E20

194 50 9
                                    

چاقو رو، تو سینک ظرف شویی گذاشت و به بشقاب حاوی قطعه سیب هایی که خودش همشونو با چاقو اماده کرده بود، نگاه کرد. لبخندی روی لبش نشست، میدونست جفری دیگه همه چیزو پس میزنه و لب به غذا نمیزنه، اما اگر امروز موفق میشد حتی یه تیکه کوچیک سیب رو هم بهش بده، عالی بود.
بشقابو برداشت و با خوشحالی سمت اتاق جفری رفت، دقیقا پاشو روی اولین پله گذاشته بود که با صدای جولیا متوقف شد.
-: مگه نمیدونی جفری چیزی نمیخوره؟
ته یونگ دست پاچه شده بود، حتی نمیدونست جولیا چه حقی داره که بخواد سوال پیچش کنه، با این حال توانایی تو روی جولیا ایستادن هم نداشت!
-: اینا برای خودمه.
جولیا دیگه حرفی نداشت که بزنه، جوری که فکر می کرد ته یونگ برای جفری اون ظرف میوه رو میبره، با واقعیتی که ته یونگ بیان کرده بود یکی نبود و این باعث می شد دیگه حرفی برای گفتن نداشته باشه.
بدون اینکه چیزی بگه روشو از ته یونگ برگردوند و رو یکی از مبل ها نشست و مشغول خوندن کتابش شد.
ته یونگ از این دختر متنفر بود، حتی اگر دلش میخواست بهش گیر بده، حق نداشت این حرفو بزنه که جفری هیچ غذایی نمیخوره، باورش نمیشد یه خواهر میتونست انقدر سنگ دل باشه که دستی دستی بخواد برادرشو از بین ببره.
همه ی افراد این خونه عجیب بودن، جولیا که ادای خواهرای دلسوز رو در میاورد، ولی در عمل انگار منتظر مرگ برادرش بود. آقای جونز... کسی که طبق نوشته های کتاب مادر جفری فرقی با یک آشغال نداشت، حالا برای پسرش دل میسوزوند؟ چطور یه نفر میتونه اون کارارو با همسرش بکنه و حالا اینطور برای فرزندش که دقیقا تو همون باتلاق دست و پا میزنه دلسوزی کنه.
هر وقت به رفتار جولیا و آقای جونز دقت می کرد، متعجب می شد.
حتی جانت هم سری بهشون نمی زد، ته یونگ خوب میدونست اون بارداره... اما باز هم دیگه هفته ای یک بار رو برای دیدن برادرش به این خونه نمیومد. حتی از شب مهمونی، هیچ خبری ازش نگرفته بود. چرا همه انگار جفری رو پس زده بودن، چرا همه عجیب بودن، حس می کرد تمام افراد اون خانواده منتظر نشستن تا جفری چشماشو برای همیشه ببنده.
***
چنگال رو تو تیکه کوچیک سیب فرو کرد و اونو به لب های جفری نزدیک کرد: من اینارو خودم اینطوری کردم، حداقل یدونشو باید بخوری.
جفری به تاج تختش تکیه داده بود و با چهره ای که خستگی رو فریاد می زد به ته یونگ خیره بود، چقدر دلش میخواست همون لحظه بغلش کنه، همون لحظه اون لب های خندونشو ببوسه، بهش بگه چقدر عاشقشه، بهش بگه ازش ممنونه که هر کاری براش میکنه، بهش بگه که اگر نبود شاید همین امروز تموم می کرد!
دست بی جونشو با بدبختی روی دست چپ ته یونگ که روی تخت گذاشته بود، کشید.
صداش بزور در میومد اما باید چیز مهمیو بهش میگفت، قبل از اینکه دیگه دیر میشد.
ته یونگ: چیزی میخوای بگی؟
جفری آروم و شمرده، بخاطر اینکه حرفش واضح بیان بشه گفت: میشه... کتابمو... تو ... بنویسی؟
چشمای ته یونگ از تعجب گرد شد، این حرف جفری چه معنی ای میداد! کتاب تماما شرح حال جفری بود و خودش به زبون خودش همشو نوشته بود، حالا چطور میتونست اونو ادامه بده؟
ته یونگ: اما اون کتاب توعه!!
جفری دست ته یونگ رو با اون دست بی جون و بی حالش، با هر بدبختی که بود کمی فشرد: من... دیگه... نمیتونم... بنویسم... تو درموردم بنویس... تا لحظه ی آخر...
ته یونگ: اما...
جفری سریعا گفت: خواهش.. میکنم!
ته یونگ دیگه نمیخواست ناراحتش کنه، نمیخواست اون لحظه بازم مثل همیشه بزنه زیر گریه، بغضشو قورت داد و با هر تلاشی بود لبخندی زد: باشه، برات مینویسمش!
چنگالو به لب جفری چسبوند و حالا دیگه اون تیکه سیب به لب جفری برخورد کرده بود.
-: ولی به شرطی که این سیبی که انقدر خوشگل آماده اش کردمو بخوری، باشه؟
جفری با چشمای خمار و خسته اش به ته یونگ خیره بود، لبخند تلخی روی لب هاش نشست و آروم از هم فاصله اشون داد و اون تیکه سیب کوچیک رو وارد دهنش کرد، خداروشکر می کرد که هنوز میتونه یکمی فکشو تکون بده و چیزی رو بجوعه، شاید به خوبی قبل نمیشد اما برای تیکه سیب های کوچیکی که ته یونگ آماده کرده بود، عالی بود. بعد از چند روز، خوردن اون سیب تازه از دست ته یونگ براش عین بهشت بود...
***
متیو با دیدن ته یونگ که لباس های نازک و گشادی پوشیده و به سمتش میاد تا تو کاشتن نهال های جدید کمکش کنه لبخند روی لبش نشست، اون پسر خیلی مهربون بود، تمام روز هر زمان که نیاز بود کنار جفری میموند و براش هرکاری می کرد، در عین حال به متیو و مارگاریت هم کمک میکرد.
ته یونگ: نهال ها رسیدن؟
متیو سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: اره، ولی فکرشم نکن اجازه بدم تو بکاریشون!
ته یونگ سریعا معترضانه گفت: چرا!؟؟؟ میدونی که من هر سال باید حتی یدونه نهال هم شده بکارم اینجا.
و با انگشتش به درختای قد و نیم قد قسمتی از باغ اشاره کرد که نهال های این چند سالو اونجا کاشته بود.
متیو: اما تو خسته ای، همش داری از ارباب جوان مراقبت میکنی، نمیتونم اجازه بدم بیشتر خودتو خسته کنی.
ته یونگ: نه، کی گفته خسته ام!؟ نه کمک به جفری خسته ام میکنه، نه کاشتن این نهال ها!
متیو که دیگه نمیتونست جلو دار ته یونگ باشه شونه هاشو بالا داد: خیلی خب، ولی فقط یکی!
ته یونگ لبخند پت و پهنی زد و با خوشحالی گفت: ممنون متیو!!
و از بین چندین نهالی که آماده ی کاشت بودن، یکی رو برداشت و با خودش سمت قسمتی که هر سال نهال میکاشت برد، دوباره برگشت و از متیو بیلچه ای گرفت تا زمینو بکنه.
-: این نهال چیه؟
متیو: هلو!
با شنیدن جواب متیو برای لحظه ای دستاش سست شدن و بیلچه از دستش افتاد.
متیو: خوبی ته یونگ؟
ته یونگ با بهت به بیلچه ی روی زمین خیره بود، درخت هلو... مزرعه اشون، پر از درخت هلو بود!
***
آقای جونز روی لبه ی تخت جفری نشست و عصاشو به تخت تکیه داد، به پسر بی جونش که عین یه مرده ی متحرک روی تخت افتاده بود خیره شد، چقدر شبیه مادرش بود، چقدر همه چیز عین بیست سال پیش بود...
-:حالت چطوره؟
جفری همونطور که با بی حالی پدرشو نگاه می کرد اروم گفت: نمیتونم... راه برم.. یا... دستامو... درست... تکون بدم! این... یعنی... حالم... بده!
آقای جونز سرشو پایین انداخت، باورش نمیشد پسر جوونش که تازه برای خودش مردی شایسته شده بود، حالا بی جون روی تختش افتاده بود، و حتی توانایی حرکت نداشت.
دست پیرشو روی دست بی جون پسرش گذاشت: میخوای بری بیرون؟
جفری:من...؟؟ چجوری... میتونم؟؟
و پوزخند بی صدایی زد.
آقای جونز: میتونی، من اون صندلی چرخ دار رو خریدم تا ازش استفاده کنی جفری، میدونم دلت میخواد دریارو ببینی.
قطره اشکی از گوشه ی چشم جفری پایین چکید، درست بود، دلش برای دیدن دریا یه ذره شده بود، تمام وجودش میخواست که یه بار دیگه دریارو ببینه.
جفری:میخوام... با... ته یونگ... برم!
آقای جونز سرشو به نشونه ی قبول حرف جفری به پایین آورد: باشه، البته که با ته یونگ میتونی بری، هر وقت بخوای، این اجازه رو داری!
***
با برخورد بیلچه با یه چیز سفت و محکم دست از کندن زمین برداشت و با دستاش خاک روی اون چیز محکم رو کنار زد، یه تیکه چوب بود، اما انگاری کمی بزرگتر از مقدار فضایی بود که ته یونگ با بیلچه کنده بود.
دوباره بیلچه رو برداشت و دور اون‌ تیکه چوب رو خالی کرد، حالا دیگه یه تیکه چوب نبود، یه جعبه ی چوبی بود.
با تعجب بهش خیره بود، یه جعبه ی چوبی زیر زمین باغ چیکار می‌کرد؟
از روی کنجکاوی جعبه رو بیرون کشید، و در حین بیرون آوردنش متوجه شد که در جعبه باز شده.
جعبه رو روی زمین گذاشت و درشو برداشت، داخلش حسابی خاک بود، خاک های اضافی رو خالی کرد و با دیدن یه دفتر قدیمی چشماش گرد شد. انگار یه قسمت از یه داستان ترسناک رو داشت با چشماش میدید.
خاک روی دفترو کنار زد و بیرونش آورد، با باز کردن صفحه ی اول و دیدن یک جمله که با حروف کره ای نوشته شده بود حس کرد قلبش ایستاده، دستاش به وضوح یخ زده بودن. این دفتر عجیب، زیر زمین... چیکار می کرد!

" خاطرات اِری "

***

Insomnia / بی‌خوابی Où les histoires vivent. Découvrez maintenant