از پنجره ی اتاقش به فضای بیرون خیره بود، دریا تقریبا دیده می شد و تنها آرامشی که به افکارش منتقل می شد از طریق دیدن دریا بود!
هنوز حرفای پدرش تو ذهنش تکرار می شد، حتی نمی تونست باورشون کنه. نمیتونست باور کنه که داره میمیره و هیچی هم جلو دارش نیست. اون تازه اوج جوونیش بود، تو اون سن، دیگه چه امیدی براش باقی میموند وقتی می فهمید داره میمیره؟
هر روزی که میگذشت اونو به مرگ نزدیک تر می کرد و کاری هم نمیتونست بکنه!؟ به شدت عصبی بود، از اونی که خدا خطابش میکرد، از اونی که بخاطرش تو کلیسا به همراه بقیه اعضای گروهشون باید آهنگ های مختلف میخوندن. از همشون عصبی بود. چرا هم مادرش، و حالا خودش؟
میدونست خدایی که بهش باور داشت بیشتر از توان هرکسی روی دوشش باری نمیذاره، ولی دیگه برای جفری این موضوع فراتر از تحمل بود.
به میز تحریرش نگاه کرد، حالا به چه امیدی باید اون کتاب رو می نوشت؟ اصلا دیگه باید درمورد چی می نوشت؟ درمورد روزهایی که میگذروند و برای مردن آماده می شد؟
حتی نمیدونست دیگه برای چی زندگی میکنه!!
از جاش بلند شد و سمت میز تحریرش رفت، کتابو از روش برداشت و توی دستاش گرفت، دیگه نیازی بهش نداشت. نوشتنش بی فایده بود، که چی؟ وقتی نویسنده ی معروفی می شد که مُرده بود؟ همه جا باید ازش به عنوان مرحوم جفری جونز یاد میکردن؟ اصلا همچین چیزی رو نمیخواست.
کتابو باز کرد و صفحه ی اولشو اورد، دستشو روی برگه ی صفحه ی اول کشید تا پاره اش کنه که کسی در اتاقشو زد.
پلکاشو روی هم فشرد، همیشه تو بدترین موقعیت ممکن باید کسی ظاهر می شد.
کتابو بست و روی میز گذاشت.
سمت در رفت تا بازش کنه، حدس می زد ته یونگ باشه. جز ته یونگ مگه کسی هم بهش اهمیت می داد؟
پدرش حتی حاضر نشده بود به خودش درمورد بیماریش بگه، چه برسه اینکه بخواد براش مهم باشه چه بلایی سر تنها پسرش میاد.
هنوز وقت نکرده بود لباس بپوشه، شنیدن حرفای پدرش و ته یونگ دقیقا مصادف با زمانی بود که از حمام برگشته بود. حوله ی سفید بلندی دور کمرش بسته بود و موهاش هنوز نم داشتن.
دستگیره ی درو چرخوند و بازش کرد.
ته یونگ با چهره ای که سعی در شاد نشون دادنش داشت بهش نگاه کرد: میتونم بیام تو؟
جفری درو زیاد باز نکرده بود و فقط نیمی ازش معلوم بود.
-: بزار لباس بپوشم!
و درو بست.
با اینکه اصلا دلش نمیخواست با ته یونگ، تنها فردی که تو زندگیش بهش عشق می ورزید اینطوری رفتار کنه، ولی دست خودش نبود. اون حالا تو موقعیت عادی ای زندگی نمی کرد که بخواد عادی هم رفتار کنه.
***
جعبه ی توت فرنگیارو روی میز گذاشت: امروز کیک درست میکنی؟
لبخند مهربونی زد و گفت: فکر کنم ته یونگ خیلی دلش میخواست با این توت فرنگیا کیکو تزیین کنی، درست میکنی نه؟
مارگاریت پیش بندشو مرتب کرد و به جعبه ی توت فرنگی های تازه چیده شده و نشسته ای که متیو آورده بود نگاه کرد.
-: خودت همشونو می شوری!
متیو چشماش از ذوق برق زد: باشه حتما!!
همون لحظه ته یونگ وارد اشپزخونه شد: اوه متیو توت فرنگیارو چیدی ؟
متیو سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: آره دیگه بعد از رفتنت چیز زیادی هم نمونده بود، ممنون بابت کمکت.
ته یونگ لبخندی زد: کاری نکردم که!
متیو: راستی، مارگاریت قول یه کیک با توت فرنگی های روشو بهمون داده!
ته یونگ با خوشحالی گفت: واقعا؟؟
به مارگاریت که مشغول چیدن وسایل پخت کیک بود نگاه کرد: ممنون مارگاریت!!!
اما برای لحظه ای تمام خوشی ای که بخاطر پخت اون کیکی که موقع چیدن توت فرنگیا حسابی تصورش کرده بود، از بین رفت. دیگه باید برای چی به یه کیک ساده اهمیت میداد؟ یا به چندتا توت فرنگی؟
اون داشت دوستشو از دست میداد، دیگه چی میتونست براش مهم باشه!؟ چطور میتونست با خوشحالی بشینه و کیک و چای بخوره، در صورتی که تنها دوستش، تنها همدمش تو این غربت قرار بود از پیشش بره.
***
کلید رو توی قفل چرخوند و در اون کمد رو بعد از چند سال باز کرد، به تمام وسایل چیده شده ی تو کمد نگاه انداخت. خاطرات همسرش رو تو این کمد دفن کرده بود، تمام چیزایی که از همسرش به یادگار مونده بود، اینجا بود.
چونه اش باز از بغض می لرزید و هر لحظه امکان داشت قطرات اشک از چشماش سرازیر بشن.
دستشو سمت طبقه ی دوم کمد برد و کتابی رو ازش بیرون کشید، جلد مشکی رنگی داشت و حسابی خاک گرفته بود.
دستشو روی جلد کتاب کشید و خاکشو گرفت.
برای لحظه ای کتاب رو به قفسه ی سینش چسبوند، پلکاشو به هم فشرد و از صمیم قلب ارزو کرد فقط یک بار دیگه بتونه چهره ی همسرشو ببینه، فقط یک بار دیگه صداشو بشنوه. دلتنگی داشت از پا در میاوردتش، نمیدونست چجوری این بیست سال رو بدون همسرش زنده مونده، در واقع فقط زنده مونده بود ولی زندگی نکرده بود!
کتاب رو از خودش جدا کرد و صفحه ی اولشو باز کرد.
" الیزابت چوی "
روی نوشته ی صفحه ی اولش دست کشید، دست خط زیبای همسرش که با قلم آغشته به جوهر، بیست و دو سال پیش اسمشو صفحه ی اول این کتاب حک کرده بود.
این کتاب قرار بود روزی چاپ بشه، قرار بود روزی همسرش معروف ترین نویسنده بشه. اما حالا، نه کامل بود، و نه چاپ شده بود. فقط تو کمدی که تمام خاطرات الیزابت درونش جا شده بود، خاک می خورد و آقای جونز حتی توان دوباره خوندنش رو نداشت. شاید باید، این کتابو به جفری میداد، شاید باید بالاخره اجازه می داد پسرش درمورد مادرش بدونه، شاید باید درمورد بیماریش میدونست...
***
دکمه ی آستین پیرهنشو بست و دقیقا با اتمام کارش، صدای در اتاق اومد.
می دونست ته یونگه. هرکاری می کرد باز هم اون سمتش برمیگشت، فقط ته یونگ بود که هیچ وقت تنهاش نمیزاشت.
سمت در رفت و بازش کرد، بدون اینکه نگاهی بهش بندازه برگشت تو اتاقش و همونطور که، ساسبندی که از شلوارش به پایین آویزون بودن رو بالا کشید و همونطور که مرتبشون می کرد گفت: میخوام برم لب دریا، اگر بخوای میتونیم باهم بریم.
منتظر جواب ته یونگ بود که با صدای پدرش جا خورد.
-: جفری میتونم باهات صحبت کنم؟
روشو برگردوند سمت در، نمیدونست چی بگه. نمیدونست باید وانمود کنه که بی خبره یا اینکه حرفاشونو شنیده!
-: من میخوام برم بیرون... باشه برای بعد!
آقای جونز نمیخواست این فرصت رو از دست بده چون غیر ممکن بود دوباره توانایی حرف زدن با جفری رو بدست بیاره.
-: چند لحظه بهم وقت بده، بعدش میتونی بری!
جفری غر زد: هوا تاریک میشه!
آقای جونز: نمیشه جفری، فقط چند لحظه نمیتونی به پدرت وقت بدی؟ چت شده؟
نمیخواست پدرش متوجه بشه که درمورد بیماریش می دونه، برای همین مجبور شد رضایت بده تا چند لحظه باهاش صحبت کنه.
-: باشه.. بیاین تو.
و رفت روی تختش نشست و منتظر پدرش شد تا با عصایی که به کمکش راه می رفت خودشو به تخت جفری برسونه و کنارش بشینه.
بعد از نشستن پدرش، متوجه کتابی شد که تو دستش بود، البته براش زیادم عجیب نبود، پدرش کتاب های زیادی خونده بود و اصولا یه بازه ی زمانی از روزشو برای مطالعه ی کتاب کنار میزاشت.
آقای جونز دستشو روی دست جفری گذاشت و گفت: من نمیدونم این فرصت خوبیه یا نه، ولی شاید دیگه نتونم توانشو پیدا کنم.
حالا جفری کاملا براش واضح بود پدرش تصمیم داشت درمورد چه چیزی باهاش حرف بزنه، حالا میخواست تو چشماش نگاه کنه و بگه " پسرم تو داری میمیری ! " ؟؟
-: حرفتونو بزنید!
آقای جونز نفس عمیقی کشید و کتاب رو تو دست جفری گذاشت: این، کتاب مادرته.
جفری با بهت به کتابی که توی دستش بود خیره شد، مادرش کتاب نوشته بود؟
-: آرزو می کردم هیچ وقت نیاز نباشه این کتابو از کمد بیرونش بیارم، ولی...
باز بغض لعنتی گلوشو میفشرد و باعث می شد صداش بلرزه، حالا جفری هم متوجه شده بود پدرش حال مساعدی نداره. نمیدونست باید از کی عصبانی باشه، از کی دلخور باشه، سر کی غر بزنه، داشت دیوونه میشد رسما!
آقای جونز به پسرش نگاه کرد که حالا تقریبا برای خودش مردی شده بود و شباهتی با اون جفری دو ساله ای نداشت که چندین شب و روز بعد از مرگ مادرش مدام گریه می کرد.
-: میدونی که مادرت.. در اثر یه بیماری از پیشمون رفت.
جفری لبخند تلخی زد، خوب میدونست، خوب میدونست که در اثر یه بیماری بود، در اثر بیماری که حالا خودشم بهش مبتلا بود! نمیتونست به خودش این اجازه رو بده که پدرش دوباره مجبور بشه تمام اون حرفایی که براش عین خنجری تو قلبش بودن رو تکرار کنه.
-: پدر!
آقای جونز سکوت کرد و با تعجب بهش نگاه کرد: بله؟
جفری کتاب رو تو دستاش فشرد و گفت: برگردید اتاقتون، من میدونم! همه چیزو! فقط دوباره تکرارش نکنید، خواهش میکنم!!
و سعی کرد خودشو کنترل کنه و جلوی پدرش گریه نکنه.
آقای جونز نمیدونست چی بگه، اصلا انتظار نداشت جفری چیزی درمورد حرفاش بدونه.
-: اما... تو...
جفری لبخند تلخی زد، چشماش پر از اشک بود و هر لحظه امکان گریه کردنش فراهم بود.
جفری: شنیدم، شنیدم به ته یونگ چی گفتی، فقط تنهام بزار، من الان حتی خودمو نمیتونم تحمل کنم! از همه بدم میاد!!!
قطره اشکی از چشمش پایین چکید و با صدایی که میلرزید گفت: ازم انتظار کنار اومدن باهاشو نداشته باشید، دارم میمیرم...
حالا قطرات اشک پشت سر هم روی گونه هاش میریختن و با هق هق صحبت میکرد: دارم میمیرم و.. هیچ کاری نمیتونم بکنم!! هیچکاری!!!
آقای جونز بی مهابا تنها پسرشو در اغوش کشید، پسرش که براش هزاران برنامه داشت تا ادم سرشناس و خوشبختی بشه، حالا تو اغوشش از گریه میلرزید و قرار بود به زودی از دستش بره.
***
به دیوار پشت داد و چشماشو بست تا به اشکای جمع شده توی چشمش اجازه ی خروج بده، به راحتی صدای گریه ی جفری رو از اتاقش میشنید و کاری نمیتونست بکنه. ای کاش نمیزاشت آقای جونز وارد اتاق بشه و خودش می رفت داخل، ای کاش حداقل قبل از فهمیدن جفری، باهاش میرفت ساحل و میزاشت یکمی از دیدن دریا لذت ببره. اما از حالا، دیگه هیچ چیزی قابل وانمود کردن نبود، دیگه نمی شد لبخند زد و بی تفاوت بود.
***
YOU ARE READING
Insomnia / بیخوابی
Historical FictionCouple(s): JaeYong Character(s): - Genres: Romance, Angst Summary: و زمانی که یک اشرافزاده درگیر عشق به خدمتکار خودش میشه... ⚠️ Contains so much more angst than you think.