پارت ¹¹_ گذشته یا آینده؟

238 81 26
                                    

لوهان ازش خواسته بود صبور باشه؛ درد رو تحمل کنه و بزرگ بشه. سهون هم داشت تجربش میکرد؛ طعم گس بزرگ شدن... یا در اصل طعم خونی که توی دهنش بود رو...

بزرگ شدن دردناک به نظر میومد و برای اون که همیشه هیونگ هاش هواش رو داشتن و ازش مراقبت میکردن، زیادی بود.

سوالات عجیب و پشت سر هم مرد جلاد هم کمکی بهش نمیکرد تا حواسش رو پرت کنه. احمقانه بود؛ وقتی یک بار سوال میپرسید و جواب نمیگرفت چرا فکر میکرد بعد از کلی کتک خوردن به جواب میرسه؟ سهون وفادار بود!

در سلول به آرومی باز شد و جلاد از حرکت ایستاد؛ باز شدن در این اتاق همیشه فقط به دست یک نفر بود، فرمانده بیون!
- هنوزم مُقُر نیومده؟

مرد قولنج دست هاش رو شکست و با خستگی عقب کشید.
- نه قربان، انگار نمیخواد زبون وا کنه!

فرمانده بیون در حالی که میچرخید تا جلوش بایسته خندید و اشاره کرد بیرون بره.

از قد و قواره ی پسر روی صندلی مشخص بود سنی نداره اما قراره رشد خوبی داشته باشه؛ میتونست یه سرباز قوی و زیبا بار بیاد.

- سهون درسته؟ یه باد افراز که نه دسته اش کمیانه، نه تا حالا مشکلی درست کرده. یه مرد حرف گوش کن و آروم و البته...
به دیوار تکیه کرد و دست هاش رو داخل جیب لباس فرم نظامیش گذاشت:
- وفادار. به نظر میاد دهنت خیلی قرصه!

همه میدونستن اون مرد به ظاهر آروم و خونسرد یه شیطانه و سهون خیلی بیشتر از بقیه میدونست. کسی که به پسر خودش رحم نمیکرد مطمئنا بقیه هم براش اهمیتی نداشتن.
قلبش تو سینش بی قراری میکرد و از بینی دردناکش به زحمت نفس میکشید. صحبت های اون مرد رنگ و بوی خوبی نداشتن.

- دوست داری به کمپ ملحق بشی؟ میدونی نمیخوام گولت بزنم چون احتمالا خیلی چیزا میدونی. یه عالمه درد قراره تحمل کنی و خیلی چیزا قراره برات رنگ ببازه اما لوهانو ببین... با اینکه یه عالمه نقص داره عالی از آب در اومده. حتی تصور نمیکنی تا چند وقت پیش چه کارایی برامون میکرد. خوب به پیشنهادم فکر کن سهون، این بهترین راه برای تو میتونه باشه؛ مخصوصا حالا که خیلی احمقانه روی زندگیت قمار کردی تا فرار نکنی!

نگاه سهون بالا اومد و با چشم های ترسیده اش به مردی که کم از حیوون نداشت خیره شد. لب هاش میلرزید اما میشد تحکم رو از بین صدای لرزون و کم جونش تشخیص داد:
- نمیخوام... نمیخوام کمکت کنم تا ازم یه هیولا بسازی و حتی نمیخوام اینجا باشم!

فرمانده باز هم خندید و ردیف دندون های زرد و منزجر کننده اش رو به نمایش گذاشت؛ از مردی به این اندازه منفور، چطور پسری به زیبایی بکهیون به وجود اومده بود؟

- شانس داشتن لطف و مهربونیم رو از دست نده. چرا همتون اینقدر بی لیاقتید؟ لوهان، بکهیون، تو... و صدها نفر دیگه که نمیشناسیشون؛ همتون مثل احمقا فرصت پادشاهیتون رو کنار میزنید تا بدتر اذیت بشید. فکر کن سهون، من ازت خوشم اومده و دارم باز هم بهت شانس میدم تا یه پادشاه باشی!

CAMP-S¹ 'ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ'Où les histoires vivent. Découvrez maintenant