاییزهی دانشکده قرار بدن.
آقای جونز با تحسین نگاهش کرد: این عالیه ته یونگ، به نظر میاد نقاشیهات باید خیلی معروف شده باشن.
ته یونگ شونهای بالا انداخت: نمیدونم، اونجا همه نقاشی میکنن، همه هنرمندن... نمیشه گفت من معروفم یا نه.
جفری پرید وسط حرفش و گفت: دروغ میگه، واقعاً کی میتونه به اندازهی تو انقدر خوب نقاشی بکشه؟
آقای جونز: دقیقاً، جفری درست میگه. یکمی اعتماد به نفس داشته باش.
ته یونگ: نمیدونم واقعاً، رقابت سختی تو دانشکده هست.
آقای جونز: ولی تو میتونی بهترین باشی...
با صدای زنگ تلفن، بحثشون نیمه کاره موند. مارگاریت سریعاً از آشپزخونه بیرون رفت و سمت تلفن رفت.
-: منزل جونز، بفرمایید؟
آقای جونز سرش رو برگردوند سمت مارگاریت که داشت با تلفن صحبت میکرد.
-: از کرهی جنوبی؟ بله الان!
مارگاریت گوشی رو روی میز تلفن گذاشت و گفت: آقای جونز، از کرهی جنوبی تماس دارید. فکر کنم خانوادهی همسرتون باشن.
آقای جونز عصاش رو از کنار مبل برداشت و بلند شد و سمت تلفن رفت.
چندین سال از روزی که ته یونگِ هفت ساله وارد این جزیره شده بود میگذشت. ته یونگ هیچوقت روزی که یکی از خدمههای آقای چوی به مزرعهاشون اومد و اون رو با خودش برد از یاد نمیبرد. آخرین باری که خانوادهاش رو دیده بود فراموش نمیکرد. بیدلیل، اون باید همراه خانوادهی چوی به این جزیره میومد و دیگه هیچوقت برنمیگشت.
نمیتونست بگه تماماً از این وضعیتی که داشت ناراضی بود، اون جفری رو در کنار خودش داشت که خیلی براش عزیز بود. اون دانشجو بود و رفته بود دنبال علاقهش. چیزی که تو کشور خودش انجامش غیر ممکن بود، به هر حال اون یک بچه رعیت بود.
اما با تمام این خوبیها، دلتنگیش برای خانوادش بیداد میکرد. هیچراه تماسی باهاشون نداشت. اصلاً نمیدونست اونجا، خانوادهاش تو روستا از تلفن شخصی استفاده میکنن؟ اصلاً از پس هزینهاش بر میومدن؟ مسلماً نه...
تو افکارش غرق شده بود که صدای آقای جونز رو شنید که با فرد پشت خط صحبت میکرد.
-: چرا انقدر دیر باخبرم کردید؟
جفری و ته یونگ هر دو با نگاههایی کنجکاو به آقای جونز که مشغول صحبت با تلفن بود، خیره بودن.
-: من میخوام با خانم چوی صحبت کنم، امکانش هست؟
جفری: فکر کنم منظورش مادربزرگمه.
ته یونگ: احتمالاً...
-: الو؟ الو؟
آقای جونز با تعجب به گوشی تو دستش خیره بود که حالا تماس تلفنی از طرف فردی که تماس گرفته بود قطع شده بود.
جفری: کی بود پدر؟
مارگاریت که کنار آقای جونز ایستاده بود، با دستش به پیش بند سفیدش چنگ زده بود، و از استرس لب پایینش رو میگزید. خوب میدونست اون تماس تلفنی چیز اصلاً خوبی نبوده.
آقای جونز گوشی تلفن رو پایین گذاشت و با عصاش چند قدم برداشت و سر جاش نشست.
جفری و ته یونگ با نگرانی بهش خیره بودن، سکوت آقای جونز از هرچیزی بدتر بود.
جفری: پدر نمیخوای بگی چیشده؟
آقای جونز بعد از چند لحظه مکث سرش رو بالا آورد و به دوتاشون نگاه کرد: از کرهی جنوبی زنگ زده بودن.
ته یونگ: خب؟
آقای جونز: اون فرد حتی خودش رو معرفی نکرده... نمیدونم حرفهاش درسته یا نه...
جفری: میشه بگی چی شده پدر؟
آقای جونز: میدونید که... جنگِ کره!
ته یونگ خوب میدونست، هر روزش رو با دعا برای سلامت مادر و پدرش میگذروند. اون جنگ کذایی کلی کشته بجا گذاشته بود. و تمام آرزوش این بود که خانوادش سالم باشن.
جفری: خب؟
آقای جونز: مثل اینکه مادربزرگ و پدربزرگت...
جفری با چشمهای گرد به پدرش خیره بود، خوب میدونست چی میخواد بگه. عالی بود، حالا دیگه نه مادری داشت نه خانوادهی مادری... آخرین باری که مادربزرگ و پدربزرگش رو دیده بود فقط هفت سالش بود، هر سال تولدش رو با ذوق اومدن اونها به جزیره میگذروند، اما حالا که بیست سالش شده بود، باید خبر مرگشون به دستش میرسید؟
آقای جونز: متاسفم پسرم...
جفری هجوم اشک به چشمهاش رو حس میکرد، امروز نباید اینجوری میشد. اون میخواست در کنار ته یونگ بعد از یک سال دوری خوش بگذرونه، نه اینکه خبر مرگ بدستش برسه.
از جنگ متنفر بود، از همهی اون آدمهایی که این جنگها رو شروع کرده بودن متنفر بود. دنیا عین جهنم بود. هنوز هم بعد از گذشت چند سال از پایان جنگ جهانی دوم، اثراتش بجا مونده بود. مراسمهای یاد بود تو دانشگاه، پیدا شدن اجساد سربازها و مردم عادی که کشته شده بودن.
و حالا بدتر از همه، کشته شدن مادربزرگ و پدربزرگش بود.
بدون اینکه چیزی بگه از پلهها بالا رفت و به اتاقش پناه برد و در رو محکم پشت سرش بست.
آقای جونز سرش رو بین دستهاش گرفت، جفری خیلی رو خانوادهی مادریش حساس بود، و این خبر براش بدترین چیزی بود که میتونست بشنوه.
ته یونگ حس عجیبی داشت، اینکه به هیچوجه نمیتونست از خانوادش خبری بدست بیاره عذابش میداد. مسلماً هیچکس از یه خانوادهی رعیت مزرعهدار خبری نداشت که بتونه از اینور دنیا چیزی ازشون پیدا کنه.
ته یونگ: من باهاش صحبت میکنم آقای جونز، بهش حق بدید... الان نمیتونه خوب با این قضیه کنار بیاد.
آقای جونز با لبخند تلخی بهش نگاه کرد: ممنون ته یونگ، وجودت اینجا عین یه ضرورت بوده... اگر نبودی...
ته یونگ حرفش رو قطع کرد و گفت: این حرف رو نزنید، من باید خیلی بیشتر از اینها براتون کار میکردم.
آقای جونز: فراموش کن ته یونگ، اون میخواست تو خدمتکار جفری بشی، حالا نه اون هست و نه تو هرگز خدمتکارش بودی. نمیخوام هیچ حس کمبودی داشته باشی اینجا. تو همیشه دوست جفری باقی میمونی و جزوی از این خانواده هستی.
ته یونگ: ممنونم... شما لطف بزرگی در حقم کردید، من واقعاً بهتون خیلی مدیونم.
آقای جونز: منم بهت مدیونم که بخاطر پسرم از خانوادهات جدا شدی، ای کاش میتونستم برات خبری ازشون پیدا کنم ته یونگ. تو حقته که ازشون خبر داشته باشی.
ته یونگ چند لحظه مکث کرد و بغضی که گلوش رو میفشرد رو قورت داد و گفت: شاید اینم سرنوشت من بوده، من این رو خوب میدونم که پیدا کردنشون غیر ممکنه. فقط امیدوارم سالم باشن، همین.
آقای جونز: اوضاع که درست بشه، تمام تلاشم رو میکنم تا بتونی به کشورت سفر کنی، ولی قول بده برگردی خب؟ جفری به حضورت نیاز داره!
***
BINABASA MO ANG
Insomnia / بیخوابی
Historical FictionCouple(s): JaeYong Character(s): - Genres: Romance, Angst Summary: و زمانی که یک اشرافزاده درگیر عشق به خدمتکار خودش میشه... ⚠️ Contains so much more angst than you think.