E02

338 83 7
                                    

-: من نمیتونم باهاتون برگردم؟
آقای چوی سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: لی ته یونگ، تو باید اینجا بمونی! حالا یک دوست هم داری و میتونید باهم وقت بگذرونید.
ته یونگ چهره‌اش غمگین بود، میخواست با آقا و خانم چوی برگرده کره، اما نمیشد... اون‌ها تصمیم نداشتن همراه خودشون ببرنش!
ته یونگ: من نمیتونم با هیچکس حرف بزنم، اینجا خیلی عجیبه...
آقای چوی لبخند معنا داری زد و دستش رو روی موهای ته یونگ کشید: تو و جفری به هم کمک میکنید تا هم اون کره‌ای یاد بگیره و هم تو انگلیسی، خب؟ میخوام دفعه‌ی بعد که اومدیم اینجا، نوه‌ام بتونه کره‌ای صحبت کنه.
ته یونگ نمیدونست آقای چوی دقیقاً منظورش از این حرف‌ها چیه، اون خودش هنوز مدرسه نرفته بود پس چطور میتونست به یک نفر دیگه کره‌ای یاد بده؟
لبهاش رو آویزون کرد و گفت: ولی من که سواد ندارم.
آقای چوی: ولی تو که میتونی حرف بزنی، نه؟
ته یونگ با چهره‌ی مات و مبهوت به آقای چوی خیره شد و بعد از چند لحظه گفت: اوهوم.
آقای چوی: اینجا بهت خوش میگذره، مامان بابات هم این رو میدونن... پس دیگه نبینم حرفی از برگشتن بزنی، نه الان پیش من و نه بعداً پیش هیچ‌کس دیگه‌ای!
***
<۲۸ سپتامبر ۱۹۴۰>
جانت آخرین وسایلی که برای سفرش نیاز داشت رو به کمک خدمتکارش جمع و جور کرد، فردا کلاس‌های درسش در دانشکده‌ی پزشکی شروع میشد، اولین فرزند رابرت و همسر مرحومش در رشته‌ی پزشکی پذیرش گرفته بود و این برای خانواده‌ی جونز یک افتخار محسوب میشد. جو خونه با همیشه متفاوت بود، با اینکه همه دلشون برای جانت تنگ میشد و نبودش توی خونه به شدت احساس میشد اما باز هم شادی خاصی بینشون موج میزد، از اینکه اون همچین موفقیتی کسب کرده، همه ی افراد خونه شاد بودن.
فردا شروع سال تحصیلی جدید بود، چه برای جانت، چه برای جفری و ته یونگ که حالا ده ساله شده بودن. ته یونگ هنوز هم نمیدونست که خدمتکار جفریه، تمام افرادی که تو اون خونه زندگی میکردن به شدت باهاش مهربون بودن و تو این سه سال لحظه ای نزاشته بودن تا حس کنه فرد غریبه‌ایه و متعلق به این خونه نیست! تقریباً دیگه به راحتی میتونست باهاشون ارتباط برقرار کنه و به انگلیسی صحبت کنه، و تو عالم بچگی خودش و جفری، هر زمانی که میخواستن حرف‌هاشون بین خودشون بمونه و کسی متوجه اونها نشه، به کره‌ای صحبت میکردن. و این براشون عین یه زبون رمزی بود!
مارگاریت فنجون‌های چای رو روی میز گذاشت و سمت اتاق مطالعه‌ی آقای جونز رفت تا برای عصرونه خبرش کنه.
آروم در زد و بعد از چند لحظه صدای آقای جونز شنیده شد.
-: الان میام!
مارگاریت از پله‌ها بالا رفت و به طبقه‌ی دوم رفت، در اتاق جفری رو زد و گفت: عصرونه حاضره!
صدای جفری و ته یونگ باهم به گوشش رسید: الان میایم!
لبخندی زد، و دوباره سمت پله‌ها رفت تا برگرده پایین، بعد از مرگ مادر جفری، فضای خونه به شدت دلگیر شده بود، دیگه کمتر دیده میشد کسی از ته دل بخنده یا ذوقی ته صداش باشه وقتی حرف میزنه. آقای جونز بعد از دست دادن همسرش دیگه به دور هم جمع شدن خانوادش هنگام صبحانه، ناهار، عصرونه و شام اهمیتی نمیداد و اکثر اوقات تو اتاق، تنها بود و به خاطراتش با همسرش فکر میکرد.
اما حالا، دوباره همه‌چیز مثل زمانی شده بود که خانم جونز زنده بود، زمانی که هر غروب، همگی دور هم جمع میشدن و چای و کیک تازه‌ای که مارگاریت درست کرده بود رو میخوردن.
از اون اتفاق هشت سال میگذشت، زمان زیادی گذشته بود تا همه‌چیز به روال عادیش برگرده، ولی با این حال همه از این جو حاضر تو خونه راضی بودن.
***
آقای جونز کمی از چای تو فنجون رو نوشید و با لبخند مهربونی به ته یونگ که کنار جفری نشسته بود و مشغول خوردن کیک بود، نگاه کرد و گفت: ته یونگ، آقای هانس درمورد نقاشی‌هات بهم گفته، چطور تا حالا ما هیچکدومشون رو ندیدیم؟
ته یونگ سرش رو بالا گرفت و سریعاً گفت: آخه خیلی خوب نیستن!
جفری بلافاصله بعد از تموم شدن حرف ته یونگ گفت: نه پدر، اتفاقاً خیلی خوبن! من بهش گفتم که به همه نشونشون بده اما این کار رو نکرد.
آقای جونز آروم خندید: جفری درست میگه، اگر معلمت نقاشی‌هات رو نمیدید امکان نداشت منم متوجه بشم، نه؟ فقط جفری باید میدونست؟
ته یونگ آروم خندید: من واقعاً فکر نمیکنم نقاشی‌هام خیلی خوب باشن.
جفری: دروغ میگه، بعد باید برید نقاشی هاش‌ رو ببینید پدر، اصلاً باورتون نمیشه که کسی غیر از یه نقاش ماهر کشیدتشون.
آقای جونز یکمی دیگه از چای تو فنجونش رو نوشید و گفت: مطمئنم که همینطوره! بعد از عصرونه باید بهم نقاشی‌هات رو نشون بدی ته یونگ!
***
متیو چمدون وسایل جانت رو تو صندوق عقب ماشین گذاشت و در صندلی پشت رو برای جانت باز کرد تا سوار بشه، همه‌ی افراد خونه برای بدرقه کردن جانت تا دم در اومده بودن، میشد گفت هم خیلی خوشحال بودن و هم خیلی ناراحت، خونه بدون حضور جانت واقعاً یه چیزی کم داشت. اون دختر بزرگ خانواده بود و همدم همیشگی خواهر و برادر کوچیک‌ترش.
جانت برای آخرین بار تا تعطیلات کریسمس، خانوادش رو در آغوش گرفت و ازشون خداحافظی کرد.
سوار ماشین شد. و راننده بعد از اجازه‌ی جانت ماشین رو روشن کرد، همچنان تا ماشین اونقدری دور بشه که دیگه تصویری از هم نبینن، برای خانوادش دست تکون میداد و خداحافظی میکرد و اون‌ها هم متقابلاً براش دست تکون میدادن.
بعد از اینکه ماشین کاملاً از نظرشون محو شد، آقای جونز برای عوض کردن جو گفت: خب، بریم نقاشی‌های ته یونگ رو ببینیم.
جفری هم سریعاً با ذوق گفت: آره! بریم.
***
ته یونگ دفتری که توش نقاشی میکشید رو از کشوی میز بیرون آورد و روی میز گذاشت، آقای جونز که پشت میز ایستاده بود دفتر رو باز کرد و شروع کرد به دیدن نقاشی‌های ته یونگ. بی‌شک اون واقعاً با استعداد بود، برای پسر بچه‌ی ده ساله کشیدن همچین تصاویری غیر ممکن بود، میشد گفت ته یونگ واقعاً هنرمند بود.
آقای جونز سرش رو بالا آورد و با نگاهی مصمم به ته یونگ گفت: باید برات لوازم نقاشی تهیه کنم ته یونگ، واقعاً حیفه که روی این برگه های کاهی همچین نقاشی‌های زیبایی بکشی.
ته یونگ واقعاً انتظار همچین چیزی از آقای جونز نداشت، درسته اون خیلی مهربون بود و باهاش عین پسر خودش رفتار میکرد، اما باز هم این لطف بسیار بزرگی در حقش بود.
ته یونگ: نه... نیازی نیست این کار رو بکنید آقای جونز، همین کافیه! نقاشی‌های من اونقدر هم چیز خاصی نیستن.
جفری کنار پدرش ایستاد و موافق با حرف پدرش گفت: اتفاقاً پدر راست میگه، میدونی اگر مداد رنگی و رنگ‌های دیگه داشته باشی و صفحه‌های بزرگتر، میتونی چقدر نقاشی کنی؟
لبخند پر از ذوقی زد و گفت: حتی میتونی نقاشی همه‌ی ماهارو بکشی!
آقای جونز با پسرش همراهی کرد و گفت: درسته، باید نقاشی ما رو هم بکشی!
***
دومین رعد و برق هم زده شده بود و جفری دیگه نمیتونست آروم سرجاش دراز بکشه، از نظر خودش خیلی مسخره بود اما اون واقعاً از رعد و برق میترسید.
از تختش بیرون اومد و چراغ نفتی روی طاقچه پنجره‌ی اتاقش رو برداشت و روشنش کرد، آروم و بی سر و صدا در اتاقش رو باز کرد و وارد راهرو شد، قدم‌هاش رو سمت اتاق ته یونگ برداشت، امیدواربود که ته یونگ هنوز نخوابیده باشه.
آروم تق‌ای به در زد و بعد از چند لحظه در باز شد و ته یونگ با دیدنش سریعاً از جلوی در کنار رفت تا جفری بیاد داخل.
در اتاقش رو بست و گفت: میخواستم بیام پیشت، زیاد نترسیدی که؟
جفری چراغ نفتی رو، روی میز‌گذاشت و روی تخت ته یونگ نشست.
نفس عمیقی کشید و گفت: اگر یکم دیگه تنها میموندم خیلی میترسیدم!
ته یونگ لبخند مهربونی بهش زد و کنارش نشست: حالا دیگه تنها نیستی، میخوای امشب اینجا بخوابی؟ من میتونم روی زمین بخوابم.
جفری: اوهوم... اینجا میمونم... تنهایی میترسم.
ته یونگ از روی تخت بلند شد: باشه.
و بالشتی برداشت و روی زمین گذاشت.
جفری سریعاً گفت: نه ته یونگ!
ته یونگ: چیشد؟
جفری: روی زمین بدنت درد میگیره، بیا من یکم میرم اونورتر، باهم جا میشیم.
ته یونگ: اینطوری سخت میشه برات بخوابی!
جفری سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد: نه اصلاً، بیا... تازه اینجوری‌ کمتر هم میترسم.
و روی تخت دراز کشید و کمی بیشتر سمت گوشه‌ی تخت که به دیوار چسبیده بود رفت تا برای ته یونگ هم جایی باشه.
ته یونگ چراغ نفتی که جفری آورده بود و اونی که خودش روشن کرده بود تا باهاش به اتاق جفری بره رو خاموش کرد و سمت تخت رفت و دراز کشید.
پتو رو روی خودشون بالا کشیدن. اواخر سپتامبر بود و هوا کمی سرد شده بود. فردا صبح باید میرفتن مدرسه و سال جدید تحصیلیشون رو شروع میکردن.
جفری روش رو سمت ته یونگ کرد و گفت: میدونی یاد چی افتادم؟
ته یونگ هم نگاهش کرد: چی؟
جفری: من زیاد از مادرم خاطره‌ای ندارم چون خیلی بچه بودم، اما این حسی که کنار یکی دراز بکشم و بخوابم برام خیلی خوبه ته یونگ، حس میکنم خیلی شب‌های زیادی کنار مادرم خوابیدم.
ته یونگ لبخند مهربونی بهش زد، دلش واقعاً برای جفری میسوخت. درسته که ته یونگ از خانوادش جدا شده بود و تو این کشور غریب با خانواده‌ای غریبه زندگی میکرد اما به هر حال پدر و مادرش زنده بودن. ولی جفری، فقط دو سالش بود که مادرش رو از دست داد. اون حتی نتونسته بود چند تا خاطره‌ی درست حسابی از مادرش داشته باشه.
ته یونگ: احتمالا همینطور بوده جفری، تو خیلی بچه بودی و باید همیشه کنار مامانت میخوابیدی حتماً.
جفری لبخند تلخی زد: خوشبحالم، اون موقع چقدر چیزهای خوبی داشتم.
ته یونگ حس میکرد قلبش به درد میاد وقتی جفری انقدر دلش مادرش رو میخواست.
آروم دوستش که در واقع فردی بود که داشت بهش خدمت میکرد رو بغل کرد و سعی کرد دلداریش بده: مطمئن باش مادرت همیشه به فکرته جفری، اون پیشته ولی نمیتونی ببینیش، فقط همین!
جفری: هوم... مرسی ته یونگ.
ته یونگ: چرا؟
جفری: اینکه اینجایی، من قبل از اینکه تو بیای اینجا هیچ دوستی نداشتم. جانت و جولیا هم همیشه باهم بازی نمیکردن. تو خیلی خوبی.
ته یونگ لبخند مهربونی رو لبش نشست: منم خیلی خوشحالم که اومدم اینجا جفری، منم تا حالا دوستی نداشتم!
***

Insomnia / بی‌خوابی Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin