پارت ¹⁹_ رگه های تاریکی

176 50 57
                                    

با نگاهی ناخوانا به چیزی که داشت بهش تزریق میشد خیره بود و بین افکار عذاب آورش محاصره شده بود.
برگشتنش به اونجا خریت محض بود؛ همینجوری هم زیر فشار بود و رفتن به اونجا خوردش میکرد اما اون مکان تنها جایی بود که توش میتونست عشق بی رحمش رو دوباره ببینه و دست های قاتلش رو توی دست بگیره.

- نباید زیاد بهت تزریق بشه؛ تا درمان اصلی باید صبر کنی کریس. لجبازیات برات گرون تموم میشه رفیق!

کریس لبخند محوی زد و نگاهش رو به مرد داد:
- فکر میکنی درمانی برای من وجود داره؟ هیچی رو حس نمیکنم دیگه؛ نه تنها جسمم بلکه حس میکنم روحمم از دست دادم. میخوام حداقل این رو برای خودم تکرار کنم؛ دردیه که خیلی شیرینه...

- دوبار حسش کردی، معلومه که دردناک بوده. نمیخوای تمومش کنی؟

کریس لبخندش رو بیشتر کرد و به صندلیش تکیه داد. جواب سوال مرد رو نداد و موضوع بحث رو با سوالی جدید تغییر داد.
- چند دقیقه؟

- مثل دفعه ی قبل؛ الان میان میبرنت اما لطفا مراقب خودت باش!

کریس سر تکون داد و پرستار مردی که پشت ویلچرش ایستاد، با هل آرومی به طرف اتاق مخصوص کریس به راه افتادن. صدای مرد رو از پشت سرش شنید:
- کریس، لطفا به خودت فشار نیار و بذار همه چی تموم شه!

کریس بدون برگردوندن سرش نیشخند زد و نفس عمیقی کشید. فشار نیاره؟ غیر ممکن بود...

پرستار اون رو وارد راهروهای روشن کرد و کریس چشم هاش رو هجوم بی رحمانه ی خاطرات کوتاه اما شیرینی که به لبخند های از سر ذوق اون پسر منتهی میشد، بست اما چه خیال خامی... سوهو حتی پشت پلک هاش هم منتظرش ایستاده بود و این بار چشم هاش مثل دیدار آخرشون پر از غم بود...

پرستار کنار در اتاقش ایستاد و کریس با گذاشتن انگشتش روی سنسور، در رو باز کرد. دوباره ویلچرش به حرکت در اومد و این بار نزدیک دستگاهش از حرکت ایستاد. دو نفر دیگه از پرستار های داخل اتاق که مسئول دستگاه بودن به کمکش اومدن و بدون هیچ حرفی، با بلند کردن جسم سنگین و سستش اون رو داخل دستگاه جا دادن.

ماسک رو رو با احتیاط روی صورتش گذاشتن و با اتصال بقیه ی دستگاه ها بهش، دومین تزریق رو انجام دادن. کریس کرختی باقی بدنش که هنوز حسی درش بود رو احساس میکرد و پلک هاش به مرور سنگین میشد.

پرستار میانسال به ساعت توی دستش نگاه کرد و با صدای آرومی گفت: با شمارش من چشم هاتون رو ببندید لطفا. سه، دو و... یک...
پلک های کریس روی هم افتاد و غرق سیاهی شد.

***


شیومین ضربه ی دیگه ای به میله ها کوبید و فریاد بلندی از عصبانیت و تشویش زد:
- عوضیا بیرونم بیارید..‌. چن تو نمیتونی بلایی سر جنی بیاری!

CAMP-S¹ 'ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ'Donde viven las historias. Descúbrelo ahora