E06

251 77 13
                                    

قلم مو رو به رنگ قهوه ای آغشته کرد و روی بوم نقاشیش کشید، تنه ی درخت افرایی که درست کنار در ورودی خونه قرار داشت رو میکشید.
با صدایی که از پشت سرش شنید سرشو برگردوند عقب و جفری رو دید که با یک لیوان توی دستش پشت سرش ایستاده و به نقاشیش نگاه میکنه.
ته یونگ: خوب شده؟
جفری کمی از شیر داغ تو لیوانشو خورد و گفت: فکر میکنی دیگه جای سوال هم داره؟ واقعا عالیه. شاید زیباتر از خود باغه.
ته یونگ ریز خندید: خیلی خب حالا دیگه نمیخواد اینطوری تعریف کنی.
جفری کنارش نشست و به فضای باغ نگاه کرد، متیو مشغول تمیز کردن برگ های ریخته شده روی چمن های صاف باغ بود. هوا آفتابی بود و با یکمی بالا بردن سرش به سمت آسمون نور آفتاب چشمشو میزد.
ته یونگ: راستی، چی میخوری؟
جفری نگاهی به لیوان توی دستش انداخت و بعد از چند لحظه مکث گفت: شیر داغ.
ته یونگ ابرویی بالا داد، همونطور که به کشیدن نقاشیش ادامه میداد گفت: شیر داغ؟ ما که تازه صبحانه خوردیم.
جفری: یکمی ساعت خوابم بهم خورده، شنیدم شیر میتونه خواب آور باشه.
ته یونگ: منم شنیدم... ولی فکر کنم زمان درستش شب قبل از خواب باشه ها!!
جفری خندید: واقعا؟ نمیدونستم!!
ته یونگ: حالا میتونی شب هم یه لیوان دیگه بخوری.
***
مشغول نوشتن کتابش بود، کتابی که از بچگی رویای نوشتنشو داشت. خیلی دلش میخواست روزی که کتابش چاپ میشه، تصویر روی جلدش، یکی از نقاشی های ته یونگ باشه. در واقع ته یونگ تو عالم بچگی، بهش قول داده بود تا ازش نقاشی میکشه و اون هم قرار شده بود همون نقاشی رو، روی جلد کتابش چاپ کنه.
با فکر کردن بهش هم لبخند روی لبش مینشست. نمیتونست صبر کنه تا این کتاب تموم و چاپ بشه.
اما میدونست هنوز زوده، اون سن زیادی نداشت، تجربه های زیادی نداشت که بخواد فقط کتابشو با اتفاقات و زندگی ای که تا الان گذرونده پر کنه.
روان نویسشو دوباره تو دستش گرفت و به نوشتن ادامه داد.

" امروز روز خوبی به نظر نمیرسه، خیلی خسته ام و شب هم حتی نتونستم لحظه ای چشم روی هم بزارم. میترسم الان بخوابم و دوباره شب خوابم نبره. وضعیت جالبی نیست، میترسم از اتاق برم بیرون و با کسی حرف بزنم و بخاطر بیش از حد خسته بودنم زود از کوره در برم و بحثی پیش بیاد. هنوز برای کتابم جلد انتخاب نکردم. ولی همونطور که قبلا درموردش گفته بودم، احتمالا ته یونگ نقاشیمو میکشه. اون واقعا با استعداده. نمیتونم برای روزی که این کتاب چاپ میشه و به دستتون میرسه صبر کنم! "

با صدای در دست از نوشتن برداشت و گفت: بله؟
مارگاریت درو باز کرد و گفت:  خواهرتون تشریف آوردن!
-: باشه الان میام.
از جاش بلند شد و در روان نویسشو گذاشت. اصولا جانت هر یکشنبه بهشون سر میزد. و بعد از برگشتنش از لندن اولین باری بود که خواهرشو میدید. اینکه دلش برای خواهرش تنگ شده بود رو نمیتونست انکار کنه. برای لحظه ای حس کرد تمام خستگی که تا الان تو وجودش بود از بین رفتن.
از اتاقش بیرون رفت و پله هارو به طبقه ی اول با خوشحالی طی کرد.
همه تو نشیمن نشسته بودن. جانت با دیدن برادرش از جاش بلند شد و سمتش رفت، جفری هم متقابلا سمتش رفت و همدیگه رو در آغوش گرفتن.
جانت: دلم برات تنگ شده بود جفری!
جفری: منم همینطور!
از هم جدا شدن و باهم سمت مبل ها رفتن، جایی که بقیه نشسته بودن.
جفری: پس ویلیام کجاست؟
جانت لبخندی زد و گفت: مشغول رسیدگی به تدارکات مهمونیه.
جفری ابرویی بالا داد: مهمونی؟
آقای جونز گفت: خواهرت و همسرش دارن به مناسبت سالگرد ازدواجشون تدارک یک مهمونی رو میبینن. که البته فرصت خوبی هم برای تو به حساب میاد.
جانت خندید: پدر انقدر تحت فشارش نزارید. شما از کجا میدونید شاید یه دختر خوشبختی توی لندن حالا منتظر برادر عزیزمه؟
جفری میخواست بلند بخنده، تفکرات خواهر و پدرش جالب بودن.
جانت به ته یونگ نگاه کرد و گفت: بوم نقاشیتو روی پله ها دیدم ته یونگ، واقعا زیبا بود.
ته یونگ لبخندی زد: ممنون!
جانت: اگر ازت درخواستی کنم، قبولش میکنی ته یونگ؟
جفری با کنجکاوی منتظر این بود تا ببینه درخواست خواهرش از ته یونگ چیه.
ته یونگ: بله البته!
جانت: میتونی از منو ویلیام یه نقاشی بکشی؟ عکس های زیادی داریم اما هیچی جای نقاشی رو نمیگیره، مخصوصا نقاشی های تو که انقدر زیبان.
جفری: ته یونگ که وقت این کارارو نداره، باید برای نمایشگاه پاییزه ی دانشگاهش حاضر بشه.
ته یونگ سریعا گفت: نه اینطور نیست، من میتونم این کارو براتون انجام بدم، باعث خوشحالیمه.
جفری از اینکه ته یونگ اونقدر راحت حرفشو ندیده گرفته بود و ردش کرده بود عصبی شده بود، اون بخاطر ته یونگ این حرفو زده بود، ولی ته یونگ بدون توجه بهش به راحتی حرفشو نقض کرد.
همون لحظه مارگاریت با سینی که فنجون های چای داخلش چیده شده بودن اومد، و فنجون هارو، روی میز چید.
مارگاریت: چیز دیگه ای نیاز ندارید؟
آقای جونز لبخندی بهش زد: نه ممنون !
جانت: پس من یه روزی رو انتخاب میکنم تا بیای خونمون و از منو ویلیام نقاشی بکشی، مشکلی نیست؟
ته یونگ سرشو به نشونه ی منفی به چپ و راست تکون داد: نه، منتظرم!!
آقای جونز: بهتره درمورد مهمونی صحبت کنیم، نه؟
جانت نگاهشو به جفری داد: من که هنوز میگم یه خبرایی تو لندن هست.
جفری بلافاصله در جوابش گفت: اینطور نیست!
جانت چشماشو ریز کرد و به برادر کوچیک ترش خیره شد: واقعا؟ باور کنم یعنی؟
جفری با حالت عصبی ای گفت: گفتم که، اینطور نیست!!
جانت از لحن صحبت جفری کمی جا خورد، چند لحظه مکث کرد و لبخند تصنعی زد و به پدرش نگاه کرد و گفت: خیلی خب، پس من از خانواده های سرشناس حتما به این مهمونی دعوت میکنم.
به جفری نگاه کرد و گفت: دیگه تو مهمونی میتونی خودت دختر مورد نظرتو انتخاب کنی.
ته یونگ به صحبتای اون ها گوش میکرد، چیزی نداشت که بگه. بعضی اوقات، مثل همچین لحظه هایی حس میکرد جایی بین اون ها نداره.
همونطور که جانت و اقای جونز مشغول راضی کردن جفری برای پیدا کردن همسر آینده اش بین دختر های خانواده های سرشناس بودن. ته یونگ با خودش فکر میکرد، یعنی اون شب، تو مهمونی چه اتفاقی میوفته؟ جفری به یکی از اون دختر هایی که پیراهن زیبایی پوشیده و مشغول خورن گیلاس شرابشه پیشنهاد رقص میده، و بعد از اون، اون ها باهم همراه با آهنگی مِلو میرقصن. به چشم های همدیگه خیره میشن، و شاید این جرقه ی شروع احساساتشون به همدیگه باشه؟
با هجوم این افکار به ذهنش ترسید، نمیدونست چرا باید بترسه. این افکار چیزای ترسناکی نبودن. اتفاقا چیزایی بودن که تهش به یک مراسم عروسی و خوشی ختم میشد. به خوشبختی جفری ختم میشد. اما ته یونگ، بی دلیل از فکر کردن به همچین چیزایی میترسید.
***
به خودش تو آینه ی قدی اتاقش نگاه میکرد، دو ساعتی میشد که لباس خوابشو پوشیده بود و قرار بود بخوابه. اما هرچقدر تو تختش دراز میکشید و چشماشو میبست بی فایده بود.
بخاطر بی خوابی دیشبش تا الان چهره اش حسابی به هم ریخته بود، تیرگی زیر چشماشو دوست نداشت، معتقد بود چهره ی زیبایی داره و همچین چیزی واقعا چهره اشو نابود کرده.
از اتاقش به سمت اشپزخونه رفت، هنوز اونقدر دیر وقت نبود که مارگاریت خوابیده باشه. اصولا شب ها آخر وقت اشپزخونه رو تمیز میکرد.
با دیدن روشنایی که از اشپزخونه میومد لبخندی روی لبش نشست و قدم هاشو سمت اشپزخونه برداشت. با دیدن ته یونگ پشت اجاق گاز تعجب کرد.
جفری: ته یونگ؟
ته یونگ برگشت سمت: اوه اومدی؟ ببخشید! منتظر بودم شیر جوش بیاد تا برات بیارمش اتاقت.
اگر ته یونگ میدونست این کار کوچیکش، همین جوشوندن شیر براش، چقدر برای قلب جفری که به شدت اونو میپرسته خطرناکه.
جفری تمام سعیشو میکرد که این حس اشتباه رو ندید بگیره و زودتر خودشو ازش راحت کنه، اما چطور میتونست دوستش نداشته باشه؟
وقتی همه خواب بودن و همه جای خونه تو تاریکی فرو رفته بود، ته یونگ بود که فقط به فکرش بود و براش شیر میجوشوند تا قبل از خواب ازش بخوره و شاید بی خوابیش رفع بشه.
بی اختیار سمتش رفت و از پشت ته یونگ رو در آغوش گرفت، دستاشو دور کمر باریکش حلقه کرد و خودشو بهش چسبوند.
ته یونگ اصلا انتظار همچین اتفاقی رو نداشت. حسابی جا خورده بود.
ته یونگ: جف..ری!؟
جفری سریعا گفت: هیس، فقط بزار یکم بغلت کنم. !

Insomnia / بی‌خوابی Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt