E12

221 57 25
                                    

ته یونگ بعد از گرفتن سبدی که مارگاریت داخلشو با ساندویچ پر کرده بود، از اشپزخونه بیرون اومد اما جفری رو ندید.
-: اون رفت؟
جانت: گفت بیرون منتظر میمونه..
ته یونگ: باشه ممنون، منم میرم، فعلا خداحافظ!
و قصد داشت از در خونه بیرون بره که جانت گفت: ته یونگ، یه لحظه!
برگشت سمتش: بله؟
جانت چند قدم برداشت و بهش نزدیک تر شد: اون با تو، خوب رفتار می کنه؟
ته یونگ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: البته، مثل همیشه!
جانت با خیال راحت نفس عمیقی کشید: خداروشکر، حداقل تو میتونی کنارش باشی، مراقبش باش، خب؟
ته یونگ: حتما، لحظه ای تنهاش نمیزارم!
***
دمپایی های انگشتیشونو، روی شن های قهوه ای ساحل رها کرده بودن و با کف پاهای برهنه روی شن قدم بر میداشتن.
جفری نمیدونست دوباره کی میتونه این حس رو تجربه کنه، در واقع نمی دونست اصلا دوباره ای در کار هست یا نه!
با لمس شدن دستش توسط ته یونگ از افکارش بیرون کشیده شد.
ته یونگ: خوبی؟
جفری: آره آره... یه لحظه رفتم تو فکر!
ته یونگ دستشو محکم تر گرفت: تو فکر نرو، اصلا! همینجا باش، پیش من!
جفری لبخند تلخی زد: خیلی سخته... هر کاری می کنم، یادم میاد که شاید اخرین بارم باشه...
ته یونگ: کی گفته؟ ما بازهم باهم میایم اینجا، البته تابستون بعدی، زمستون هوا سرده من نمیتونم تحملش کنم.
جفری خندید: آره، اونوقت بعدش بلافاصله سرما میخوری.
ته یونگ: میخوای ساندویچایی که مارگاریت درست کرده رو بخوریم؟ گشنم شده!
جفری سرشو به نشونه ی مثبت پایین آورد: منم گشنمه!
و سمت سبد حاوی ساندویچ ها رفتن که کنار دمپایی انگشتی هاشون رهاش کرده بودن، روی شن های خنک ساحل نشستن و مشغول خوردن ساندویچاشون شدن.
***
مارگاریت سینی چای رو، روی میز گذاشت.
-: چیز دیگه ای نمیخواید؟
آقای جونز: نه ممنون.
و مارگاریت اون و دکتر اسمیت رو تنها گذاشت.
دکتر اسمیت فنجون چای رو برداشت و کمی ازش نوشید: جفری خودش کجاست؟
آقای جونز: میخواست بره لب دریا، باید جلوشو می گرفتم؟
دکتر اسمیت سرشو به چپ و راست تکون داد: نه، اصلا، هرگز این کارو نکن... طبق چیزی که گفتی، هنوز وقت داره تا بتونه یکمی برای خودش بگرده.
آقای جونز با نگرانی بهش خیره شد: چقدر؟ فکر می کنی چقدر زمان داره؟
-: نمیتونم دقیقا چیزی بگم، باید خودشو ببینم و ازش بپرسم  دقیقا تو چه شرایطی قرار داره، با این حال، اگر روند بیماری، درست مثل مادرش پیش بره، زمان زیادی نداریم...
آقای جونز برای لحظه ای پلک هاشو روی هم فشرد، از این بیماری متنفر بود، چطور میتونست بشینه و ذره ذره نابود شدن پسرشو، دقیقا مثل همسرش، با چشمای خودش ببینه!
دکتر اسمیت: رابرت تو هنوز به همسرت فکر میکنی؟
آقای جونز لبخند تلخی زد: به اشتباهات خودم فکر می کنم..
-: باید گذشته رو رها کنی رابرت، حالا پسرت اینجاست، نمیخوای حداقل برای اون اشتباهاتتو جبران کنی؟
آقای جونز با غم به دکتر اسمیت خیره شد: چیکار کنم؟ وقتی قراره عین دیوانه ها خودشو اینور اونور بکشه و اسیب ببینه، چیکار میتونم بکنم بجز یه جا نگهش داشتن؟
-: این یه مرحله از بیماریه رابرت، اگر اونقدر الیزابت رو تحت فشار نمیزاشتی شاید حداقل با درد کمتری از پیشمون می رفت... اینو نمیگم که عذاب وجدانتو زیاد کنم... نه! فقط نمیخوام برای جفری تکرارش کنی! بزار خودش باشه، بزار گریه کنه، بزار به خودش اسیب بزنه، بزار عین دیوانه ها به خودش بپیچه، بزار هرچی که پیش میاد، پیش بیاد! فقط خواهش میکنم تو یه اتاق تنها حبسش نکن، بیماریش به اندازه ی کافی سخت هست، سخت ترش نکن!
