E25 (END)

379 75 77
                                    

" اینکه بدونی یکی قراره برای همیشه از پیشت بره، خیلی خیلی دردناک تر از کاملا یهویی رفتنشه. چطور باید با چشمای خودم رفتن جفری رو ببینم؟ بعد از این چطور زندگی کنم؟ اصلا دیگه، میتونم؟
دکتر اسمیت دیروز به طور واضح بهمون گفت که جفری داره میره، اشتباه جولیا... یا اشتباه من! هردوش! باعث شدن زودتر این اتفاق بیوفته، من میتونستم چند روز بیشتر کنارش بمونم، اما، اون داره میره. امروز سی ام سپتامبر ۱۹۵۰، من قراره با تنها فرد زندگیم خداحافظی کنم! "
روان نویسو روی میز گذاشت، به جملاتی که تو کتاب جفری نوشته بود نگاه کرد، حتی تو کابوس هم نمیدید یه روزی با دستای خودش این چیزارو تو کتابی بنویسه که جفری از بچگی آرزوی نوشتنشو داشت.
اگر تا یک قدمی اتاق جفری میرفت، قلبش محکم به سینه اش میکوبید... ولی نمیتونست تنهاش بزاره، این ساعتای آخرش بود، اخرین ساعتایی که جفری کنارش حضور داشت، البته... خیلی وقت بود که دیگه فقط جسمش بود، حالا جسمش هم قرار بود نیست بشه.
کتابو بست و از جاش بلند شد، این سرنوشت بود، ته یونگ دیگه کاری از دستش برنمیومد، سه ماه عین برق و باد گذشته بود، و حالا همه باید با جفری، تنها پسر خانواده ی جونز خداحافظی می کردن!
تو آینه به خودش نگاه کرد، چشماش از شدت گریه هایی که پشت سر هم سراغش میومدن، قرمز شده بود و حسابی پف کرده بود.
ولی چی کار میتونست بکنه، باید هرجوری بود خودشو سرپا نگه میداشت، باید به زودی رویای کودکی جفری رو به واقعیت تبدیل می کرد، باید کتابشو به چاپ می رسوند. برای اون هم که شده، باید قوی میموند.
***
آقای جونز، جانت، ویلیام، جولیا، ته یونگ، متیو و مارگاریت.
همه برای خداحافظی اونجا بودن، اتاق جفری جو عجیبی داشت، سکوتی که با ناله های نامفهوم جفری که لحظات آخرشو میگذروند شکسته میشد.
هیچ کس توان گریه نداشت، در واقع باورشون‌ نمیشد اونجا ایستاده باشن و جفری جونز رو در حال رفتن از این دنیا ببینن.
انگار که خواب بوده باشه، در حال دیدن یک کابوس! دستهاش التماس کمک میکردن. حتی دکتر اسمیت هم دیگه کاری از دستش بر نمیومد. اون روی تخت کنار پنجره اش دراز کشیده بود، لاغر اندام و ضعیف تر از همیشه. چشماش تمنای بسته شدن میکردن، اما انگار توان بسته شدن نداشتن. دکتر اسمیت همون دیروز هم احتمال میداد که جفری لحظات آخرشو میگذرونه.
هیچ چیز واقعی به نظر نمیرسید، انگار همه در حال تماشای کابوس بودن، کابوسی که داشت با مرگ اون پسر جوون به پایان می رسید.
ته یونگ دیگه نمیتونست... دیگه نمیتونست از دور به جفری که داره برای همیشه از پیشش میره نگاه کنه، باید کنارش میبود، باید دستاشو تو دستش میگرفت نوازشش می کرد، باید تا اخرین لحظه بهش یاداوری می کرد دوستش داره.
با اینکه... جفری جونز به کل توانایی درک و فهم محیط اطرافشو از دست داده بود و انگار فقط منتظر مادرش بود که دستاشو بگیره و برای همیشه از اونجا ببرتش!
ته یونگ با قدم های لرزون سمت تخت جفری رفت، باورش نمیشد همه چیز واقعیه، هنوزم انگار جای اینو داشت که یکی نیشگونش بگیره و از خواب بپره!
کنار تخت جفری روی زمین نشست، برای چند دقیقه فقط بهش خیره بود، به چهره ی خسته اش، به چشمایی که تمنا می کردن تا بتونن بسته بشن و بعد از چندین ماه بی خوابی، به خواب ابدی فرو برن.
دستشو روی دست سرد جفری گذاشت، لب هاشو به هم فشرد تا جلوی صدای گریه اشو بگیره، باورش نمیشد این روز آخریه که دستای جفری رو لمس میکنه.
زمزمه کرد: مامانت اینجاست؟ ... میبینیش؟... میخواد تورو ببره نه؟... میدونم کلی دلت واسش تنگ شده و توام دوست داری باهاش بری...
