به فضای باغ از پنجره خیره بود، صدای نفس های منظم ته یونگ که نشون از خواب بودنش میداد، تنها صدایی بود که تو اتاقش میشنید.
شب قبل رو خیلی خوب یادش نبود، فقط میدونست خستگی داشت نابودش میکرد، چند روز بود که حتی یک لحظه هم نتونسته بود بخوابه و دیشب هم تمام مدت بیدار بود و تو تب میسوخت. بدنش کرخت شده بود و دیگه حوصله هم نداشت از جاش بلند بشه و راه بره.
با صدای ته یونگ به خودش اومد: جفری!!!
روشو برگردوند سمت ته یونگی که تا چند دقیقه پیش سرشو روی تخت گذاشته بود و آروم خوابیده بود.
-: خیلی خسته شدی نه؟
ته یونگ سرشو به چپ و راست تکون داد: نه، اصلا! حالت خوبه؟
جفری لبخند تلخی زد و گفت: خوب که... تب ندارم ولی!
ته یونگ چشماش از خوشحالی برقی زد: خداروشکر! نمیدونی چقدر نگرانت بودم!!
از جاش بلند شد و گفت: الان به مارگاریت میگم صبحانه اتو اماده کنه.
جفری بلافاصله گفت: اشتها ندارم بیخیالش...
ته یونگ ابرویی بالا داد: مطمئنی؟ از دیشب هیچی نخوردیا! گشنت نیست؟
جفری اروم خندید: گشنم که هست!
شونه هاشو بالا انداخت: ولی اشتها ندارم...
***
با ورود ته یونگ به اشپزخونه آقای جونز سریعا پرسید: جفری چطوره؟
-: خوبه، تبش قطع شده!
آقای جونز: خداروشکر! مارگاریت صبحانه اشو اماده کن!
ته یونگ بلافاصله گفت: نه.
مارگاریت با تعجب نگاهش کرد: نه؟
ته یونگ: گفت اشتها نداره...
آقای جونز دوباره گفت: صبحانه اشو آماده کن!
ته یونگ: اما اون گفته اشتها نداره...
آقای جونز: بالاخره باید یه چیزی بخوره، اگر از الان غذا رو پس بزنه میدونی چی میشه؟
ته یونگ با ترس به آقای جونز خیره بود، حتما باز یکی دیگه از مشکلات بیماریشو میخواست بگه.
ته یونگ انگاری هر روز با یکی از عجایب این بیماری مزخرف آشنا میشد.
آقای جونز: بزور بهش غذا بده، هرچقدرم کم مهم نیست، اگر هیچی نخوره ضعیف میشه، ضعف و خستگی ناشی از بی خوابیش از پا درش میاره!
ته یونگ چند لحظه سکوت کرد و گفت: پس صبحانه اشو براش میبرم بالا!
***
ته یونگ لیوان شیر رو به لبای جفری نزدیک تر کرد: خواهش میکنم فقط یکمی!!
جفری لیوانو از دستای ته یونگ گرفت و تو سینی گذاشت: واقعا نمیتونم! هرچیز خوردنی ای که میبینم حالمو بد میکنه...
ته یونگ: آخه نمیشه که هیچی نخوری...
جفری سینی رو به انتهای تختش هدایت کرد و از جاش بلند شد: چه بخوایم چه نخوایم من یه روزی دیگه یه قطره آب هم نمیتونم بخورم.
ته یونگ: اینطوری نگو... اه هنوز خیلی وقت داریم!
جفری کتاب مادرشو از کشوی میز تحریرش بیرون کشید و سمت ته یونگ گرفت: شایدم نه!
ته یونگ با تعجب به کتاب نگاه کرد: این چیه؟
جفری کتابو رو دستای ته یونگ گذاشت: کتاب مادرمه، اگر توام بخونیش خوبه، حداقل درکم میکنی و بخاطر پدر زورم نمیکنی تا این غذارو بخورم!
ته یونگ: مادرت کتاب نوشته؟
جفری روی لبه ی تخت نشست و دستاشو تو هم قفل کرد: برات جالب نیست؟ اونم یه کتاب نوشته، دقیقا عین کتابی که من دارم مینویسم! چرا منو مادرم انقدر شبیهیم؟ این منو میترسونه...
ته یونگ نمیدونست چی بگه، جفری حق داشت این وضعیت یکمی هم ترسناک بود، انگار سرنوشت مادرش حالا داشت برای جفری تکرار میشد.
-: بالاخره خب... اون مادرته!
جفری لبخند تلخی زد: حداقلش اینه که به زودی میبینمش... بعد از بیست سال!
ته یونگ کتابو روی تخت گذاشت و رو به روی جفری پایین تخت نشست، دستاشو تو دستش گرفت و به چشماش نگاه کرد: میشه انقدر بهش فکر نکنی؟ باور کن هنوز کلی کار مونده که باید انجام بدیم، هنوز کلی وقت هست... نباید انقد زود درمورد انتهاش حرف بزنی..
جفری بغض کرده بود و صداش میلرزید: من وقت ندارم ته یونگ، دارم بهت میگم وقت ندارم!
ته یونگ سرشو به چپ و راست تکون داد، تصور اینکه جفری برای همیشه از پیشش بره واقعا قلبشو به درد میاورد، اشک چشماشو پر کرده بود و فقط یک تلنگر نیاز داشت تا بزنه زیر گریه، نمیتونست به این زودی و راحتی جفری رو از دست بده، بدون جفری دیگه زندگیش هیچی نداشت!
-: چرا؟ هان چرا؟؟ مگه دکتر اسمیت نگفت چند ماه وقت هست؟ ما میتونیم کلی وقت باهم بگذرونیم... میدونی چند ماه چقدر زیاده؟ من حتی هر ثانیه ای که کنارتم رو هم دوست دارم!!
جفری: ولی چند ماه نیست.
ته یونگ با بهت بهش نگاه کرد، از تعجب نمیتونست پلک بزنه، اشک ها به چشماش فشار میاوردن اما شدت تعجب مانع از ریختن اشکاش بود.
-: چـ...ی؟؟ ... جفری...این... یعنی چی؟؟؟
جفری لب پایینشو با دندون گزید تا مانع از گریه کردنش بشه و اروم گفت: کتابو بخون!
ته یونگ: نه !! نه!! برام مهم نیست اون تو چی نوشته جفری... اون درمورد مادرته!! درمورد تو نیست!! تو فرق داری!!تو با مادرت فرق داری!!!
جفری صداشو بالا برد و گفت: نه من فرق ندارم!!!
و بعد از اتمام جمله اش اشکاش پشت سر هم روی صورتش ریختن.
ته یونگ دستای جفری رو ول کرد و یکمی عقب تر رفت، زیر لب گفت: نه...
کمی عقب تر رفت و از جاش بلند شد: تو بیشتر پیشم میمونی...
خواست از اتاق بره بیرون که جفری بلافاصله از جاش بلند شد و کتابو برداشت و تو دست ته یونگ گذاشت: بخونش!
ته یونگ بدون اینکه چیزی بگه سریعا از اتاقش بیرون رفت، بستن در اتاقش، اجازه ای بود برای گریه ای که بزور جلوشو گرفته بود.
کتابو به قفسه ی سینش فشرد و زد زیر گریه، اشکاش روی گونه هاشو کاملا خیس کرده بودن، تصور رفتن جفری دیوونش می کرد، انگار که یه چاقوی تیز به وسط قلبش فرو کرده باشن...
سریعا به اتاقش پناه برد و داخل رفت، همونطور که درو بست بهش پشت داد و اروم روی زمین نشست، دستشو جلوی دهنش گذاشته بود تا صدای گریه اش شنیده نشه.
میدونست این برای خود جفری سخت تره، میدونست اون بیشتر زجر میکشه، میدونست تمام درد و رنج این بیماری رو جفری به دوش میکشه، اما اونم به نوع خودش داشت زیر بار این بیماری جفری، تنها فرد زندگیش، له میشد.
حالا نه فقط یه دوست، نه فقط تنها فرد زندگیش، بلکه کسی بود که ته یونگ دوستش داشت، کسی که ته یونگ برای اولین بار به قلبش راه داده بود، حالا خدا میخواست همونم ازش بگیره، حالا باید مینشست و ذره ذره نابود شدن جفری رو با چشمای خودش میدید؟ باید اون روزو میدید؟ باید رفتنشو میدید؟
***
بعد از بیرون رفتن ته یونگ، نمیدونست چیکار کنه، باید می رفت از دلش در میاورد؟ اما اون که کاری نکرده بود... همه چیز براش پیچیده شده بود... حس میکرد همه از دستش ناراحتن، همه بخاطرش دارن مشکلاتیو متحمل میشن... عذاب وجدان دیوونش کرده بود، ولی با این حال هیچکدومش تقصیر خودش نبود، تقصیر خودش نبود که بیماره...
سمت میزش رفت و پشتش نشست، دستاشو روی چشماش کشید تا اشکاشو پاک کنه، اونقدری وقت نداشت که بخواد همه اشو به گریه کردن بگذرونه، باید تا اون روزی که دستاش جون نوشتن دارن کتابشو ادامه بده، که البته تا اون روز هم فرصت چندانی نداشت.
کتابشو روی میز به جلو کشید و اخرین صفحه ای که نوشته بود رو باز کرد، در روان نویسشو برداشت و شروع به نوشتن کرد.
" شب گذشته، مهمونی خواهرم جانت آنچنان هم خوب پیش نرفت. البته برای من! به تب شدیدی دچار شدم و به خونه برگشتم، تمام شب ته یونگ کنارم بود، نمیتونستم ازش بخوام که بره بخوابه، یا ولم کنه به حال خودم باشم، چون هوشیاری کافی نداشتم... فقط اینو میدونم که اون تمام مدت پیشم بود. آرزو میکنم دیشب برای یک لحظه ام که شده میخوابیدم، انگار بعد از دیشب خستگیم بیشتر شده، اشتهام از بین رفته و هنوز جز یکمی آب چیزی نتونستم بخورم. درسته، خیلی گشنمه و به کلی غذا نیاز دارم، اما انگار ناخوداگام همه ی غذاهایی که به سمتم میان رو پس میزنه. مادرم هم همینطور بود، همه غذاها براش از روز بعد اون مهمونی بی اهمیت شدن، باید بهش خیلی سخت گذشته باشه. مادرم هیچ ته یونگی رو نداشت که تا صبح کنارش بیدار بمونه، ولی من داشتم. ته یونگ، روزی که این رو میخونی من دیگه نیستم، اما بدون همیشه بهت مدیونم، همیشه ازت ممنونم، و دوستت دارم"
***
(یک هفته بعد)
جولیا تقریبا جیغ زد: جفری!!!!!
و سریعا وارد اتاقش شد و کنارش ایستاد: خدایا من چی شده؟
بخاطر جیغی که کشید لحظه ای طول نکشید که آقای جونز با عصا و ته یونگ از اتاق بغلی هم سریعا خودشونو به اتاق جفری برسونن.
ته یونگ با دیدن دستای خونی و پیرهن سفید رنگی که حالا تقریبا به قرمز شباهت داشت با وحشت سمتش رفت: چیشده؟؟؟
جولیا تقریبا ته یونگ رو کنار زد و سریعا قسمتی از پارچه ی دامن پیرهنشو پاره کرد و روی بینی جفری فشرد، برادر کوچیکش جوری ازش خون رفته بود انگاری که بینی اش تمام خون درون بدنش رو میخواست به بیرون هدایت کنه.
جولیا با گریه داد زد: سرتو بالا نگه دار جفری جونز!!
و پارچه رو بیشتر به بینیش فشرد.
ته یونگ تمام بدنش یخ زده بود، دستاش به وضوح میلرزیدن، امروزش اصلا خوب شروع نشده بود. نگاهش رو کف دستای جفری خیره مونده بود، سرخی خونی که ازش رفته بود روی دستاش خودنمایی میکردن...
آقای جونز با ترس گفت: چیزی نیست جفری!! نگران نباش پسرم!! دکتر اسمیت رو خبر میکنم!!
و بلافاصله با بدبختی که راه رفتن با عصا براش به همراه داشت از اتاق بیرون رفت.
جفری همونطور که سرشو به دستور جولیا بالا داده بود، پلکاشو روی هم فشرد، اصلا انتظار نداشت همچین چیزی براش پیش بیاد.
جولیا تقریبا داد زد: تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نمیبینی پدر نمیتونه درست راه بره؟؟؟
ته یونگ دستپاچه شده بود، چند لحظه سرجاش میخکوب شده بود و بعد از اون به خودش اومد و به دنبال آقای جونز رفت تا بهش بگه اون دکتر اسمیت رو خبر میکنه.
***
VOCÊ ESTÁ LENDO
Insomnia / بیخوابی
Ficção HistóricaCouple(s): JaeYong Character(s): - Genres: Romance, Angst Summary: و زمانی که یک اشرافزاده درگیر عشق به خدمتکار خودش میشه... ⚠️ Contains so much more angst than you think.