چانیول توی تخت کوچیک و کهنه خودش رو جابهجا کرد و صدای فنر ها و میله هاش برای بار هزارم روی اعصاب نداشته ی لوهان خط انداخت. چشم هاش رو آروم باز کرد و به پسر بلند تر که توی خودش فرو رفته بود خیره شد.
نگاهش به اطراف چرخید و وسایل اتاق رو نگاه کرد. چیزی جز همون پتوی روی تنش برای گرم کردنش توی اتاق نبود. به اجبار و بی سر و صدا از جا بلند شد و از اتاق کوچیکشون بیرون اومد.
نگاهش رو چند لحظه روی سه در دیگه چرخوند و بعد به آهستگی روی همون در میخ شد. بکهیون همیشه از اون اتاق وسایلی که لازم داشتن رو پیدا میکرد؛ انگار هنوز هم توی کمد های اون اتاق چیز هایی که لازم داشتن پیدا میشد.
با قدم های آروم به طرف اتاق رفت و به دستگیره ی شکسته در و رد خون خشک شده ای که متعلق به خودش بود نگاه کرد.
هنوز هم صدای فریاد و زجه های بلندش رو به یاد داشت. درد قطع شدن دو انگشتی که با تمام توان به در چنگ زده بودن تا از اون اتاق نفرین شده فرار کنه و درد شکافته شدن سرش در حالی که هنوز هم هوشیار بود.
همه چیز از پونزده سالگیش تا حالا رو به یاد داشت.
پنج سال تمام که تحت عمل و آزمایش قرار گرفته بود؛ تک تک درد ها و زجر هایی که از اون دکتر دیوونه به بدنش رسیده بود رو به یاد داشت.فلش بک
- بیا لوهان، ما قراره بعد از انجام این آزمایش با هم دنیا رو تغییر بدیم!
دکتر دیوانه ای که بالای سرش بود با صدایی بی حس گفت و لوهان در حالی که به تخت بسته شده بود هق زد.
به اون گفته بودن اردوگاه جای خوبیه که توش میتونن بهش کمک کنن تا قدرت هاش رو کنترل کنه، نه اینکه ببندنش به تخت و بخوان هر روز یه تیکه از بدنش رو باز کنن.
- گریه میکنی؟ من بهت قول میدم کاری کنم که هرگز نتونی گریه کنی؛ احساسات فقط باعث میشن ضعیف و ترسو بشی. من بهت قدرت میدم؛ یه قدرت بزرگ و تو میشی سرباز من!
سرباز شدن هیچ ربطی به این عمل ها نداشت؛ لوهان اونقدر بچه نبود که نتونه تشخیص بده. اون ها داشتن هر روز بدنش رو جراحی میکردن و گاهی اوقات حتی بهش دارو هم نمیدادن تا دردش رو کم کنه و مجبور بود تمام مدت رو درد بکشه...
- اینجوری... من سرباز نمیشم.
دکتر لبخند بی حسی زد و روی تنش خم شد:
- درسته، تو میشی اون چیزی که من میخوام!تیغ رو نزدیک سینه ی برهنه ی لوهان کرد و همه چیز توی یک لحظه اتفاق افتاد.
تکونی که لوهان به تخت داد و باعث شد دکتر که فقط یه پا داشت، بلغزه... تیغ توی دستش به جای سینش، با فشار توی ساعد دستش فرو رفت و نفسش رو برید.
درد تند و تیز بود اما اگر همین الان فرار نمیکرد دیگه راهی نداشت. نگاهی به ساعد خونی و بند چرمی که تا نیمه پاره شده بود انداخت و با یه حرکت دستش رو بالا کشید. درد عمیق تر و تیز تر شد و یک لحظه چشم هاش سیاهی رفت اما بلاخره کمربند دستش رو پاره کرد.
BẠN ĐANG ĐỌC
CAMP-S¹ 'ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ'
Khoa học viễn tưởng[پایان پافته_ فصل اول] ژانر: علمی_تخیلی، رومنس... خلاصه: اسمش بیماریِ جهش یافته ها گذاشته شد؛ چیزی که یه قدرت بی نهایت و خطرناک بود... بچه هایی که از خانواده هاشون جدا شدن تا خطری برای مردم عادی نداشته باشن اما پشت در های بسته ی اون اردوگاه هر چی که...