پارت ¹⁸_ دورگه

191 60 31
                                    

چانیول روی مبل قدیمی همراه کای نشسته بود و با نگرانی خیره ی سقف چوبی بود.

ایستادن زمان؟ نه، احساسش نکرده بود و به گفته ی تائو_ که هر چند دقیقه یک بار بهشون سر میزد تا ببینه بکهیون و کیونگسو برگشتن یا نه_ مدت زیادی هم دووم نیاورده بود.

احتمال بالایی وجود داشت که گیر افتاده باشن یا بلایی سرشون اومده باشه و این بی‌خبری فقط نگران ترشون میکرد.

- اگه گیر بیوفتن چی میشه؟
زیر لب نالید و کای شونه هاش رو بالا انداخت:
- شاید آخرین دیدارمون باهاشون باشه یا شاید اصلا چیز مهمی اون تو نباشه.

- اگر چیزی اون تو نبود کیونگسو هرگز اینقدر پیله نمیکرد تا بخواد از داخلش سر در بیاره؛ اون نسبت به چیزایی که مشکوکن همیشه پیگیر تره.

- شاید برا همین پیگیرمه نه؟

چشم های چانیول درشت شد و به طرف کای برگشت اما قبل از اینکه چیزی بگه، در کلبه به شدت باز شد و بکهیون با قدم های بلند و عصبی به طرف پله ها رفت.

- بکهیون؟
چانیول با نگرانی اسمش رو صدا کرد و نیم‌خیز شد اما بکهیون جوابی بهش نداد و توی پله ها گم شد.

- اعصاب نداره.
با جمله ای که کیونگسو گفت نگاه هر دو به طرفش برگشت. چانیول با نگرانی به طرفش رفت و چکش کرد اما انگار حالش خوب بود.
- خوبی؟ چیشد؟ بکهیون...

کیونگسو بی حوصله کنارش زد و به طرف مبل رفت تا روش بشینه‌.
- اونقدر به مغزم فشار اومده که ممکنه بترکه، بذار یکم استراحت بدم بهش!

چانیول با سردرگمی به کیونگسو که خودش رو روی مبل پرت کرد و سرش رو روی پاهای کای متعجب گذاشت، نگاه کرد و بعد به طرف طبقه ی بالا رفت. پله ها رو دو تا یکی طی کرد و با رسیدن به در اتاق خوابی که حالا تبدیل به اتاق خواب مشترک خودش و بکهیون شده بود، تقه ی آرومی به در زد‌.

- بکهیون؟ بیام داخل؟
جوابی از داخل اتاق نیومد و چانیول با دلواپسی مجبور شد داخل بشه.

بکهیون جلوی تخت و روی زمین نشسته بود و چهره اش درمونده و کلافه به نظر میرسید. با احتیاط کنارش نشست و نگاه زیر چشمی بکهیون به خودش رو دید.

- چیشده؟ خوبی؟
چانیول آروم گفت و دستش رو روی دست مشت شده ی بکهیون، روی پاهاش گذاشت.

- چیزای خوبی نفهمیدم چانیول؛ همه چی... خیلی وحشتناک تر از چیزیه که من فکر میکردم.

- چقدر وحشتناک؟ اونقدر که باعث بشه نتونم بغلت کنم؟

نگاه بکهیون بالا کشیده شد و به چشم های مهربونش خیره شد. چطور میخواستن از تمام اون چیزها بگذرن و با هم روزهای خوبی رو بگذرونن؟ میشد؟
بدون توجه به مغز بهم ریخته و شلوغش، خودش رو توی آغوش چانیول انداخت و چشم هاش رو بست.

CAMP-S¹ 'ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ'Donde viven las historias. Descúbrelo ahora