با اینکه ته یونگ فقط با صدای کمی اون حرفارو زمزمه می کرد اما بخاطر سکوت اتاق، همه حرفاشو میشنیدن، حرفایی که انگار قلبشونو تو دستش مچاله می کرد.
-: خانم جونز، اگر اینجایی قول بده مراقب جفری باشی... اون اگر داره میاد، فقط چون دلش واسه تو تنگ شده...
سرشو پایین انداخت و چند لحظه مکث کرد، بزور میتونست حرف بزنه، بغض داشت خفه اش می کرد...
-: جفری، میدونم اصلا حرفامو نمیفهمی، ولی من باید اینارو بگم... تا آروم بشم... میدونم دوست نداری منو نگران خودت ببینی، من کلی تلاش کردم تا قوی باشم، ولی الان دیگه نمیتونم ... دیگه برام سخت شده... میخوای تنهام بزاری و با مامانت بری... خب من حق ندارم یکم گریه کنم؟.. ها؟؟
ویلیام جانت رو تو آغوشش گرفت و گذاشت همسرش آروم و بی صدا برای برادر کوچیکش که داشت از پیششون می رفت گریه کنه.
همه بی صدا اشک میریختن... حتی متیو و مارگاریت، اونا سال های سال با خانواده ی جونز زندگی کرده بودن، باورشون نمیشد بعد از بیست سال که از مرگ الیزابت میگذشت حالا باید شاهد مرگ پسرش تو این خونه باشن...
***
"جفری؟"
نگاهش به کنار تختش خیره موند، این صدا چقدر آشنا بود...
تصویر براش واضح تر شد، زن زیبایی با چشم های کشیده ی قهوه ای رنگ، موهایی که عین ابریشم لخت بود و روی شونه هاش ریخته شده بود، پیراهن فیروزه ای رنگش تو چشمای جفری میدرخشید...
"بالاخره میخوای بیای پیشم؟ آره جفریِ من؟ "
باورش نمیشد مادرشو میدید، اون واقعا مادرش بود، مادری که تک تک لحظه های زندگیش آرزوی دیدنشو داشت!
مادرش دستشو سمتش دراز کرد.
" بیا! بیا پسرم! بیا تو بغلم... "
جفری که تا اون لحظه انگار به تختش متصل شده بود، به سبکی پر از جاش بلند شد، بی درنگ مادرشو بغل کرد، حس آرامش، حس سبکی، حس آزادی...
مادرش اونو محکم به خودش فشرد و عطر موهاشو وارد ریه هاش کرد.
" پسرکم، چقدر بزرگ شدی! "
جفری اشک شوقی از چشمش پایین چکید و لبخندی زد.
" دلم برات تنگ شده بود مامان! "
***
دستشو از روی دست سرد جفری برداشت، نبضی که دیگه  نمیزد، قفسه ی سینه ای که دیگه به بالا و پایین حرکت نمیکرد.
ته یونگ، اروم دست راستشو روی پلک های جفری کشید و بهشون اجازه داد برای همیشه بسته بشن.
حالا جفری بعد از اونهمه بی خوابی، آروم و راحت خوابیده بود، یه خواب خوب، یه خواب همیشگی...
صدای بلند گریه ی جانت همه رو از شوک بیرون کشید، هیچ کس باورش نمیشد اون‌ جفری باشه که بی جون و بی روح روی تخت افتاده.
ته یونگ برای آخرین بار نگاهش کرد، تمام اجزای صورتشو برای بار آخر تو ذهنش سپرد...
سرشو روی تشک تخت جفری گذاشت و با صدای بلند زد زیر گریه، دست سر جفری رو تو دستش گرفته بود و می فشرد. اشکاش لحظه ای متوقف نمیشدن...
***
اخرین صفحات هم پشت سر هم چاپ میشدن، با چاپ حرف آخرِ صفحه ی آخر دستگاه چاپ که تا اون لحظه حسابی سر و صدا میکرد بالاخره بی صدا شد.
ته یونگ به صفحه ی آخر نگاه کرد
(THE END )
دلش میخواست الان، تو همچین لحظه ای جفری کنارش باشه و با افتخار به کتابش که چاپ شده نگاه کنه، اما حالا، ته یونگ تنهای تنها بود.
مسئول چاپ برگه هارو جمع و جور کرد و گفت: میبرمش برای نصب جلد.
یکمی به ته یونگ نگاه کرد و ابرویی بالا داد: حالتون خوبه؟
ته یونگ با صدای اون مرد به خودش اومد و لبخند تصنعی زد: بله، بفرمایید!
به شدت منتظر بود جلد کتاب رو ببینه، نقاشی از تخت جفری که با پنجره ی کنارش به دریا دید داشت... قرار بود به طور کامل روی جلد کتاب قرار بگیره.
زیر لب زمزمه کرد: میبینی جفری؟ داره درست میشه، قراره نویسنده ی معروفی بشی!
بعد از چند دقیقه، همون مرد با کتابی که تو دستش داشت سمت ته یونگ اومد و کتاب رو، روی‌میز گذاشت: درسته؟
ته یونگ کتابو تو دستش گرفت، با دستش جلدشو لمس کرد، چقدر جای جفری اون لحظه خالی بود!
نوشته ی روی کتاب رو آروم زیر لب خوند.
INSOMNIA
By: Jeffrey Jones
سریعا با دست آزادش قطره اشکی که از چشمش پایین چکید رو پاک کرد.
کتاب رو دوباره روی میز گذاشت: درسته، بقیشو چاپ کنین!
مرد سری تکون داد: قراردادمون پونصد جلد برای چاپ بود درسته؟
ته یونگ: بله، برای الان این تعداد کافیه ...
***
تو راه برگشت باز هم دریارو دیده بود، دیگه تحمل دیدن دریا براش سخت بود، مکان مورد علاقه ی جفری دریا بود! جفری که دیگه نبود...
قدم هاشو آهسته به سمت خونه بر میداشت، خونه ای که دیگه تصمیم نداشت اونجا بمونه، بدون جفری.. دیگه دلیلی برای موندن نداشت! برمیگشت به دانشگاه و بعد از اون هم از طریق فروش تابلو های نقاشیش میتونست زندگیشو بگذرونه.
از دور به خونه ای که پونزده سال اونجا کنار جفری زندگی کرده بود نگاه کرد، چقدر اولش همه چیز خوب بود، چقدر عالم بچگی خوب بود، چقدر وقتی مدرسه رفتن همه چی جالب بود، چقدر وقتی دانشگاه رفتن همه چیز عالی تر شد، چقدر انتظار برای تعطیلات تابستونه شیرین بود، همه چیز فقط اونطور "بودن" ... دیگه هیچی خوب نبود، دیگه زندگی هیچ رنگی نداشت.
با شنیدن صدایی سر جاش ایستاد.
" ته یونگ! ته یونگ! "
روشو برگردوند سمت صدا، پسر پستچی که نامه های خونه های اون اطرافو میاورد برای چی صداش میزد!
پسر بهش نزدیک شد و بلافاصله گفت: یه نامه داری!
ته یونگ ابرویی بالا داد: نامه؟ از کی؟
پسر از تو کیف بزرگش که پر از پاکت نامه های مختلف بود، پاکتی بیرون اورد و سمت ته یونگ گرفت، راه خیلی طولانی ای رو تا اینجا طی کرده، ببین! از آسیا اومده!
ته یونگ با بهت برای چند لحظه به پستچی خیره بود و یهو به خودش اومد، پاکت رو گرفت و سریعا بازش کرد.
برگه ی داخل پاکت رو که تا زده شده بود رو باز کرد و بلافاصله شروع به خوندن کرد.
" سلام ته یونگ عزیز ما، این نامه رو من و مادرت برات مینویسیم....
"
***
2021
آهی کشید و نی رو بین لب هاش گذاشت و کمی از قهوه ای که سفارش داده بود رو خورد.
جه هیون ابرویی بالا داد: چیه چرا آه میکشی؟
ته یونگ سرشو بالا آورد و با لبای آویزون بهش نگاه کرد: یادته تن گفته بود یه کتاب انگلیسی هست که اسم یکی از شخصیتاش لی ته یونگه؟
جه هیون چند لحظه فکر کرد و یهو گفت: آها آره! همونی که میگفت بعد از تموم کردنش کلی گریه کرده؟
خندید و ادامه داد: آخه مگه کتاب خوندن هم گریه داره؟
ته یونگ دندوناشو روی هم کشید: وای جه نمیدونی چقدر بد تموم شد!! منم گریه ام دراومد تهش!! این لی ته یونگِ داستانش خیلی بدبخت بود... هعی...
جه هیون یخ های تو آیس آمریکانوشو جویید و گفت: خودت میگی داستان بود!
ته یونگ: نخیرم، بر اساس واقعیت بود، تازشم یکی از کتابای پرفروش تو موضوع LGBTQ کاناداس.
اگر نمیدونی، بدون!
و پشت چشمی براش نازک کرد.
جه هیون: عجب، خب چی شد آخرش؟
ته یونگ: عمرا اگر بهت بگم، میگیری میخونیش!
جه هیون انگار که از چیزی چندشش شده باشه گفت: من بخوام کتاب بخونم؟ عمرا!!
ته یونگ لبخند شیطونی زد: خودم شبا میام برات میخونمش جانگ جه هیون!
***

Insomnia / بی‌خوابی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora