E24

191 53 1
                                    

آقای جونز که تازه تونسته بود به کمک عصا به اتاق جفری برسه، دقیقا لحظه ای رسید که ته یونگ داشت چیزیو تو صورت جولیا داد میزد که آقای جونز تقریبا سی سال تمام تلاش کرده بود تا اونو از همه پنهان کنه. و حالا نمیدونست ته یونگ چطور و از کجا همچین چیزی رو فهمیده.
درگیری افکارش به این موضوع چند لحظه بیشتر طول نکشید که با دیدن وضعیت جفری ترس عجیبی به جونش افتاد، جفری دقیقا همون وضعیتی رو داشت که همسرش هم تجربه کرده بود. اون وضعیت افتضاحی که آقای جونز هیچ وقت یادش نمیرفت، هیچ وقت نمیتونست فراموش کنه همسرش چطور گریه می کرد و توان کنترل دست و پاهاشو نداشت.
ولی آقای جونز، اشتباه اون زمان رو‌نباید تکرار می‌کرد، نباید دوباره از ترک کسی تو اون وضعیت افتضاح پشیمون می شد.
به سمت جولیا و ته یونگ رفت که تو اون شرایط مشغول دعوای لفظی بودن و با تمام توانش داد زد: بس کنید!!
به جفری اشاره کرد و گفت: نمیبینید ؟؟
با عصبانیت به ته یونگ خیره شد: واقعا ازت انتظارشو نداشتم ته یونگ!
جولیا به پدرش نگاه کرد و با چشمای پر‌ از اشک پرسید: پدر این چی میگه؟؟؟ دروغه نه؟
آقای جونز: تا جفری آروم نگیره حق ندارید یک کلمه دیگه حرف بزنید!!
و با بدبختی کنار تخت پسرش نشست و دستشو روی دست جفری که حتی برای یک لحظه لرزشش متوقف نمیشد گذاشت.
با التماس به پسرش خیره بود و باهاش حرف میزد: آروم باش پسرم... هیچی نمیشه... هیچی... دکتر اسمیت میاد پیشت!! حالت خوب میشه!!
ته یونگ و جولیا برای لحظه ای تماما فراموش کرده بودن چه مکالمه ای باهم داشتن، اونقدر حال جفری بد بود که حتی اگر خودشون هم میخواستن نمیتونستن به چیز دیگه ای جز جفری فکر کنن.
ته یونگ: چرا آروم نمیگیره؟ آقای جونز شما میدونید!! میدونید که چشه نه؟؟؟
آقای جونز همونطور که دست جفری رو نگه داشته بود گفت: خوب میشه... آروم میشه... دکتر باید بیاد...
جولیا با گریه گفت: مادر هم اینجوری شده بود، من یادمه پدر!!!
آقای جونز هم حالا به جمع جولیا و ته یونگ تو اشک ریختن پیوسته بود، درسته، جولیا درست میگفت، همسرش دقیقا همین حالاتو داشت و اون با بی رحمی به تخت بسته بودتش... و تو اتاق زیر شیروونی تنهاش گذاشته بود.
ته یونگ از حرفی که به جولیا زده بود به شدت پشیمون بود، اصلا اون لحظه حواسش نبود که جفری هم حرفاشونو میشنوه، حالا باید چیکار میکرد! اگر بلایی سر جفری میومد تا آخر عمر خودشو نمیبخشید...
متیو که تازه به همراه دکتر اسمیت از پله ها بالا اومده بود با صدای بلندی گفت: دکتر اسمیت رسیده!!
با شنیدن صدای متیو همشون دور تخت جفری رو خالی کردن، دکتر اسمیت داخل شد و با دیدن جفری، جوری که انگار کاملا میدونست باید چه روند درمانی رو پیش بگیره سمت تختش رفت و کیفشو باز کرد.
همه ی اعضای خونه تو اتاق جمع بودن و با نگرانی و اضطراب به جفری که به هیچ وجه آروم نمیگرفت خیره بودن.
دکتر اسمیت سرنگ رو با مایعی که همراه خودش آورده بود پر کرد. محکم با دست آزادش دست چپ جفری رو نگه داشت تا از تکون خوردنش جلوگیری کنه، و در سریع ترین حالت ممکن سوزن اون سرنگ رو تو بازوش فرو کرد.
چند لحظه بیشتر نگذشت که جفری اروم گرفت، حرکت دست و پاهاش به وضوح از بین رفته بودن و حالا فقط کمی ناله می کرد.
دکتر اسمیت نفس راحتی کشید و گفت: چی بهش گفتین؟
و به تک تک افراد حاضر توی اتاق نگاه کرد.
جولیا و ته یونگ جرات نداشتن چیزی بگن، هر دوشون به نحوی تاثیری تو حال بد جفری داشتن...
دکتر اسمیت سمت آقای جونز رفت و با لحنی جدی گفت: رابرت، حالش خوب نیست! اصلا خوب نیست! دقیقا عین همسرت. دقیقا عین همون روز!
به بقیه ی افراد حاضر تو اتاق نگاه کرد و گفت: هرکدومتون که باعثش شدید، واقعا چطور میتونید خودتونو ببخشید؟
با اتمام حرف دکتر اسمیت جولیا روی زمین نشست و با صدای بلند زد زیر گریه.
همه با تعجب بهش خیره شدن، ته یونگ که تا به حال فکر میکرد دلیل حال بد جفری، حرف خودشه. اما حالا این حسو نداشت، جفری وقتی حالش بد شد که با جولیا توی‌ اتاق تنها بود...
جولیا با گریه زار زد: من نمیخواستم این کارو کنم!! من واقعا نمیخواستم!!!
آقای جونز با چشمای گرد از تعجب به دخترش خیره بود، تمام مدت فکر میکرد جفری بخاطر حرف ته یونگ حالش بد شده، ولی حالا دخترش چرا این حرفارو میزد؟
دکتر اسمیت: اون بیماره، اون نمیتونه حرف بزنه، چطور واقعا به خودتون اجازه دادید ذهنشو درگیر کنید؟ میفهمید حتی نمیتونه درست حسابی از مغزش استفاده کنه؟
با تاسف به جولیا نگاه کرد: من واقعا همچین انتظاری از خانواده ی جونز نداشتم، اونم برای بار دوم!
و با همون نگاه متاسف به آقای جونز نگاه کرد و آروم بهش گفت: قرار بود برای پسرت هرکاری که برای الیزابت نکردی رو جبران کنی، این بود جبرانت؟
و بدون اینکه به آقای جونزِ بهت زده اجازه ی جواب بده از اونجا بیرون رفت.
جولیا همچنان روی زمین نشسته بود و ضجه می زد. جو سنگینی برقرار بود، متیو و مارگاریت جرات نمیکردن حرفی بزنن، اوناهم خوب میدونستن چه بلایی روز آخر سر الیزابت اومده بود وآقای جونز چه تقصیری داشت، ولی نمیتونستن حرفی از گذشته بزنن، باورشون نمیشد جولیا کاری کرده باشه که به این شرایط ختم بشه. اونا جولیارو خواهر دوست داشتنی جفری میدونستن، اما حالا!!
ته یونگ بی توجه به بقیه سمت تخت جفری رفت و کنارش زانو زد، دستشو نوازش کرد و اروم اروم باهاش حرف زد، سعی کرد هرچی میتونه بگه تا آرومش کنه اما لحظه ای با یاداوری نقاشی هایی که تمام این مدت کشیده بود لبخندی روی لبش نشست، اروم به جفری گفت: من چیزای خوبی بهت نشون میدم جفری، اونارو دوست داری، پس بخاطر اوناعم شده خوب شو...
بخاطر بغض توی گلوش صداش لرزید و ادامه داد: باشه؟
***
آقای جونز دستشو کوبید روی میز: دو دیقه گریه نکن دختره ی احمق!
جولیا بزور جلوی صدای هق هقشو گرفت و به پدرش خیره شد، شرایط عجیبی بود، اون لحظه ای که وارد اتاق جفری شد تا یکمی باهاش حرف بزنه و شاید آروم بشه، فکرشم نمیکرد اینطوری تموم بشه.
آقای جونز: اره سخته، سخته با عذاب وجدانش زندگی کنی، اره الیزابت رو هم من اینطوری از خودمون گرفتمش...
آقای جونز سرشو پایین انداخت و اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید.
-: نمیخوام ازت توضیح بخوام، دیدم لوگان اومده بود، حرفاشم شنیدم... ولی واقعا چطور تونستی بخاطر پول با برادرت این کارو کنی؟؟
جولیا: برادر؟
تقریبا فریاد زد: من الان حتی نمیدونم دارم برای برادر واقعیم گریه میکنم یا نه!!
آقای جونز هم صداشو متقابلا بالا برد: فرقی میکنه؟؟ هان؟؟ الیزابت برات مادری نکرد؟؟ چیزی برات کم گذاشت؟؟ هان؟؟
جولیا صورتشو با دستاش پوشوند و با صدای بلند هق هق کرد، پدرش درست میگفت، الیزابت دقیقا عین یه مادر واقعی بود، تو تمام این سال ها حتی یک لحظه ام فکر نکرده بود اون مادرش نیست!! داشت دیوونه میشد، عذاب وجدان انگار که دستاشو دور گردنش حلقه کرده بود و بزور داشت خفه اش می کرد. باورش نمیشد بخاطر یه لحظه ناراحت شدن از کار برادرش، باعث بشه همچین اتفاقی بیوفته...
***
با بدبختی اونهمه بوم نقاشی رو با دستاش نگه داشته بود، در اتاق جفری رو با پاش باز کرد و داخل شد.
بوم هارو روی زمین گذاشت و با لبخند به جفری نگاه کرد، قلبش داشت گریه می کرد اما سعی می کرد لبخند از روی لبش برداشته نشه. جفری نباید اونو ناراحت میدید!
یکی از بوم هارو برداشت و بالا برد و جلوی صورت جفری نگه داشت تا بتونه درست ببینتش.
خیلی تلاش کرد تا لرزش صداشو کنترل کنه اما فایده ای نداشت.
-: اون روزی که رفتیم دریارو یادته؟ مارگاریت برامون ساندویچ درست کرده بود! اون روز کلی نگاهت کردم، تمام حواسم پیشت بود، انقدر زیاد که جز به جز چهره و حالتاتو حفظ شده بودم، قصدمم همین بود، میخواستم همه چیزت یادم بمونه، نه بخاطر اینکه وقتی برگشتم خونه بتونم اینو بکشم، نه... بخاطر اینکه میخواستم تا ابد اون چهره ی خندون و حالتاتو یادم بمونه... من هیچ وقت فراموشت نمیکنم جفری... من دوستت دارم... من هر وقتیم که باشه بازم دوستت دارم... چه تو باشی، چه نباشی! من همیشه همون لی ته یونگیم که جفری جونز رو دوست داره... بهت قول میدم یه بار دیگه همو میبینیم، اون موقع دیگه هیچ جدایی در کار نیست، اون موقع دیگه هیچ کدوممون اون یکیو تنها نمیزاره، قول میدم... فقط بیا صبر کنیم، اون روز زود میرسه...
***

Insomnia / بی‌خوابی Where stories live. Discover now