***
-: به نظرت جانت منو به مهمونیش دعوت میکنه؟
ته یونگ: واقعا چی فکر کردی؟ تو تنها برادرشی... معلومه که دعوتت میکنه.
-: ولی خب، من که دیگه قرار نیست اونجا فردی رو به عنوان همسرم انتخاب کنم!
ته یونگ دستشو دور بازوی جفری حلقه کرد و با حالت بامزه ای نگاهش کرد: اتفاقا اینطوری بهتره، نیست؟
جفری با تعجب به بازوش که توسط ته یونگ محکم گرفته شده بود نگاه کرد.
ته یونگ: اینجوری نگاهش نکن، خب این انتخابمه.
جفری ابرویی بالا داد: انتخاب؟
ته یونگ لبخندی زد: آره، انتخابم اینه که احساساتو قبول کنم، و کنارت باشم، همیشه و هرجا.
***
با باز شدن در خونه آقای جونز بلافاصله گفت: جفری، دکتر اسمیت اینجاست!
ته یونگ اروم دم گوشش گفت: برو و بزار معاینه ات کنه، خب؟ من تو اتاقمم !
و بلافاصله از پله ها بالا رفت.
جفری سبدی که حالا خالی از ساندویچ ها بود رو، روی میز بیرون از اشپزخونه گذاشت. و سمت نشیمن رفت.
دکتر اسمیت با دیدنش از جاش بلند شد: سلام جفری!
جفری: سلام دکتر اسمیت! خوبید؟
دکتر اسمیت لبخند زد: البته، تو چطور؟
جفری پوزخند کوچیکی روی لب هاش نمایان شد: نمیدونم!
آقای جونز سریعا عصاشو برداشت و از جاش بلند شد: من تنهاتون میزارم، تا معاینه ات کنه!
و به سمت اشپزخونه اونجارو ترک کرد، جفری جای آقای جونز، رو به روی دکتر اسمیت نشست.
دکتر اسمیت: خیلی خب، بدون مقدمه بریم سراغش؟
جفری: فقط یه چیزی...
دکتر اسمیت: چی؟
جفری: بعدش، برام درمورد بیماریم بگید، همه چیزشو... میخوام بدونم چی در انتظارمه!
***
ته یونگ بعد از عوض کردن لباس هاش که کمی از شن های ساحل روشون باقی مونده بود، تصمیم گرفت تا جفری مشغول معاینه شدنه، یه نقاشی از امروز بکشه.
سعی کرده بود حالت جفری رو وقتی با پاهایی که شلوارشو تا زانو تا کرده بود و تو آب راه می رفت، خوب به یاد بسپره تا بتونه نقاشیشو بکشه.
بوم خالی ای از گوشه ی دیوار برداشت و با مداد شروع کرد به کشیدن طرح اولیه اش، میدونست جفری بعد از ملاقات با دکتر اسمیت حال خوبی پیدا نمیکنه، پس میخواست یه بهونه ای بهش بده تا حتی شده یه لبخند کوچیک روی لبش بشینه.
***
-: خب، از کی دچار مشکل شدی تو خوابیدنت؟
جفری: نمیدونم... مدت زیادی نیست که واضح شده!
-: خوب فکر کن و ببین دقیقا از چه زمانی ساعت خواب شبانه ات کاهش پیدا کرده.
جفری چند لحظه مکث کرد و با خودش روزهایی که تو خوابگاه دانشگاه در لندن میگذروند به یاد آورد، اصولا شب ها چند ساعتی رو بدون هیچ مشکل و خستگی ای برای خوندن درس هاش بیدار میموند، و اگر میخواست دقیقا زمان مشخصی برای شروع این حالتش پیدا کنه، باید میگفت حدودا شش ماهی می شد که نیازش به خواب کمتر شده بود.
جفری: حدودا شش ماه، تو خوابگاه دانشگاه شب بیداریای زیادی داشتم... ولی قبل از شش ماه پیش، اصلا نمیتونستم از خوابم بزنم.
دکتر اسمیت چیزی تو دفترچه اش یادداشت و کرد و همونطور که مشغول نوشتنش بود بدون اینکه سرشو بالا بیاره پرسید: چند شب رو نتونستی کاملا بخوابی؟
جفری: دو شب، یه شب هم فقط سه الی چهار ساعت خوابیدم...
دکتر اسمیت به جفری نگاه کرد: دیشب خوابیدی؟
جفری: نه.
دکتر: فکر می کنی امشب بتونی بخوابی؟
جفری ابرویی بالا داد: نمیدونم! الان که جوابم منفیه.
دکتر اسمیت: خیلی خب، شرایط خاصی رو جدیدا تجربه نکردی؟ حملات عصبی؟ ترس و وحشت؟
با تموم شدن سوال دکتر اسمیت جفری بلافاصله گفت: ترس!
دکتر اسمیت دوباره چیزی تو دفترش یادداشت کرد.
-: خب؟ از چه چیزی میترسی؟
جفری: تاریکی... تو تاریکی چیزای غیر واقعی می بینم.
دکتر اسمیت دوباره شروع به نوشتن کرد و همونطور که می‌نوشت زیر لب گفت: توهم‌و هراس.
سرشو بالا اورد و به جفری نگاه کرد: خب؟ دیگه چی؟
جفری شونه اشو بالا داد: دیگه چیزی نیست...
چند لحظه مکث کرد و پرسید: چقدر مونده؟
دکتر اسمیت دفترچه اشو بست و به مبل پشت داد: ببین جفری، این بیماری تو هر فرد به طور اختصاصی خودشو نشون میده. از اونجایی که پزشک معالج مادرت هم بودم، میتونم بگم روند پیشرفت بیماریت، به اون شبیهه.
جفری که کتاب مادرشو خونده بود، به راحتی می تونست بفهمه حالا چی در انتظارشه، در واقع مادرش از یه مدت زمانی کتاب رو خالی گذاشته بود...و اون نشونه ی بدتر شدن اوضاعش بود.
دکتر اسمیت: من فقط میتونم برات داروهای خواب آور تجویز کنم، بهت کمک میکنن یکم بخوابی و‌اینطوری روند پیشرفت بیماریتو کم میکنن، ولی به هر حال، زیاد خودتو خسته نکن، فعالیت هایی نداشته باش که ازت انرژی بگیره، باید شب های زیادی رو تا صبح بیدار بمونی، پس یکم انرژی برای خودت ذخیره کن.
باورش نمی شد همه چیز انقدر جدی بوده، شاید تا قبل از ملاقات با دکتر اسمیت، همه ی این ها عین یه کابوس بود ولی حالا، دیگه واقعیت بود. دیگه یه بیمار واقعی بود.
جفری: چقدر وقت دارم؟
دکتر اسمیت: مشکلی با شنیدنش نداری؟
جفری پلکاشو روی هم فشرد: بالاخره باید بدونم!
دکتر اسمیت: خیلی خب، وظیفمه که بیمارمو درمورد بیماریش آگاه کنم.. پس بهت میگم.
جفری نمیدونست چی در انتظارشه، جملات بعدی دکتر اسمیت قراره تا چه حدی دلشو به درد بیارن، فقط می دونست که باید منطقی رفتار می‌کرد، باید فرصت باقی مونده، هر چقدر هم که کم باشه رو غنیمت بدونه و ازش درست استفاده کنه.
دکتر اسمیت: تقریبا دیگه نمیتونی شب ها بخوابی، همونطور که گفتم با داروهای خواب آور یکمی این روند رو برات کند می کنم، اما حداکثر، تا یک ماه دیگه بی خوابی های تمام مدتت شروع میشه...
حتی خود دکتر اسمیت هم به راحتی نمیتونست حرف هاشو به زبون بیاره، مسلما برای هیچ کسی آسون نبود که درمورد مرگش و زمان باقی موندش بدونه.
جفری: ادامه بدید!
-: این دیگه بستگی به خودت و بدنت داره، نمیدونم چقدر طول می کشه، ولی با پیشرفتش، دیگه نمیتونی عادی زندگی کنی.
جفری با بهت به دکتر اسمیت نگاه کرد، نمیتونست عادی زندگی کنه؟ پس بخاطر همین مادرش کتابو نصفه ول کرده بود؟ چون دیگه نمیتونست حتی یه کتاب بنویسه؟
دکتر اسمیت: تو درمورد مرگ مادرت نمیدونی نه؟ ... راستش خودم هم‌ نمیخوام چیزی درموردش بهت بگم... بهتره که ندونی.
جفری قاطعانه، با صدای لرزون بخاطر بغضی که قصد خفه کردنش رو داشت گفت: نه، بگید... میخوام... بدونم!
دکتر اسمیت: اخرین بار که تونستم موفق شم و وزنش کنم، فقط ۲۹ کیلو بود... نمیتونست صحبت کنه، حتی حرف های بقیه رو هم متوجه نمی شد...
تمام بدن جفری یخ زده بود، حالش بد بود، خیلی بد، تصور خودش با کاهش وزن شدید که حتی نمیتونه صحبت کنه، وحشتناک بود. دیگه... اون مرحله چه فرقی با مرگ داشت؟ چرا باید تا اونجا پیش می رفت؟ چرا خدا این کارو باهاش می کرد؟ چرا قرار بود تا لحظه ی آخر درد بکشه!
***

Insomnia / بی‌خوابی Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt