E13

205 62 17
                                    

سمت میز تحریرش رفت، برای چند لحظه کنارش ایستاد و به کتابی که قصد داشت با نوشتنش به یه نویسنده ی معروف تبدیل بشه نگاه کرد، نمیدونست چی کار کنه، بندازتش دور یا مثل مادرش به نوشتنش ادامه بده؟
اگر عین یه بزدل از کتابش هم دل می کند دیگه هیچ چیزی وجود نداشت تا تو خلوتش بهش پناه ببره، حتی مادرش هم هرجوری بود تا روزی که توان نوشتن داشت، از نویسندگی دست برنداشته بود. در نهایت تصمیم گرفت ادامه اش بده، تا جایی که دستاش توان داشتن، میخواست بنویسه.
صندلی رو عقب کشید و پشت میزش نشست. کتابو باز کرد و صفحه ی آخری که نوشته بود رو آورد، روان نویسشو برداشت و شروع به نوشتن کرد.
" حالا باید درمورد اتفاقات جدید زندگیم بنویسم، درمورد بیماری نادری که دچارش شدم، درمورد کتابی که مادرم نوشته بود و درمورد مسیری که در اون قرار گرفته ام و باید تا تهشو پیش برم، تا انتهای تلخش... "
***
آخرین قسمت نقاشیش رو هم بالاخره تموم کرده بود، به ساعت نگاهی کرد. دیر وقت بود و بهتر بود میخوابید، بوم نقاشیو به دیوار تکیه داد و وسایلشو جابجا کرد.
هوا به شدت گرم بود، پنجره ی کنار تختشو باز گذاشت تا حداقل هوای اتاقش عوض بشه. برق اتاقشو خاموش کرد و سمت تخت رفت و روش دراز کشید، اونقدر گرم بود که حتی نمیخواست ملحفه روی خودش بکشه.
به سقف اتاقش نگاه کرد، نمیدونست فردا چه روزیه، فردا حال جفری قراره چطور باشه، نمیدونست کار درستی کرد که احساسات جفری رو قبول کرده یا نه! اون تا به حال هیچ رابطه ی عاشقانه ای رو تجربه نکرده بود و در نظرش همیشه احساس عشق و دوست داشتن باید بین یک زن و مرد بوجود میومد. اما حالا خودش تفکراتشو نقض کرده بود.
با صدای باز و بسته شدن در اتاق جفری که فاصله ی زیادی با اتاقش نداشت از افکارش بیرون کشیده شد، نمیخواست بره بیرون و مزاحمش بشه، ولی تصمیم گرفت فقط چک کنه کجا میره و حالش چطوره.
***
چترو تو دستش فشرده بود و با خوشحالی از پله ها، هرچند آروم تا کسی رو بیدار نکنه پایین رفت. بارش بارون تو تابستون عین یه معجزه بود، و برای جفری که نمیدونست دفعه ی بعدی وجود داره یا نه، این فرصت غنیمت به حساب میومد.
با ورود به نشیمن طبقه ی پایین دوباره ترس وجودشو فرا گرفت، تاریکی دیوونش میکرد مخصوصا تو فضای بزرگی مثل نشیمن خونه اشون.
تمام تلاششو کرد تا به اطرافش توجهی نکنه و سمت در ورودی بره، تا بالاخره وارد باغ بشه و کمی زیر بارون قدم بزنه. و همین توجه نکردنش به اطراف باعث شده بود ته یونگ بتونه از دور مراقبش باشه.
با بیرون رفتن جفری از در، ته یونگ سریعا خودشو به در رسوند و کنارش ایستاد، از طریق نقش و نگار هایی که با شیشه روی در چوبی ورودی خونه جا خوش کرده بودن میتونست جفری رو بیینه، ولی براش سوال بود، چرا چتر وا کرده و وسط باغ برای خودش قدم میزنه.!؟
***
قطره های بارون به سطح چترش برخورد میکردن و صدای دلنشینی ایجاد می کردن، با خودش فکر میکرد شاید خدا خیلی دوستش داره که وسط تابستون همچین بارونی راه انداخته تا شاید آخرین بارون عمرش رو هم ببینه.
دستشو بالا گرفت و از زیر چتر بیرونش برد تا قطره های بارون روی دستش بشینن، حس برخورد قطرات بارون با پوست دستش اون لحظه براش بهترین بود.
شاید داشت از بیخوابی دیوونه میشد و میخواست برای یک لحظه ام شده بگیره بخوابه، اما حالا خوشحال بود که امشب خوابش نمیبرد چون میتونست از بارونی که در کمال تعجب وسط تابستون داره میباره، لذت ببره.
برای خودش تو محوطه ی باغ قدم میزد و از اون شب بارونی لذت میبرد.
***
نمیدونست درو باز کنه و بره بیرون، و از جفری بپرسه که چیکار میکنه نصفه شبی یا از دور فقط حواسش بهش باشه!
تا به حال این موقع شب هیچکس از اعضای خونه تو باغ نرفته بودن، حتی خود جفری، اون حالت عادی هم از گشتن تو باغ خوشش نمیومد، و حالا نصفه شب، داشت برای خودش با چتر راه میرفت؟
1929.11.29
بعد از اینکه جفری تو بغلش آروم خوابید، لبخندی روی لبش نشست، اونو تو تخت کوچیکش گذاشت و ملحفه ی نازکی روش کشید. آروم سمت کمد دیواری بزرگ اتاقشون رفت و هرجوری که میتونست با کمترین سر و صدایی چتری ازش بیرون کشید. پالتوی محکم و گرمی پوشید و با خوشحالی از اتاقشون بیرون رفت، در حالی که نمیدونست همسرش از نگرانی داشت پشت سرش میومد.
باورش نمیشد اولین برف امسال رو تو ماه اکتبر داره میبینه، اونم این موقع شب، اینو خوب میدونست که امکان نداره دیگه هیچ " اولین برفی" تو زندگیش تکرار بشه، و این آخرین اولین برفی بود که تو عمرش تجربه می کرد.
شاید بی خوابی خیلی اذیتش میکرد و همینطور مراقب جفری بودن و خوابوندش هم خیلی خسته کننده بود، اما با این حال خدارو شکر میکرد که این بیدار موندنای شبونه اش باعث شده بود آخرین اولین بارش برف عمرش رو ببینه.
پاشو از پله ی آخر به کف اتاق نشیمن طبقه ی پایین گذاشت، دوباره ترس، دوباره چیزایی که وجود نداشت رو میدید، اما الان نباید خودشو به راحتی تسلیم اون ترس و توهم بی جاش می کرد، باید زودتر به محوطه ی باغ خونه اش می رفت تا باریدن برف تموم نشده.
نفس عمیقی کشید و هرجوری بود مسیر آخرین پله تا در ورودی رو طی کرد.
پالتوشو محکم تر کرد و درو باز کرد و بیرون رفت، چترشو باز کرد و با ذوق از پله ها پایین رفت و وارد باغ شد، دونه های سفید برف تو شب حسابی زیبا به نظر میرسیدن، عین الماس های درخشانی که از آسمون به زمین میرسیدن، زیبا بودن!
رابرت از پشت شیشه های که روی در ورودی چوبی خونه قرار داشت، به همسرش خیره بود، هوا هنوز انچنان هم سرد نشده بود، حتی قطره ای بارون نمی بارید، با این حال نمیدونست چرا همسرش ساعت یک نصفه شب با پالتو و چتری که دستشه داره تو محوطه ی باغ خونه اشون قدم میزنه.
به شدت دلش میخواست بره پیشش و ازش بپرسه چیکار میکنه، اما جلوی خودشو گرفت، شاید بی خوابیش اذیتش میکرد و نیاز داشت به تنهایی این موقع شب تو باغ قدم بزنه، نباید اذیتش می کرد، نباید ناراحتش می کرد.
رابرت اینارو روزی چندین بار به خودش یادآوری می کرد تا باعث نشه همسر بیمارش حتی لحظه ای ناراحت بشه، اما عمل کردن به حرفاش آنچنان هم آسون نبود!
(پایان فلش بک)
***
آقای جونز کمی از آب پرتقال تازه ای که مارگاریت برای صبحانه حاضر کرده بود رو خورد و گفت: دیشب تونستی بخوابی جفری؟ قرصتو خوردی؟
جفری که با خوراک لوبیای تو ظرفش ور میرفت سرشو بالا آورد و با چهره ای که خستگی ازش می بارید گفت: نه، اما شب خوبی بود.
ته یونگ همونطور که صبحانه اشو میخورد به شدت کنجکاو و منتظر بود تا ببینه جفری راجع به دیشب قراره چی بگه!
آقای جونز ابرویی بالا داد: واقعا؟ چطور مگه؟
جفری بالاخره یه قاشق از خوراک لوبیای صبحانه اشو خورد و گفت: یهو بارون گرفت...
ذوق خاصی تو چهره اش نمایان شد و ادامه داد: اونم وسط تابستون! جالبه نه؟ این که بیدار بودم و تونستم یکم زیر بارون دیشب قدم بزنم خیلی خوب بود!
ته یونگ سرش پایین بود و داشت قاشق دیگه ای از خوراک لوبیاش ورمیداشت که با شنیدن حرف جفری چشماش از تعجب گرد شد، دیشب ؟ بارون؟
خوب یادش بود که دیشب هوا به شدت گرم بود و حتی یه ذره باد هم نمیومد، چه برسه بارون! مطمئن بود دیشب بارونی در کار نبوده.
اما ترجیح داد چیزی نگه و در سکوت به خوردن صبحانه اش ادامه بده اما با شنیدن جمله ای که مارگاریت گفت، جفری با دستایی لرزون قاشقشو داخل ظرف رها کرد و صدای بلندی ازش دراومد.
" ارباب جوان دیشب که بارون نزده بود! هوا اتفاقا خیلی هم گرم بود! "
ته یونگ سرشو بالا اورد و به جفری نگاه کرد که با چشمایی گرد از تعجب به ناکجا آبادی از میز صبحانه خیره بود.
آقای جونز: جفری!؟
دوباره صداش کرد: جفری!!
جفری سرشو بالا آورد و به پدرش نگاه کرد، نمیدونست چی بگه، اون دیشب زیر بارون قدم زده بود، قطره های بارونو با دستش حس کرده بود، چطور ممکنه بارونی در کار نباشه!!
آقای جونز تو چشمای جفری نگاه کرد و گفت: اشکالی نداره، انقدر خودتو اذیت نکن!!
نمیخواست رفتار صبح اون شبی که همسرش با تصور باریدن برف به باغ رفته بود رو دوباره تکرار کنه، نمیخواست اشتباه اون زمانو دوباره تکرار کنه، این بار باید درست رفتار می کرد.
ته یونگ نمیدونست چی بگه، اوضاع اونقدری عجیب بود که جایی برای حرف زدن اون باقی نمیزاشت.
جفری با صدایی که میلرزید، آروم گفت: اشکال ...نداره؟؟ پدر دیشب بارونی در کار نبود!!
با نگاهی ترسیده و صدایی که از بغض میلرزید گفت: ولی من دیدمش، من رفتم زیر بارون، بارون می بارید!!! به مریم مقدس بارون می بارید!!
آقای جونز این حرفارو خوب یادش بود، وقتی همسرش با گریه بهش میگفت دیشب برف اومده و اون فقط با تند رویی بهش میگفت دیوونه شده! حالا دیگه نباید اشتباهشو تکرار میکرد، باید پسرشو آروم میکرد.
آقای جونز: گفتم خودتو اذیت نکن جفری، این چیزی نیست... این فقط... بخاطر بیماریته خب؟؟ اصلا اشکالی نداره، پیش میاد! خودتو اذیت نکن و هرچیزی که دیدی و دوستش داشتی ازش لذت ببر، خب؟
ته یونگ حس کرد حالا اونم بغض کرده، جفری رسما دیشب دچار توهم شده بود و داشت با چتر زیر بارونی که اصلا وجود خارجی نداشت قدم می زد، چطور میخواست کنارش بمونه، چطور میخواست آرومش کنه، وقتی تازه اول راه بودن و جفری این وضعیتو داشت، چطور میتونست قدرتی داشته باشه که روز های بعدی هم مراقبش باشه، آرومش کنه و کمکش کنه؟
اون همین الانش هم از شوک این توهم عجیب غریب جفری داشت دیوونه میشد و بغض کرده بود! چیزی که تو روند بیماری جفری، خیلی پیش پا افتاده بود...
***

Insomnia / بی‌خوابی Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt