E05

268 68 9
                                    

تق ای به در اتاق جفری زد، میدونست بهش نمیگه بیاد تو، ولی اینم میدونست که جفری اصلا دلش نمیخواست تنها باشه.درو باز کرد و رفت داخل.
با دیدن جفری که پشت میز تحریرش نشسته تعجب کرد، انتظار داشت الان یه گوشه نشسته باشه و گریه کنه.
درو پشت سرش بست و نزدیکش شد: چیزی مینویسی؟
جفری سرشو برگردوند سمت ته یونگ و لبخند تلخی زد و گفت: دارم درمورد امروز مینویسم.
ته یونگ: خاطره؟
جفری: نه، دارم برای کتابم اینارو مینویسم.
ته یونگ: حالت که بد نیست جفری؟ نمیخوای با کسی حرف بزنی؟
جفری از جاش پا شد و دست ته یونگ رو گرفت، باهم روی تخت نشستن.
جفری: چند وقتی میشه این کتابو شروع کردم، وقتی لندن بودم و دلم میگرفت مینوشتم. یادته گفته بودم میخوام یه کتاب درمورد زندگی خودم بنویسم؟
ته یونگ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: آره!
جفری: دارم مینویسمش... تو لندن روزای خوبی نداشتم، توام پیشم نبودی تا باهات حرف بزنم، پس این کارو کردم که آروم بشم، الانم... همین کارو میکنم.
ته یونگ: ولی الان من پیشتم!
جفری لبخند مهربونی بهش زد: تو همیشه حرفای منو تحمل کردی، همیشه از زندگی سختم برات گفتم و سعی کردی حالمو خوب کنی. اما حتی یه بارم من ازت نپرسیدم که حالت چطوره، و این اصلا درست نیست.
ته یونگ: من خوبم جفری، همه چیز خوبه... اما تا وقتی توام خوب باشی!
جفری: چرا؟ چرا خوب بودن حال من انقدر برات تاثیر گذاره؟
ته یونگ نمیدونست چرا جفری داره همچین حرفیو میزنه، خب مسلما، اون دوستش بود و براش مهم بود که حالش چطور باشه!
ته یونگ: خب، تو دوستمی، ما از بچگی باهم بودیم، چطور نباید برام مهم باشه؟
جفری: فقط همین؟ فقط چون "دوستتم" ؟
ته یونگ مبهوت بهش خیره شد: خب، آره!
جفری از جاش بلند شد و سمت میز تحریرش رفت: باشه، من حالم خوبه، میخوام ادامه ی کتابمو بنویسم.
ته یونگ کاملا متوجه رفتار سرد جفری شده بود، نمیدونست دلیلش چیه اما بهش حق میداد. مسلما بعد از شنیدن خبر مرگ مادر بزرگ و پدر بزرگش حالش خوب نبود و شاید حوصله ی صحبت کردن باهاشو نداشت.
از جاش بلند شد و سمت در رفت : باشه!
و از اتاق بیرون رفت.
***
جفری حتی برای شام هم از اتاقش بیرون نیومده بود، آقای جونز اصراری نداشت تا حتما باهاشون شام بخوره. خوب میدونست چطوری تو همچین موقعیتی باید با پسرش رفتار میکرد.
بعضی اوقات فکر میکرد تو تربیت جفری اشتباهات زیادی داشته، شاید نبود همسرش باعث این وضعیت شده بود. جانت و جولیا وقتی مادرشونو از دست دادن که تقریبا ده سال داشتن اما جفری، اون فقط دو سالش بود که مادرشو از دست داد.
بعد از اون، آقای جونز به تنهایی سعی در تربیتش داشت که حالا فهمیده بود آنچنان موفق هم نبوده، انتظاری که از پسرش داشت، یک مرد قوی بود که به هیچ وجه هیچ چیزی روش تاثیر نزاره، اما جفری کاملا متفاوت بود. اگر چیزی بر خلاف میلش بود یا اتفاقی میوفتاد که براش ناخوشایند بود، تاثیر زیادی روش میزاشت و این رو تو رفتارش به خوبی نشون میداد.
جفری بر خلاف خواسته ی آقای جونز، کاملا شبیه پسر های اشراف زاده ای شده بود که آقای جونز ازشون متنفر بود. حالا پسر خودش عین کسایی بود که همیشه مسخره اشون میکرد و معتقد بود یک اشراف زاده هرچقدر هم از خانواده ی سطح بالایی باشه باز هم باید درست زندگی کنه و شرایط سخت زندگی رو به خوبی تحمل کنه!
***
ساعت اتاقش سه صبح رو نشون میداد، اصولا شب ها زود میخوابید اما مدتی بود که ساعت خوابش تغییر کرده بود و دیر به خواب میرفت. تا جایی که میتونست کتابشو نوشته بود و دیگه چیزی برای نوشتن هم نداشت.
بی خوابی عجیبی به سرش زده بود و در کنارش کاری هم برای انجام دادن نداشت. مطمئن بود که ته یونگ خوابیده و حتی نمیتونست بره پیشش.
با این حال، نمیدونست چرا ولی تصمیم گرفت به اتاق ته یونگ بره.
حس میکرد رفتار امروزش اصلا خوب نبوده و ته یونگ رو ناراحت کرده، اما در واقع جفری کسی بود که از حرف ته یونگ ناراحت شده بود. دلش میخواست ته یونگ هم مثل خودش فکر کنه اما اون فقط خودشونو در حد "دوست" میدید.
از جاش بلند شد و از اتاقش بیرون رفت، برای چند لحظه پشت در اتاق ته یونگ ایستاده بود. نمیدونست کار درستی میکنه که این موقع شب وارد اتاقش میشه یا نه. اما دلش برای ته یونگ تنگ شده بود. میخواست ببینتش.
دستیگره ی در رو آروم چرخوند، طوری که کمترین صدایی ایجاد نکنه. در باز شد، قدم هاشو آروم برداشت و داخل اتاقش رفت، درو دوباره آروم بست.
به فضای اتاقش خیره شد، برعکس اتاق خودش که با انواع وسایل پر شده بود، ته یونگ فقط کمد لباس و کتابخونه ی کوچیکی داشت، و بقیه فضای اتاقشو کاغذ ها و بوم های نقاشی پر کرده بودن.
به ته یونگ نگاه کرد که چقدر آروم خوابیده بود، نور مهتاب از پنجره روی صورتش میتابید وچهره اشو روشن میکرد.
ناخوادگاه لبخندی روی لب هاش نشست، سمت تختش رفت و کنارش نشست. به چهره ی ته یونگ خیره شد، اون زیبا بود، و در کنار این زیبایی مظلومیت خاصی داشت.
جفری با خودش فکر میکرد، ته یونگ چقدر میتونه مهربون باشه که تمام این سال ها بدون اینکه لحظه ای حرفی از خانواده اش و دلتنگی برای اون ها بزنه، تو این خونه زندگی کرده و هیچ وقت تنهاش نزاشته.
بعضی اوقات با خودش فکر میکرد، شاید بخاطر مهربونی و لطف ته یونگ طی این سال ها بوده که اینطور بهش وابسته شده و روز هایی که بدون اون میگذرونه اونقدر سخت و طاقت فرسا میشن.
حتی نمیدونست لایق این هست که همچین فردی رو دوست داشته باشه؟
بر خلاف خودش که هیچ وقت نتوست به هیچ کسی کمک کنه و همیشه در تلاش بود تا خودش زندگی خوبی داشته باشه، ته یونگ همیشه به فکر دیگران بود و از خودش میزد تا بقیه حال خوبی داشته باشن. به خدمتکارها کمک میکرد و همیشه همدم جفری بود.
جفری خودشو لایق این احساس به ته یونگ نمیدونست، و ترجیح میداد هرگز بهش چیزی نگه.
آدم های خیلی بهتری برای ته یونگ وجود داشتن!
***
مارگاریت بعد از چند لحظه نگاه کردن به نقاشی ته یونگ از باغ، لبخندی زد و گفت: صبحانه حاضره!
ته یونگ سرشو برگردوند سمتش : ممنون! الان میام.
وسایل نقاشیش رو مرتب گذاشت و وارد خونه شد.
قبل از رفتن به آشپزخونه برای خوردن صبحانه، وارد سرویس بهداشتی شد تا دستاشو که کمی رنگی شده بود بشوره.
بعد از اتمام کارش وارد اشپزخونه شد، جفری تو اشپزخونه نبود، فقط آقای جونز پشت میز نشسته بود.
ته یونگ: صبح بخیر.
آقای جونز همونطور که روزنامه ی تو دستشو میخوند، نگاهی بهش انداخت و گفت: صبحت بخیر ته یونگ.
ته یونگ پشت میز نشست و گفت: جفری هنوز خوابه؟
آقای جونز روزنامه رو بست و گوشه ی میز گذاشت: نه، مارگاریت که صداش کرد، گفته بود بیداره.
ته یونگ: یعنی نمیخواد صبحانه هم بخوره؟ اینطوری خوب نیست!
آقای جونز: میاد احتمالا، فقط چند دقیقه است که مارگاریت صداش کرده. تو میتونی شروع کنی.
ته یونگ لبخندی زد: ممنون!
***
دیشب حتی برای یک دقیقه هم نخوابیده بود، تو آینه به خودش نگاه کرد. زیر چشماش یکمی گود افتاده بود که کاملا  نشون‌میداد کل شب رو نخوابیده.
و همین کمبود خوابش باعث شده بود یکمی بی حوصله بشه. اما به هر حال گشنه اش بود و باید برای صبحانه میرفت پایین.
وارد اشپزخونه که شد هم پدرش و هم ته یونگ مشغول خوردن صبحانه اشون بودن که با دیدنش، چشماشون از تعجب گرد شد.
آقای جونز: حالت خوبه جفری؟ مریض که نیستی؟
جفری بی اهمیت یکی از صندلی هارو عقب کشید و گفت: نه چیزیم نیست.
ته یونگ: خوب خوابیدی دیشب؟
جفری همونطور که کمی از خوراک لوبیای توی ظرفشو میخورد گفت: اوهوم.
آقای جونز: انقدر راحت دروغ نگو، واضحه که خوب نخوابیدی.
جفری با عصبانیت گفت: چیکارم داری؟ خوابم نمیبرد!
آقای جونز چیزی نگفت، نمیدونست چی بگه. انگار اون روز ها داشت تکرار میشد و این حسابی میترسوندتش. با این حال سعی میکرد مثبت فکر کنه، شاید جفری بخاطر حال بدش، دیشب رو نتونست درست حسابی بخوابه.
***

Insomnia / بی‌خوابی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora