E16

181 55 8
                                    

اونقدری تشت آب رو پر کرده بود که حسابی سنگین شده بود، و به هیچ وجه نمیتونست تنهایی اونو به طبقه ی بالا ببره.
سریعا از اشپزخونه بیرون اومد و سمت اتاق متیو و مارگاریت رفت و در زد.
متیو بیرون اومد و با دیدن ته یونگ چشماش از تعجب گرد شد: کی برگشتین؟
ته یونگ سریعا گفت: ما برنگشتیم.. یعنی منو جفری فقط برگشتیم!! اون تب داره!! خواهش میکنم بهم کمک کن تشت آبو ببرم بالا.
متیو بلافاصله با ته یونگ سمت اشپزخونه رفتن و تشت آب رو بالا بردن و تو اتاق جفری گذاشتن.
متیو: اگر کاری داری من پایینم!! میخوای دکتر اسمیت رو خبر کنم؟
ته یونگ از شدت نگرانی و ترس نمیدونست چی بگه، نمیدونست اصلا دکتر نیازه یا نه، یا حتی دکتر اسمیت کی قراره برسه به هر حال باید جفری رو پاشویه میکرد و کنارش میموند تا تبش پایین بیاد.
ته یونگ: نمیدونم متیو!! هرجور خودت صلاح میدونی!!
و کنار تخت جفری نشست و پاچه شلوارشو بالا داد، هردو پاهاشو تو تشت آب گذاشت، همزمان از تشت آب کوچیکتری که قبلا اورده بود تو اتاق، رو پیشونیش پارچه ی نم دار میزاشت.
نمیدونست از کی داره این کارارو میکنه، فقط میدونست سه بار آب تشت رو عوض کرده بود، خستگی داشت وجودشو میگرفت. با این حال تا زمانی که تب جفری قطع نمیشد تصمیم نداشت دست از کارش برداره.
جفری حتی نخوابیده بود، دلش براش میسوخت که تو این وضعیت هم نمیتونست بخوابه، بیدار بود ولی حتی جون نداشت حرفی بزنه یا پلک‌هاش رو از هم فاصله بده!
***
جولیا دست پدرشو محکم نگه داشت: پدر آروم باش!! اینجوری یه بلایی سر خودتم میاد!!
آقای جونز با نگرانی به در ورودی خونه خیره بود و در تلاش بود تا سریعا از پله ها بالا بره، ولی برای پیرمردی مثل آقای جونز که با کمک عصا راه می رفت، سریع بالا رفتن از پله ها کار آسونی نبود.
متیو سریعا درو باز کرد و پایین اومد: تشریف آوردید!
آقای جونز سریعا نگاهش کرد: جفری چطوره؟؟
متیو: الان یکمی بهترن، نگران نباشید!
و با جولیا به آقای جونز کمک کردن تا از پله ها بالا بره، حالا مشکل بعدی پله هایی بود که به اتاق جفری منتهی میشدن.
جولیا: پدر لازم نیست بیای بالا، من الان میرم بهش سر میزنم!
آقای جونز سرشو به سمت چپ و راست تکون داد: باید خودم ببینمش، تا نبینمش دلم آروم نمیگیره...
جولیا و متیو با غم به آقای جونز خیره بودن، پیر مرد بیچاره حالا بجای اینکه تو این سال های آخر عمرش یه زندگی آروم و راحتو تجربه کنه، داشت از نگرانی برای پسر بیمارش دیوونه میشد. و اونا خوب میدونستن که دلیل اینهمه نگرانی بیش از حد آقای جونز فقط و فقط پشیمونی بود که از دوران بیماری همسرش باقی مونده!
انگار زمان به عقب برگشته بود و همه ی اون روز و شب ها داشت تکرار می شد، انگار دوباره تک تک لحظاتی که همسرش با اون بیماری کذایی سر میکرد، براش تکرار میشدن و این عذاب وجدانشو هزاران برابر می کرد، اگر امشب و این لحظه جفری رو نمیدید مطمئن بود از نگرانی تا صبح خوابش نمیبره.
متیو: چشم، من بهتون کمک میکنم برید بالا!
جولیا چشم غره ای رفت و گفت: برای پدر سخنه اینهمه پله رو پشت سر هم بره بالا!!
متیو: ولی خانم، میدونید که تا ارباب جوان رو نبینن بیخیال نمیشن...
جولیا پوفی گفت و مجبور شد رضایت بده، خودش هم به متیو کمک کرد و باهم آقای جونز رو به طبقه ی بالا رسوندن.
***
پارچه رو با دستاش فشار داد تا آب اضافیش گرفته بشه، چند لحظه صبر کرد و اونو رو پیشونی جفری گذاشت، چند ساعتی میشد که کنار تختش نشسته بود و تمام تلاششو میکرد تا تب جفری پایین بیاد.
از شدت نگرانی و خستگی داشت از پا در میومد، اما به هیچ وجه نمیخواست یه لحظه ام چشم از جفری بر داره.
به نسبت چند ساعت پیش دمای بدنش پایین تر اومده بود و یکمی هوشیار شده بود، با این حال هنوز اونقدری حالش مساعد نبود که ته یونگ بخواد تنهاش بزاره.
با باز شدن در اتاقش سرشو برگردوند و به آقای جونز، جولیا و متیو نگاه کرد.
آقای جونز بلافاصله گفت: جفری!!
و با بدبختی خودشو به کنار تخت پسرش رسوند، ته یونگ به اون پیرمرد که از شدت نگرانی داشت پس میوفتاد نگاه کرد، اما حتی ذره ای دلش نسوخته بود، با خودش فکر می کرد تو این چند ساعت، این پیر مرد و دخترش کجا بودن؟ حتی لحظه ای تو اون مهمونی نبودن جفری رو حس کردن؟ با خودش فکر میکرد اصلا این خانواده هیچ اهمیتی به تنها پسرشون میدن؟
با اینکه آقای جونز تو این چند سال لطف زیادی به ته یونگ کرده بود، اما بازهم این رفتار افتضاح و بی توجهی هاشو نسبت به جفری توجیه نمیکرد.
ته یونگ با لحنی سرد و خسته گفت: تبش یکمی پایین اومده... من پیشش میمونم... میتونید استراحت کنید!
آقای جونز به ته یونگ خیره شد و با حالت التماس دستاشو گرفت: من دیگه حتی نمیدونم چجوری ازت ممنون باشم ته یونگ... اگر تو نبودی... خدایا...
و سرشو پایین انداخت و آروم گریه کرد.
جولیا با دیدن پدرش که داشت از ته یونگ تشکر میکرد و بعد از اون گریه اش هم گرفته بود عصبی شد، هرچیم میشد، اون از ته یونگ متنفر بود، از اینکه یه رعیت زاده باهاشون زیر یه سقف زندگی کنه متنفر بود!
از اتاق بیرون رفت و به دیوار پشت داد، پلکاشو روی هم فشرد، مطمئن بود اگر ترسی از ندیدن جفری برای اخرین بار نداشت، هرگز برنمیگشت به خونه.
***
1929.12.06
صدای خنده و صحبت مهمونا تو نشیمن بزرگ خونه ی جونز تمام فضارو پر کرده بود، هرازگاهی مجبور میشد چند بار پشت هم پلک بزنه تا تاری دیدش از بین بره، به عنوان میزبان اون مهمونی بزرگ اصلا حالش خوب نبود و نمیتونست حتی با مهموناش سلام و احوال پرسی کنه.
سمت آشپزخونه رفت و روی صندلی پشت میز نشست، مارگاریت با دیدنش رفت کنارش و ایستاد: چیزی شده خانم؟ حالتون خوب نیست؟
بدون اینکه به مارگاریت نگاه کنه گفت: حس میکنم فشارم افتاده، میتونی برام یه چیز شیرین درست کنی؟
مارگاریت سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: چشم خانم همین الان براتون درستش میکنم!!!
مارگاریت همونطور که مشغول درست کردن آب قند بود با شنیدن حرف الیزابت چشماش از تعجب گرد شد.
-: میگم یکمی دمای خونه زیاد نیست؟ به متیو بگو کمترش کنه!
مارگاریت با تعجب برگشت سمتش: اما خانم هوا که خوبه، مخصوصا الان که در ورودی بازه اتفاقا سرد هم شده!
-: واقعا؟ ولی من خیلی گرممه!
مارگاریت سریعا لیوانو روی میز گذاشت و سمت الیزابت رفت، دستشو روی پیشونیش گذاشت و سریعا برش داشت: خانم شما تب دارید!!! باید استراحت کنید!
الیزابت آروم خندید: نه.. چیزی نیست، یه تبه دیگه... باید برم پیش مهمونا، اینطوری زشته که نباشم اونجا..
مارگاریت با چهره ای نگران نگاهش کرد: اما خانم...
الیزابت از جاش بلند شد و سمت در رفت، برای لحظه ای حس کرد سرش گیج رفته، دستشو به چهارچوب در تکیه داد.
مارگاریت سریعا سمتش رفت و خواست بهش کمک کنه: خانم!!
الیزابت سریعا دستشو پس زد: چیزیم نیس!
لبخند تصنعی زد و از اشپزخونه بیرون رفت، به محض بیرون رفتنش رابرت دستشو کشید و اونو سمت راه پله ها برد، برای الیزابتی که داشت تو تب میسوخت و سرش هم حسابی گیج می رفت بالا رفتن از پله ها سخت ترین کار بود و حالا همسرش اونو بزور داشت همراه خودش میکشید.
اخرین پله رو هم بالا رفتن و حالا همسرش رو به روش ایستاده بود.
از حرص دندوناشو روی هم فشرد و صداشو از بینشون بیرون داد: مهمونیو ول میکنی میری تو اشپزخونه؟ نمیگی اینهمه آدم بخاطر ما اینجان!!
بزور میتونست حرفای همسرشو هضم کنه، تمام بدنش داشت میلرزید و سرش گیج می رفت، تنها دلیلی که اون لحظه سر پا ایستاده بود، بزور نگه داشته شدنش توسط دستای همسرش بود.
حتی دیگه صدای رابرت رو هم درست نمیشنید، فقط میدونست که داره سرش غر میزنه...
-: میخوای آبرومو ببری؟ چرا نمیخوای یه بارم شده به اینا ثابت کنی تو انتخاب همسرم اشتباه نکردم؟ بعد میگی چرا خانواده ام ازت خوششون نمیاد!؟
دستاشو ول کرد و گفت: بخاطر این رفتار گند خودته!
دقیقا بعد از پایان حرفش الیزابت روی زمین افتاد، رابرت با وحشت نگاهش کرد و بلافاصله کنارش روی زمین نشست و الیزابت رو تو آغوشش گرفت، همون لحظه متوجه تب شدیدش شد و با وحشت بهش خیره شد.
تکونش داد و گفت: الیزابت؟ الیزابت خوبی؟؟
الیزابت داشت تو تب میسوخت و دیگه هوشیاری کافی نداشت که حتی بخواد جواب همسرشو بده، فقط با اخرین توانش با دستاش کت رابرت رو محکم نگه داشته بود...
(پایان فلش بک)
***

Insomnia / بی‌خوابی Où les histoires vivent. Découvrez maintenant