پارت ²_فرار مرغی

465 121 50
                                    

بکهیون یک هفته ی تمام درگیر جمع کردن مدارک و اطلاعات بود و دیشب بلاخره تونسته بود چند نفر رو فراری بده. هنوز کسی متوجه چیزی نشده بود چون کریس توی بخش نگهبانی دعوا و درگیری راه انداخته بود و به قدری سر همه رو گرم کرده بود که تا چند روز بتونه وقت بخره.

بکهیون به دیوار های سفید و سرد توالت تکیه داد و چشم هاش رو روی هم فشرد. از روزی که قدرت هاش رو از دست داده بود مشخصا بیماری و ناتوانی رو توی بدنش احساس میکرد. انگار که هر روز بیشتر تحلیل میرفت. هنوز سراغش نیومده بودن تا چکش کنن اما خودش به راحتی متوجهش شده بود و نمیخواست بذاره بقیه هم بفهمنش.

طی رو داخل سطل رها کرد و بدون تموم کردن کارش به طرف اتاق لی راه افتاد. همه ی سالن ها خلوت بود و این نشون این بود که همه هنوز سر کار شیفت عصرشونن. با قدم های سست وارد راهروی همیشه خلوت و عجیبی که به آزمایشگاه و بخش ممنوعه میخورد شد اما با شنیدن صدای فریادی که از ته راهرو اومد سر جاش ایستاد و گوش هاش رو تیز کرد.

- یعنی چی که دکتر هوانگ رفته؟ ما برای آزمایش امشب بهش نیاز داشتیم!

بکهیون با نزدیک تر شدن صدا پا، خودش رو داخل رخت شور خونه ی قدیمی بلا استفاده پرت کرد و گوش هاش رو تیز کرد.

- خیله خب، بهش بگید زودتر از مرخصی برگرده. بعدی کیه؟

- قربان همونطور که میدونید آتش افراز ها هم وارد لیست کمیاب شدن. ما توی کمپ دو تا آتش افراز داشتیم که یکیشون برای آزمایشگاه داوطلبانه تزریقات فاز یک رو انجام داد اما یکیشون انجام نداده و جالبه بدونید این همون بچست که تا سه سال نمیتونست نیروش رو کنترل کنه؛ چانیول!

فرمانده بیون وسط راهرو و کمی جلوتر از اتاقی کل بکهیون داخلش بود ایستاد و با تعجب گفت: اون بچه... یادمه. اون آتش افراز بود؟ اوه خدا... باید زودتر روش آزمایشات انجام میشد.

- درسته و اگر دکتر هوانگ نمیرفت مرخصی دیشب میاوردیمش.

- خوبه. مواظب اون پسر باشید؛ اون به قدری قویه که حتی نمیتونه کنترلش کنه یا حتی ازش استفاده کنه.

- بله قربان. دکتر هوانگ پسفردا برمیگردن.

فرمانده با قدم های بلند از راهرو خارج شد و سربازی که همراهش بود راهی که اومده بود رو برگشت.

بکهیون با بهت دیوار رو گرفت و زیر لب نالید: چانیول؟

با قدم های لرزون و با عجله وارد اتاق لی شد و بی توجه به چشم های درشتش به لباسش چنگ زد.

- برو کریس رو خبر کن؛ بهش بگو بعدی چانیوله!

لی با چشم های درشت و نگران سر تکون داد و گفت: باشه میگم اما تو حالت خوب نیست، بیا...

- برو بهش بگو!
بکهیون با بی حالی ناله کرد اما لی با اخم های در هم گفت: میرم اما قبلش این سرم رو وصل کن تا برگردم خب؟

CAMP-S¹ 'ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ'حيث تعيش القصص. اكتشف الآن