ته یونگ با لبخند به لباس جفری که از دستگیره ی کمد لباس هاش آویزون بود نگاه کرد، به راحتی میتونست تصور کنه جفری چقدر تو اون لباس میتونست جذاب بشه.
نفس عمیقی کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد، هوا کاملا روشن شده بود، میدونست اگر بره تو اتاق جفری، هنوزم که هنوزه بیداره!
احتمالا براش سخت می شد که با این حجم از خستگی، مهمونی امشب رو تحمل کنه. با این حال جفری به هیچ وجه تصمیم نداشت بیخیال مهمونی بشه، و با گفتن جمله ی " شاید آخرین مهمونی باشه " همه رو قانع می کرد که به مهمونی بره.
لباسو از دستگیره ی کمد لباساش برداشت و از اتاقش بیرون رفت، امیدوار بود جفری از این لباس خوشش بیاد، بدون اینکه بهش بگه، همراه با جانت این لباس رو براش انتخاب کرده بود.
پشت در اتاقش ایستاد و در زد، چند لحظه بیشتر طول نکشید که جفری، با چهره ای که خستگی ازش میبارید بین چهارچوب در نمایان شد.
ته یونگ لباس رو سمتش گرفت: این برای توعه!
جفری با تعجب به لباس نگاه کرد: برای من؟؟
و از جلوی در کنار رفت تا ته یونگ بره داخل.
ته یونگ سرشو به نشونه ی مثبت پایین داد و وارد اتاق جفری شد: اوهوم، برای امشب! میخوای الان بپوشیش؟
جفری لباسو از دست ته یونگ گرفت: تو اینو خریدی؟
ته یونگ اروم خندید: من فقط انتخابش کردم...
جفری اروم ته یونگ رو بغل کرد: همین هم برام خیلیه!
ته یونگ دستاشو دور کمر جفری حلقه کرد و آروم گفت: میخوای ازت یه نقاشی بکشم؟
جفری: الان؟
ته یونگ آروم کمی ازش فاصله گرفت و تو چشماش نگاه کرد: آره!
جفری پیشونیش رو آروم بوسید: البته که میخوام!
ته یونگ حتی خودشم تعداد نقاشی هایی که این چند وقته از جفری کشیده بود از دستش در رفته بود، فقط اینو میدونست که هر لحظه دلش برای جفری می سوخت و به آینده اش فکر میکرد، میرفت سراغ لوازم نقاشیش و آخرین لحظه ای که دیده بودتش در روز رو، روی بوم نقاشی می کشید. حالا کلی بوم های مختلف داشت که با چهره ی جفری پر شده بودن و با پارچه ی قدیمی ملحفه ی تختش روشونو پوشونده بود، نمیخواست به این زودیا اونارو نشون جفری بده، باید زمانی اونارو نشونش میداد که جفری بیشتر از هر لحظه ای نیاز داره بدونه یه نفر کنارش هست، یه نفر بهش اهمیت میده، یه نفر حتی یه لحظه ام دست از فکر کردن بهش بر نداشته.
ولی نقاشی امروزش رو تصمیم داشت جلوی خود جفری بکشه، شاید امروز برای یکمی هم که شده نیاز داشت تا این حس توجه و اهمیت رو از ته یونگ دریافت کنه. امروزی که باید یکم قوی تر می بود و تو مهمونی ای شرکت می کرد، پر از آدمای معروف و سرشناس که قرار نبود چیزی از بیماری جفری بدونن، اون شب جفری باید از همه پنهان می کرد که با چه بیماری سختی دست و پنجه نرم میکنه، باید گودی زیر چشماش رو میپوشوند و بدون اینکه ذره ای خسته به نظر بیاد تا نیمه شب کنار بقیه مهمونا سرپا بایسته...
***
متیو با باز کردن در اصلی خونه چشماش از تعجب گرد شد: خانم!!
جولیا بدون اینکه چیزی بگه متیو رو کنار زد و چمدونش رو، روی زمین رها کرد!
فضای باغ رو طی کرد و به راه پله های ورودی خونه رسید، قبل از اینکه پاشو روی اولین پله بزاره، کمی مکث کرد. نمیدونست چرا انقدر با عجله داشت سمت خونه می رفت. اگر این رفتارو جفری، برادر کوچیکش هم میدید شاید خیلی براش خوشایند نبود. حالا که فکر می کرد، برای حفظ روحیه ی برادرش هم که شده باید آرامش خودش رو حفظ کنه.
همون لحظه متیو که چمدون جولیا رو با خودش آورده بود کنارش ایستاد: چیزی شده خانم؟
جولیا نگاهش کرد و نفس عمیقی کشید تا شاید یکمی آروم بشه.
-: جفری... اون حالش خوبه؟
متیو لبخند تلخی زد: حالشون خوبه... حداقل میشه گفت الان حالشون خوبه.
جولیا سعی کرد بغضشو قورت بده، به هیچ عنوان نمی تونست باور کنه چنین چیزی اتفاق افتاده، خاطراتی که از اون بیماری کذایی برای جولیا و جانت بخاطر مادرشون باقی مونده بود، اونقدری وحشتناک و دردناک بود که قبول بیماری برادرشون، سخت ترین کار ممکن بود.
جولیا: اون پسره... ته یونگ هنوز اینجاست؟
متیو: بله خانم، باید خداروشکر کنیم بخاطر حضورش!
جولیا که هرگز دل خوشی از اون پسر کره ای و رعیت نداشت ابرویی بالا داد: چطور؟
متیو: اون خیلی از ارباب جوان مراقبت میکنه ، اگر نبود شاید حال ایشون الان انقدر مساعد نبود.
جولیا کلاهشو از روی سرش برداشت و با دوتا دستش از حرص به لبه هاش فشار اورد و زیر لب گفت: اینهمه آدم، چرا اون رعیت!
***
با تق ای که به در خورد جفری بدون اینکه تکون بخوره اروم گفت: میتونی بیای تو!
و همونطور که جلوی ته یونگ نشسته بود تا نقاشیشو بکشه، ثابت موند.
با باز شدن در، جفری حتی نیم نگاهی هم بهش ننداخت اما ته یونگ با دیدن جولیا سریعا قلم مو هاشو روی زمین گذاشت و از جاش بلند شد.
جفری که متوجه بلند شدن ته یونگ شد به در نیم نگاهی انداخت و با دیدن جولیا اونم سریعا از جاش بلند شد: خواهر!
جولیا بدون اینکه حتی نگاهی به ته یونگ بندازه سمت برادرش رفت و اون رومحکم تو آغوشش گرفت.
-: جفریِ عزیزم، خیلی دلم برات تنگ شده بود!!
و برادرشو محکم به خودش فشرد.
ته یونگ گوشه ای ایستاده بود و به خواهر و برادری که حسابی دلشون برای همدیگه تنگ شده بود و محکم همو بغل کرده بودن خیره بود، هرچقدر جانت دختر خوبی بود و رفتار بدی با ته یونگ نداشت، جولیا دقیقا برعکسش بود!
حتی اگر ته یونگ تمام تلاششو می کرد تا به این خونه به چشم خونه ی خودش نگاه کنه و اعضای این خانواده رو رئیس خودش نبینه، اما جولیا یه مانع بزرگ بود، کسی که هر وقت فرصتش رو داشت بهش یاداوری می کرد که رعیتی بیش نیست و چیزی جز یک خدمتکار برای جفری نیست!
اروم و بی سرو صدا وسایلشو جمع کرد، و بدون اینکه اون خواهر و برادری که بیشتر از یک سال همدیگه رو ندیده بودن، متوجه اش بشن از اتاق جفری بیرون رفت و به اتاق خودش پناه برد.
حضور جولیا حالا براش این خونه رو عین جهنم کرده بود، و نمیدونست چطور با حرف ها و تیکه هایی که جولیا بهش میندازه قراره اونقدری قوی بمونه که مراقب جفری هم باشه، حالا تنها دشمنش تو این غربت برگشته بود، و دوباره زندگی برای ته یونگی که تازه داشت به غم بیماری جفری عادت میکرد، جهنم شده بود.
در اتاقش رو بست و بلافاصله وسایلشو روی زمین گذاشت و به رنگ آمیزی نقاشی ای که از جفری کشیده بود ادامه داد.
بعد از چند دقیقه، قلم مو رو پایین گذاشت و کمی عقب رفت، به چهره ی زیبایی که روی بوم نقاشیش میدرخشید نگاه کرد، باید اعتراف می کرد اون چهره متعلق به کسی بود که با تمام وجود دوستش داشت، دست خودش نبود، چندین سال زندگی تو غربت، وقتی تنها کسی که باهاش وقت میگذروند جفری بود، باعث شده بود حالا هرجوری که هست، این حس رو پیدا کنه. چه درست، چه غلط!
KAMU SEDANG MEMBACA
Insomnia / بیخوابی
Fiksi SejarahCouple(s): JaeYong Character(s): - Genres: Romance, Angst Summary: و زمانی که یک اشرافزاده درگیر عشق به خدمتکار خودش میشه... ⚠️ Contains so much more angst than you think.