E22

179 55 10
                                    

با ورود جولیا به آشپزخونه سرشو بالا آورد، این بار دیگه نمیتونست در برابر جولیا خودشو احمقی جلوه بده که هرچقدرم بهش توهین بشه، هیچی نمیگه . به هر  حال اون دیگه خبر داشت جولیا خواهر واقعی جفری نیست و دیگه دلیلی نمیدید بخواد در برابرش سکوت کنه.
همونطور که جولیا پشت چشمی نازک کرد و بهش نگاه کرد، اون هم با نگاهی سرشار از تنفر بهش نگاه کرد و بعد به بشقاب صبحانه اش خیره شد.
جولیا: کسی به جفری سر زده؟
ته یونگ با صدایی که سردی و بی حسی به راحتی ازش احساس می شد گفت: من پیشش بودم.
جولیا: خب؟ چطور بود؟
ته یونگ واقعا از جولیا متنفر بود، جوری سوال پیچش می کرد و با لحنی صحبت می کرد که انگار ته یونگ رسما خدمتکارشونه.
آقای جونز نزاشت ته یونگ چیزی بگه و در جواب جولیا گفت: اگر چیزی بود بهمون می گفت. صبحانه اتو بخور.
جولیا : حق ندارم راجع به حال برادرم بدونم؟
ته یونگ با شنیدن واژه ی "برادر" از زبون جولیا، حس کرد می خواد بالا بیاره.
آقای جونز: چرا خودت نمیری پیشش؟ یکمم مراقبش باشی ؟؟
جولیا شونه ای بالا داد: مسلما جفری راحت نیست که من کنارش باشم، میدونین که از اولشم گفته کارای شخصیشو نمیتونه به من بسپره!
ته یونگ از حرص پلکاشو روی هم فشرد و از جاش بلند شد: ممنون بابت صبحانه، من میرم پیش جفری!
جولیا ابروشو بالا داد و لبخند معناداری زد: خوبه!
آقای جونز با تاسف به دختر بی ادبش نگاه کرد، با اینکه همه تو این خونه میدونستن ته یونگ داره هر کاری برای جفری میکنه، اما جولیا همچنان با کمال پررویی چه مستقیم و چه غیر مستقیم بهش توهین می کرد.
***
با استرس به همسرش نگاه کرد و گفت: چجوری باید بریم اونجا؟ خیلی دوره نه؟
آقای لی: اونجا یه قاره ی دیگه است، یه سفر دریایی طولانی میتونه مارو برسونه اونجا.
خانم لی آهی از ناراحتی کشید و گفت: ما که پول سفر نداریم، یعنی ته یونگِ من الان اونجا داره چیکار میکنه؟
آقای لی به برگه هایی که تو اون پاکت بود همچنان خیره بود، بعد از چندین روز هنوز هم اونارو میخوند، بالاخره بعد از پونزده سال، این برگه ها تنها اطلاعاتی بود که از پسرش داشت.
آقای لی: به نظر میاد زندگی خوبی داشته باشه، یعنی نمیدونم... این برگه ها که اینطور میگن.
خانم لی: یعنی واقعا ته یونگ من یه نقاش شده؟ باورم نمیشه تونسته بره دانشگاه!! اگر اینجا بود ما هرگز پول شهریه اشو نداشتیم!!
آقای لی ابرویی بالا داد: واقعا نمیدونم، ته یونگ الان زندگی بهتری داره یا اگر پیش ما بود زندگی بهتری داشت؟
خانم لی که دلش حسابی روشن بود، گفت: میبینی که، آقای چوی اونو برده پیش نوه اش، مگه میشه اونجا زندگی بدی داشته باشه؟ اوناهم آدمای پولدارین، ته یونگو فرستادن دانشگاه!! مطمئنم حال پسرم خوبه و خوشحاله!!
***
از اینکه دیگه جفری اونقدری سنگین نبود که موقع بلند کردن و نشوندش روی صندلی چرخ دار اذیت بشه، خیلی ناراحت بود. ترجیح میداد از کمر درد بعد از بلند کردن جفری بمیره اما جفری انقدر لاغر و ضعیف نباشه که دیگه بلند کردنش اون سختی قدیمی رو نداشته باشه!
بعد از نشوندن جفری روی صندلی، اونو سمت اتاقش برد. خوب میدونست داره روزای آخرشو با جفری میگذرونه، همه چیز عجیب شده بود، دیگه تقریبا هیچی به گذشته شباهت نداشت. جفری دیگه اون جفری سابق نبود. نگاهش خسته تر از همیشه بود، جثه اش لاغر تر از همیشه و از همه بدتر، این بود که دیگه صداشو نمیتونست بشنوه.
صبح های روز آخر تابستون، اونا عادت داشتن باهم برن پیاده وری و در آخر دریارو ببینن، اما حالا، روزای آخر تابستون متفاوت تر از همیشه بود. دیگه صبح ها بجای اینکه با خوشحالی در اتاق جفری رو باز کنه و باهم برن بیرون، باید در اتاق جفری رو باز میکرد و بهش کمک می کرد تا کارای شخصیشو انجام بده، جفری ای که دیگه نه راه می رفت، نه حرف می زد! جفری که دیدنش قلب ته یونگ رو تو هم‌ مچاله می کرد.
جفری رو از روی صندلی بلند کرد و روی تخت خوابوندتش، بالشت رو زیر سرش مرتب کرد و ملحفه ی نازک تخت رو، روش کشید.
سمت کتابخونه ی تو اتاق جفری رفت و کتابی رو برداشت، لبه ی تخت نشست و با مهربونی به جفری نگاه کرد، دست گرمشو روی دست بی جون جفری گذاشت، کتابو بالا اورد و گفت: دوست داری اینو برات بخونم؟
جفری که حالا فقط میتونست از حالت صورتش به ته یونگ بفهمونه چی میگه، سرشو با بدبختی کمی پایین آورد و ته یونگ راحت فهمید که منظورش "آره" است.
-: باشه!
کتابو باز کرد و از صفحه ی اول شروع به خوندن کردن.
تمام مدت جفری با لبخند بهش خیره بود، ای کاش میتونست بهش بگه ممنون، ای کاش میتونست بغلش کنه، ای کاش همه چیز میتونست مثل قبل باشه.
باورش نمیشد دیگه همه چیز داشت تموم می شد، انگار همین دیروز بود که پشت در تراس خونه اشون، صدای پدرشو می شنید که به ته یونگ، درباره ی بیماری کذاییش می گفت.
آرزو می کرد زمان به عقب برگرده، دوباره همون روزی برگرده که از لندن برگشته بود خونه، و منتظر ته یونگ بود تا برای تعطیلات تابستونی برگرده. چقدر برای این تابستون برنامه ریزی کرده بود، چقدر میخواست حسابی با ته یونگ خوش بگذرونن، اما این تابستون، تابستون آخرش بود!
***
مارگاریت تق ای به در اتاق جفری زد و بعد از چند لحظه ته یونگ درو باز کرد.
مارگاریت: کسی برای دیدنت اومده.
ته یونگ با تعجب نگاهش کرد: برای دیدن من؟؟ کیه؟؟
مارگاریت: نمیشناسمش، ولی گفت تو میشناسیش! تو نشمین منتظرته.
ته یونگ: باشه من الان میام.
و برگشت تو اتاق و گفت: جفری من باید برم پایین، مارگاریت گفته یکی اومده منو ببینه! عجیبه نه؟
جفری سرشو به نشونه ی تایید حرف ته یونگ کمی پایین داد.
ته یونگ: زود میام!
و از اتاق جفری بیرون رفت و پشت سر مارگاریت از پله ها پایین رفت.
با دیدن فردی که روی یکی از مبل های نشیمن نشسته بود حس کرد اونو یه جایی دیده، ولی بازم زیاد براش آشنا نبود.
اون فرد با دیدنش از جاش بلند شد و دستشو سمت ته یونگ گرفت: سلام، لوگان هستم!
ته یونگ با شنیدن اسم اون فرد تازه یادش اومد که چه کسی جلو روش ایستاده.
متقابلا بهش دست داد: سلام، چطور شده که اومدی دیدن من؟
لوگان و ته یونگ رو به روی هم نشستن و لوگان شروع به صحبت کرد.
-: چند وقت پیش جف اومده بود دیدنم، در واقع اون بهم گفته که بیام اینجا و ببینمت.
ته یونگ ابرویی بالا داد: جفری؟ اون که...
لوگان سرشو به نشونه ی مثبت پایین آورد: درسته، اون که الان نمیتونه بیاد دیدنم، منظورم همون چند وقت پیشه... میدونی که منو جف قبل از اینکه بره لندن باهم تو بازار بورس فعالیت داشتیم.
ته یونگ: آها.. آره یادمه، اون زمان تمام درگیریتون بورس بود!
لوگان اروم خندید: البته، ولی خب یه فایده هاییم داشت!
از کیفی که همراهش آورده بود برگه ای بیرون آورد و سمت ته یونگ گرفت: جف از من خواست اینو بهت بدم تا امضاش کنی.
ته یونگ برگه رو از دست لوگان گرفت و قبل از اینکه نگاهش کنه پرسید: این چیه؟
لوگان: برگه ی انتقال سهام!
ته یونگ با تعجب نگاهش کرد: چی؟ این چه ربطی به من داره؟
لوگان: جف گفت که میخواد تمام سهامشو تو بازار بورس به تو بده.
برگه ای دیگه از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت: اینم رضایت نامه اشه. زیر اون برگه ای که دست تو هم هست، قبلا امضا کرده، فقط کافیه توام امضاش کنی و بعد از این طبق خواسته ی جف من میرم تا کارای نهاییشو انجام بدم.
ته یونگ با بغض به اون برگه خیره بود، باورش نمیشد جفری تصمیم داشت زحمات چندین ساله اش توی بورس رو دو دستی تقدیمش کنه، خوب یادشه اون زمان بخاطر اصرار های بیش از حد آقای جونز اون هم وارد بازار بورس شد و این در واقع پیش زمینه ای برای تحصیلش تو رشته ی اقتصاد بود، چیزایی که جفری هیچ علاقه ای بهشون نداشت با این حال، به اصرار پدرش مجبور شد همشو انجام بده.
چشماش بخاطر اشکایی که توشون جمع شده بود تار میدید، چند بار پلک زد تا بتونه درست نوشته های روی‌اون برگه رو بخونه.
جفری سهام زیادی از کارخونه های معتبری داشت، به ارزش بالایی که ته یونگ حتی میتونست نسل بعدیش رو هم با اون پول کاملا تامین کنه... نمیدونست باید با این پولایی که جفری کلی برای بدست آوردنشون زحمت کشیده بود چی کار کنه، ولی اینو خوب میدونست حتی یک دلارشم برای خودش خرج نمی کرد. این زحمات جفری بود، زحماتی که به زور پدرش و با بدبختی کشیده بود، و ته یونگ نمیخواست ذره ای ازشو برای خودش خرج کنه...
***

Insomnia / بی‌خوابی Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin