از دویدن های طولانیش نفس نفس میزد و به نگاه متعجب مردم به خودش اهمیت نمیداد.
وحشت زده بود و هر بار که پلک هاش روی هم می افتاد، تصویری از خودش و مردی که لحظه ای پیش با دست های خودش از پشت بهش خنجر زده بود، پشت پلک هاش میرقصید. چیزهایی که میدید بین و اون کریس هرگز اتفاق نیوفتاده بودن اما سوهو حسشون میکرد؛ اون احساس شادی و لبخند و البته... تعلق رو عجیب به خاطر میاورد و ازشون همزمان که لذت میبرد، زجر هم میکشید.
میدونست که به جایی بین اون تصاویر تعلق داره. میدونست که یه روزی همراه کریس توی اون پارک قدم زده و میدونست و بین درخت های کوتاه و بلندش بوسیده شده؛ همونقدر به واقعی بودنشون اطمینان داشت که به خون روی دست هاش مطمئن بود...
به دیوار انتهای کوچه ی تاریک و خلوت تکیه زد و دست های سرخش رو روبهروی چشم هاش گرفت. خونی که اون رد سرخ رو به پوست سفیدش بخشیده بود برای کریس بود... اون خون کریس بود!
اهمیتش چی بود؟ کریس یه عوضی به تمام معنا بود، این احساسات کوتاه مدتی که کنارش تجربه کرده بود نمیتونست ازش عاشق بسازه اما انگار قدر سال ها و حتی بیشتر حس عاشقی داشت.
- فقط چند هفته پیشش بودم... عاشقش نیستم... ازش متنفرم!
هق زد و به خودش پیچید. عاشق نبود، عذاب وجدان نداشت و این ها لحظه ای رنگ حقیقت میگرفتن که میخواست باور کنه خودش نیست... که روز روشن و شب تیره نیست!
چطور قرار بود از یاد ببره؟ خونی که بین دست هاش جوشید... مردی به نفس نفس افتاد... پوستی که به سفیدی زد و چشم هایی که با لبخندی دردناک بسته شد...
- چطور تونستم؟ خدای من... میخوام بمیرم!
نالید و صدای گرفته و پر از دردش توی تاریکی کوچه هزار بار برای قلبش پژواک شد.- نمیر.
صدایی از تاریکی کوچه به آرومی گفت و گوش های تیزش اون رو شکار کرد. حتی جنس صدا آشنا نبود.
ناخودآگاه ایستاد و دست هاش رو برای دفاع از خودش بالا کشید که صدای خنده ی تمسخر آمیزی توی گوش هاش پیچید.- جدا سوهو؟ تا تو بخوای از خودت دفاع کنی تمام بدنت رو هزار بار به هر طرف کوبیدم و مردی!
و بلافاصله بدنش از زمین فاصله گرفت و دست و پاهاش دور تنش به قدری محکم شد که قادر به حرکت کردن نباشه.- تو کی هستی؟
جسه ی ظریفی از بین تاریکی بیرون اومد و با لبخند سردی خیره اش شد. چشم های سوهو در لحظه به بزرگ ترین حالتش رسید و دهنش از بهت نیمه باز موند.
- لوهان!
خودش رو معرفی کرد و بلافاصله سوهو رو رها کرد. سوهو با بهت و وحشت نگاهش کرد و به سختی روی زانوهای لرزونش ایستاد.
- تو... تو چطور...لوهان چند قدم نزدیکش شد و نگاهی به سر تا پاش انداخت؛ انگار کنار کریس بودن باز هم بهش ساخته بود.
- پنیک نکن، سهون نجاتم داده تا این بیرون باشم و اینکه چطور پیدات کردم؟
با انگشت اشاره به سرش اشاره کرد و لبخند سردی زد:
- یه جهش یافته ی تحت آزمایش همیشه به یاد میاره و از بقیه باهوش تره!
ESTÁS LEYENDO
CAMP-S¹ 'ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ'
Ciencia Ficción[پایان پافته_ فصل اول] ژانر: علمی_تخیلی، رومنس... خلاصه: اسمش بیماریِ جهش یافته ها گذاشته شد؛ چیزی که یه قدرت بی نهایت و خطرناک بود... بچه هایی که از خانواده هاشون جدا شدن تا خطری برای مردم عادی نداشته باشن اما پشت در های بسته ی اون اردوگاه هر چی که...